خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

نیمه دوم اردیبهشت

سلام علیکم خوب افتارم رو دور نوشتن وقتی تند تند مینویسم بهتره چون همه چی خوب یادم میمونه. تا اونجا نوشتم که برگشتیم از خرم اباد و حدود ساعت 5 عصر رسیدیم خونه. ناهار هم نخورده بودیمو گرسنه بودیم یکم وسایل رو جابه جا کردم شاهین رفت دوش گرفت اومد منم تو این فاصله ماکارونی گذاشتم دم کشیدو پریدم تو حموم اومدمو یه دوش حسابی گرفتمو اودم در حد خفگی ماکارونی خوردیمو میزو جمع کردیم دراز کشیدیم حدود ساعت 8 بود شاهین گفت اناهیتا زنگ بزنیم پسر عموتینا بیان اینجا منم گفتم بابا تازه از سفر رسیدیم گفت حالا کاری نداریم اینام که خودمونی ان میخوای همین ماکارونی رو دور هم بخوریم منم گفتم نمیدونم خودت میدونی خونه ام مرتب بود دیگه زنگ زدو پسر عمومم گفت باشه ما قابلمه غذامونو بر میداریم میایم دیگه اونام حدود 9 رسیدنو نشستیم به گپ زدنو بعدشم شام خوردیمو یکم بازی کردیمو یکم راجع به چندتا موضوع کاری مشورت کردیمو رفتن منو شاهینم بعد از رفتن اونا یکم حرف زدیمو حدود 3/30 هم سحری خوردیمو  خوابیدیم تا فرداش حدود11 بیدار شدیم که روزه بودیم جفتمون یکم کارامونو کردیمو اهان شاهین رفت خونشون به مامانش سر زدو اومدو حاضر شدیم واسه افطار که خونه خاله من دعوت بودیمو  یه شیشه عسلم برداشتمو رفتیم اونجا با داداشمینا باهم رسیدیم که همه اومده بودنو خوش گذشت تا 11 نشستیمو اومدیم خونه که دیگه بیهو ش شدیم فرداش میشد شنبه 19 خرداد رفتم دفترو اهان مدیریت اعلام کرده بود 7/30 دفتر باشید جلسه داریم که دیگه من صبح زودتر بیدار شدم ولی تا بیقه بیان جلسه 8 شروع شدو روزه ام نبودم و  ناهارم خالم قیمه نثار داده بود برده بودم شرکت دیگه عصری اومدو سریع کوکو سبزی اماده کردم پنیرو تخم مرغ عسلی ام درست کردم شاهین افطار کردو یکم سریال دیدیمو اهان اونب نمیدونم سر چی با شاهین بحثم شد که الان هرچی فکر میکنم یادم نمیاد چی بود دیگه قیافه گرفتیم واسه همدیگه و شاهین رفت خوابید منم نشستم فرندز نگاه کردمو  سحری کوکو سبزی با برنج خوردمو لالا یکشنبه ام خونه بودمو دوش گرفتمو خونه رو مرتب کردمو روزه بودم اون روز  شبش قرار بود خونه مامانم باشیم تولد داداشمم بود ولی شاهین قرار بنگاه داشت واسه خونه و رفت اونجا نمیتونست بیاد منم صبحش زنگ زدم باهاش صحبت کردمو خیلی عادی بودیم ولی حرص داشتیم از همدیگه دیگه عصری رفتم تره بار واسه مامانم خرید کردمورفتم خونشون نشستیم یکم داداشمم اومد یکم گپ زدیم دیگه داداشم رفت که باخانومش و پسر کوچولوش بیاد خواهرمینام با کیک اومدنو افطار کردیمو شام دیگه من نخوردم مامانم کشید واسم اشم کشید حدود 10/30 اومدم خونه شاهینم رسیدو بازم قیافه گرفتیمو دیگه خوابیدیم صبحش یعنی 21 خرداد دوشنبه باهم رفتیم بانک چون حساب مشترک داریم جفتمون باید میرفتیم یه جابه جایی انجام دادیمو شاهین رفت سرکار منم رفتم سر کار واسه عصری خیالم راحت بود هم شام داشتیم هم افطاری دیگه رفتم خونه و یکم خوابیدم بعد بیدار شدم افطار اماده کردم بعدشم یکم با شاهین سر مسایل مالی صحبت کردیم دیگه یکم دردودل کردیمو از ناراحتیامون گفتیمو شاهین خوابیدو منم نشستم به فرندز دیدن تا حدود 2 شب بعدشم سحری خوردمو لالا . سه شنبه بیدار شدم یکم خونه رو مرتب کردمو شنسل مرغ از فریزر دراوردم بیرون و پیش خودم گفتم افطارم فرنی میزارمو رفتم خونه مامانم یکم موندمو اهان صبحشم شاهین یه پیام داده بود که بیا دوست باشیمو رو رفتارمون فکر کنیمو کلا عذر خواهی کرده بود که منم جابشو دادمو اخه شب قبلش بد حرف زده بود باهام دیگه بیخیال شدمو اوکی بودیم اخه بیخیال نشم چیکار کنم واقعا ذهنم واسه این مسخره بازیا جا نداره دیگه رفتم واسه مامانم بازم خرید کردم فکر کنم و یه سر زدم بهش و اومدم خونه نخود فرنگی و ذرتم دراوردم از فریزر واسه کنار مرغ و سیب زمینی هم گذاشتم بپزه واسه پوره . دیگه یکم کارامو کردمو شنسلم گذاشتم نم نم سرخ بشه و فرنی درست کردمو شاهینم اومد افطار کردیمو پایتخت دیدیمو شاهین شامم خورد خوابید من باز نشستم به فرندز دیدن. حالا یه چیزی بگم من اصلا شنسل مرغو اینجور چیزا نمیخرم اماده حتی همبرگرم فقط از یه مغازه مخصوص تو خیابون جردن میخرم حالا این چی شد اینو شاهین خودش خرید و به منم نگفت منم دیگه چیزی نگفتم که تو ذوقش نزنم دیگه اماده کردمو اومدم بخورم دیدم لاش یه چیزیه که مرغ نیست بررسی کردم دیدم پره مرغ توشه دیگه داشت حالم بد میشد به شاهینم نگفتم  فقط گفتم من شنسل دوست ندارم نخردیگه سحری ام خیلی ضعیف شدو خوابیدم چهارشنبه حدود 11 بیدار شدمو یادمه ول تو خونه چرخیدم تا شاهین اومدو دوش گرفتمو ارایش کردمو رفتیم خونه مادر شوهرو خواهرشاهینم اومدنو افطار کردمو شامم یه غذای جدید مادر شوهر درست کرده بود که با جیگر سفید بود و خیلی خوشمزه بود خوردیمو اومدیم خونه و لالا فرداش میشد 5 شنبه 24 خرداد که بیدار شدم شاهین واسه گواهینامه موتور میخواست بره که رفتو منم زنگ زدم خونه مامانم گفت پسره داداشم اونجاس که منم شوت گاز رفتم اونجا  تارسیدم دیدم دارن میرن پارک منم رفتمو یکم پسره داداشم بازی کردو اومدیم خونه تو خونه ام یکم بهش غذا دادمو خواهرمو پسرشم اومدنو یکم حرف زدیمو واسه مامانمو پسر داداشمو پسر خواهرم باقالی قاتوق درست کردمو منو خواهرم روزه بودیم رفتیم تو اتاقو اونا اونور ناهارشونو خوردنو یکم خوابیدیمو بعدشم خالمو دختر خالم یه سر اومدنو رفتنو داداشم اومدو خوارمینا رفتنو منم حدود 6 رفتم خونمون که دوش گرفتمو شاهینم اومده بود خونه رفتنی رفتم تره بار خامه و شیر کاکائو هم خریدمو افطارم داشتیمو شاهینم واسه شام مرغ کنتاکی خریده بود که البته یه لقمه نون پنیر با همون مرغرو خوردیم واسه افطار که دیگه شبشم اعلام کردم فردا عید هستو یه دستم منچ بازی کردیم که بنده بر نده شدمو یه فیلمم اون شب دییدم که یادم نمیاد چی شدو لالا . بقیه بمونه پست بعد به که  زودی مینویسم بوووووووووووس



سفر لرستان

سلام سعی کردم زود بیام که بیوفتم رو دور نوشتن . خوب تا اونجا گفتم که تولد شاهین بودو شبش کادوشو دادمو دیگه سعی کردیم زود بخوابیم که فرداش سرحال بریم سفر و تقریبا زود خوابمون برد از خستگی دیگه فردا صبحش ساعت 5 بیدار شدیم سریع ماشین ظرفشویی رو خالی کردم چایسازم پر اب کردم که واسه فلاکس اب داشته باشیم و حاضر شدم اهان قرار بود با دوستامون بریم یعنی 4 نفری که من روز قبلش با دوستم هماهنگ کردم که جهت سورپرایز کردن شاهین واسش کیک بخره حالا اونم کیک رو گذاشت تو کیسه که بزاریم صندلی عقب پیش خودمون تا شاهین متوجه نشه دیگه دوستامون ماشینشون  رو اوردن تو پارکینگ ماشین مارو مشاهین دراورد وسایلارو چیدیمو و را ه افتادیم من جای جدید که میرم خیلی خیلی از دیدن راه و جاده جدید لذت میبرم و واقعا هم از اراک به بعد جاده زیبا بود خوب حدود ساعت 7 صبح بود که قم  رو رد کردیم که محمد دوست شاهین گفت که منم گرسنه ام اخه به اون سپرده بودیم تا کیک تو گرما خراب نشده برنامه سورپرایز رو اجرا کنیم .دیگه یه جا وایسادیم پسرا پیاده شدن منو دوستمم شمع و کیک رو اماده کردیم شاهین خیلی سورپرایز شد یکم عکس بازی کردیمو کیک رو بریدیمو کاپوچینو هم درست کردیمو با کیک به عنوان صبحانه خوردیمو ادامه کیکم دادیم به یه خانواده که بچه ها ی کوچو داشت و تو چادر خوابیده بودن . دیگه بعدش راه افتادیمو بدون توقف رفتیم  سمت خرم اباد اول قرار بود دوست شاهین واسمون اونجا خونه بگیره چون مال اون شهر بود و اشنا داشت که حالا خوب هرکی یه مدله ولی وقتی زنگ زدیمو رفتیم دیدیم متوجه شدیم یه دانشگاه ماننده که چند تا کلاساشو حالت سوییت کرده که حالا بنده خدا نمیدونسته ما چه مدلی هستیم و شاید فکر کررده همچین جایی میمونیم که البته مجانی هم بود من احساس کردم دوستامون چون از طرف ماهست یکم معذب شدن و نمیتونن نظرشون رو بگن که باهاشون صحبت کردم و به این نتیجه رسیدیم که اصلا مناسب 3 شب سکونت ما نیست .ولی خیلی خندیدیم سر موقعیت اونجا و کلا فان شده بود واسمون اومدیم بیرون و به چند تا شماره که  همکاره من داده بود زنگ زدیم و طرف گفت ارزونترین خونه  شبی 170 تومن هست بعدشم پسرا رفتن هتل رو پرسیدن که دو تخته 240 بود و البته که همونم پر بود و اصلا جا نداشت همین فاصله یه شماره دوستمون گرفت که طرف گفت 120 تا 150 که قرار گذاشتیمو رفتیم دیدیدم که خیلی خونه تمیز و خوبی بود و صاحب خونه ام خانم خوبی بود که در حقیقت  خونه خودش رو اجاره داد و رفت خونه پسرش خونه حیاط داره دو طبقه و دو خوابه بود دیگه ماه رمضون بود و دوستم الویه اورده بود که تا رسیدیم  الویه رو خوردیمو جاهامونو پهن کردیمو بیهوش شدیم تا حدود ساعت  هفت عصر بیدار شدیم حاضر شدیم رفتیم قلعه فلک الافلاک که بسته بود بعدش یه دوری تو شهر زدیمو رفتیم  رستوران زعفران طلایی ک مثلا از بهترین رستورانای شهر بود و چنجه و کباب کوبیده سفارش  دادیم که کباب کوبیده به معنای واقعی کلمه افتضاح بود یعنی از شهری که انقدر تعریف کبابهاش رو شنییده بودیم واقعا انتظار این غذا رو نداشتیم دوستامون چنجه و ما کباب برگ هم سفارش دادیم که البته معمولی بود و کلا غذا بهمون نچسبید دیگه بعدش رفتیم بام خرم اباد که خیلی هوا عالی بود و حدود 20 دقیقه ای نشستیمو بلال کبابی هم خریدیم که بدی غذا یادمون بره و برگشتیم خونه تو راه هم برگشتنی باز ابمیوه خوردیمو و تو  خونه ام بساط خوراکی و قلیونو بازی رو راه انداختیمو اول بی دل بازی کردیمو بنده برنده شدم بعدشم منچ بازی کردیم وبعدشم حدود فکر کنم حدود 3/4 بود که خوابیدیم فرداش برنامه رفتن به مخملکوه و بازار داشتیم که میشد سه شنبه 15 خرداد دیگه رفتیم مخملکوه که جای قشنگی بود ولی بی نهایت باد میومد یکم نشستیمو بازی ام کردیمو دراز کشیدیم ریلکس کردیم بعدش رفتیم یکم پیاده روی و عکس بازی بعدشم برگشتیم خونه برنج با تن ماهی ناهار خوردیمو اهان قبلش من رفتم یه دوش گرفتم که فوق العاده چسبید بعد ناهارم باز بیهوش شدیم تا حدود 7 بیدار شدیم حاضر شدیم رفتیم قلعه فلک الافلاک که خیلی خوشگل بود یه بارون خوبی ام شروع شد که بعدشم که رفتیم موزه قلعه رو دیدمو رو پشت بومش خیلی محشر بود هوا هم عالی بود و خیلی کیف داد بعدش رفتیم سمت ماشینو ادرس عسل فروشی رو گرفتیمو رفتیم عسل خریدیم  واسه مامانیمنا و مامان شاهینو ادرس جیگر فروشی هم گرفتیم که بریم جیگر وز معروف لرستان رو بخوریم وای نگم براتون که چقدر خوب بود واقعا خوشمزه بود خوردیمو اومدیم خونه برگشتنی هم البته شاهین فالوده ای که شب قبل تو بازی باخته بود رو داد و اونم خوردیم که سنگینی جیگر رو بشوره ببره و رفتیم سمت خونه تا رسیدیم بساط فردامون رو اماده کردیم اهان برگشتنی مرغ خریدیم که جوجه درست کنیم برای ناهار فرداش که تا رسیدیم منو دوستم برنجو اماده کردیمو جوجه روهم تو مواد خوابوندیم و نشستیم به بازی کردن تا 5 صبح دیگه فرداش 12 بیدار شدیم وسایل پیک نیک رو اماده کردیم رفتیم سمت ابشار بیشه که فوق العاده زیبا بود ما یکم وایسادیمو  عکس هم گرفتیمو برگشتیم سمت ماشین وای که از گرما من چه حالی شدم .فکر کنید ماشین رو پارک کردیم باید یه مسیری رو پیاده میرفتیم  رفتیم و برگشتیم تو برگشت من هی احساس کردم سرم داره بدتر  میشه تا جایی که احساس حالت تهوع هم داشتم ولی وقتی رفتیم تو ماشین قشنگ رو به موت بودم سریع اب زدم صورتو 2 تا ژلوفن خوردم راه افتادیم رفتیم یه جا ی قشنگ توراه برگشت نشستیم که بچه ها پیاده شدن من انقدر حالم بد بود اصلا پیاده نشدم  چند دقیقه اولش شاهین اب اورد زد به صورتم یکم اروم شدم پیاده شدم رفتم زیر سایه درخت دراز کشیدم چشمامو بستم که بهتر شدم پسرا جوجه درست کردن خوردیمو بعدش باز یکم نشستیمو دوستامون رفتن تو جنگل منو شاهینم یکم دوتایی گپ زدیم که این حرف زدنای این موقع خیلی بهم حال میده و واقعا انگار ادمو از اول عاشق میکنه دیگه تا حدود 6 نشستیمو بعدش جمع کردیم اومدیم سمت خونه اول ساکمون رو بستیمو وسایل رو جابه جا کردیمو خوراکی و قلیونو و د.ی.ر.ی.ن.ک  اوردیمو نشستیم به خوش گذرونی تا حدود 2 شب که چون از صبح بیرون بودیم خوابمون میومد حدود 2 خوابیدیم صبح هم 9 بیدار شدیمو تخم مرغ خوردیم صبحانه و حدود 11 روز 5 شنبه برگشتیم  تهران.

نیمه دوم اردیبهشت

سلاااام دوستان عزیز اومدم  ادامه اردیبهشت رو بگم رفتیم اصفهان و اومدیم  شنبه صبح بود رفتم سرکار یادم نمیاد دیگه چی شد اون هفته فقط هفته بعدش اخر هفته میشد 20 اردیبهشت  تو شرکت بودم که پسر عموم اومد دفترمون کاری داشت که به من گفت 5 شنبه بریم خونشون ماهم از قبل دوستم دعوت کرده بود که دیگه با خانم پسر عموم هماهنگ کردم انداختیم جمعه مهمونی رو . اهان اینم تعریف کنم رفتیم خونه مادر شوهرو واسشون سوغاتی از اصفهان گرفته بودیم گز با پولکی بعدش یهو مادر شوهر گفت چی خریدین از اصفهان واسه خودتون منم چیز خاصی نخریده بودم چون وسایل سنتی اصفهان خیلی زیباست ولی خوب من هم به خونم  وسایل سنتی نمیاد هم اینکه من فوبیا اینو دارم که الکی خونم شلوغ نشه . خیلی بدم میاد از خونه های شلوغ که همه جا پره وسایل هست کمدا پره و وسایل تزیینی خونم رو خیلی  با وسواس و تک انتخاب میکنم حالا من نمیگم همه اینجوری باشن ولی من اینم حالا خونه مادر شوهرو خواهر شوهر پر وسایل تزریینی و دکوری و از نظر من مازاد هست و یا مثلا اگر یه جا برن باید یه چیزی بخرن مثلا چند سال پیش رفته بودیم با شاهین سمت همدان و نهاوند اینا جفتشون سفارش دادن واسشون کوزه بخریم واسه هرکدوم / 2/3  تامنم مونده بودم میخوان چیکار اینام همینطوری چیدن تو اشپزخونه منم تو اشپزخونم باید حتما جمع و جور باشه و اصلا خوشم نمیاد یه چیزی الکی بچینم رو کانتر یا هرجای دیگه حالا از بحث دور نشیم میخوام بگم اینا هرجا میرن به زور باید یه چی بخرن بیارن بزارن تو خونشون مثلا رو دیوارای خونه خواهر شوهر جای سوزن انداختن نیست   انقدر چیز میز زده به دیوار حالا مادر شوهر گیر داده بود به من که چرا چیزی نخریدی از اصفهان منم هی میگم چیزی لازم نداشتم دلیلی نداشت بخرم اونم هی گیر که واااای چرا نخریدی دیگه حرصمو اون شب دراورده بود. حالا بگذریم هفته بعدشم 5 شنبه که میشد 20 اردیبهشت رفتیم خونه دوستامونو شامم جوجه کباب زعفرونی با ترش درست کرده بودن که خیلی خوشمزه بود با سنبوسه .یکم نشستیم به گپ و گفت و برنامه سفر چیدیم یکمم دیرینک زدیمو بازی کردیمو پسرا رفتن جوجه رو تو تراس درست کردن میزم چیدیمو شام خوردیمو حدود 1 اومدیم خونه و لالا واسه جمعه هم بیدار شدیم صبحانه خوردیمو یه فیلم گذاشتیم دیدیمو منم یکم کارای شرکتو اورده بودم خونه انجام دادمو عصر هم رفتیم در خونه خواهرمینا برشون داشتیم رفتیم خونه پسر عموم  اونیکی پسر عموم هم با خانومش اومدنو خوش گذشت شامم قیمه با جوجه کباب با سوپ گذاشته بودن دستش در نکنه خیلی همه چی عالی بود . از هفته بعدشم باز اتفاقی نیوفتاد تا 4 شنبه که خونه مادر شوهر بودیمو 5 شنبه ام 27 اردیبهشت بود که روز اول ماه رمضون بود خونه رو که قبلش تمیز کرده بودم اونروز مهمون داشتیم دوست شاهین با خانومش بودن که با اینا زیاد صمیمی نبودیم ولی چون چند بار دعوتمون کرده بودن باید میگفتیم بیان دیگه واسه شام قرمه سبزی با سوپ با چیکن استراگانف درست کردم دسرم چیز کیک اماده کردم شر کاکائو با مربا و خامه و پنیرو سبزی تازه و . گذاشتم سر میز دیگه خانومه بار دار بود سختش بود خیلی بمونن حدود 1 رفتن . اخه هروقت اینارو میبینیم تا 3/4 میشینیم . هفته بعدشم اتفاق خاصی نیوفتاد اخر هفته هم مامانم دختر خاله رو پاگشا کرده بود اومدنو دیگه بازم چیز کیک درست کردم بردم خالمینا با دختر خالمو خواهرم اونجا بودن دیگه نزدیکای افطار همه اومدنو خوب بودو مهمونی برگزار شدو اومدیم خونه جمعه هم بیدارشدیم روزه بودم افطارم خونه خودمون بودیم دیگه هفته بعدشم اصلا یادم نمیاد چیکار کردیم اهان فکر کنم شاهین رفت با مامانش باغشون منم به مامانم سر زدمو اومدم خونه روزه ام نبودیم واسه شام هم رفتیم با شاهین میخوش پیتزا خوردیمو یکم تو پارک قدم زدیم اومدیم خونه هفته بعدشم رفتیم سرکارو اومدیم خونه تا 4 شنبه که من خونه بودم بیدار شدم کارامو کردم دوش گرفتم عصر شاهین اومد رفتیم خونه داییش افطاری که تولدم گرفتیم واسه مادر شوهر و شاهین و اومدیم خونه و پنج شنبه ام خونه بودیمو جمعه هم بیدار شدم باز روزه بودم چمدون واسه سفر بستمو  شبشم خونه داداشم دعوت بودبودیم افطارو خالمینام همه بودنو خوش گذشت شنبه رفتم سرکارو بعدش رفتم حلیم خریدم رفتم خونه مامانم که شاهینم اومد افطار کردیمو انقدر شب قبلش بد خوابیده بودم که داغون بودم اومدیم خونه و لالا یکشنبه باز رفتم شرکت شبشم خونه دختر خاله مادر شوهر دعوت بودیم دیگه با اینکه کار داشتم ولی ساعت 5 در اومدم از شرکت رفتم به مامانم سر بزنم چون فرداش میخواستیم بریم مسافرت که رفتمو دیدم مامانم نیست ضایع شدم زنگ زدم دیدم نزیدکه رفتم دیدمش سوارش کردم گذاشتمش تره بار که با خالمو دختر خالم قرار داشتو رفتم خونه تا رسیدم ابروهامو رنگ گذاشتم ماشین ظرفشویی رو تا خرتناق چیدمو بعدشم شاهین که تو اتاق خواب بود درو اروم بستم. واسه تولد شاهین از منوچهری کیف چرم خریده بودم گذاشته بودم شرکت که تازه اون روز اوردمش اروم رفتم تو اتاق کاغذ کادو و چسب و قیچی رو هم برداشتمو کیف رو کادو کردم بردم گذاشتم زیر کابینت و رفتم دوش گرفتم اومدم شاهینو بیدار کردمو موهامو اتو کردمو ارایش کردم حاضر شدم رفتیم مهمونی خونه دختر خاله مادر شوهر که تا رسیدیم همه اومده بودنو تایم افطار بود  و افطار کردیمو تا 11 موندیم  فرداش قرار بود سفر با دوستامون بریم سمت لرستان و خرم اباد دوستامون زنگ زدن که چون فردا ارتحال امام هست سمت بهشت زهرا شلوغ میشه صبح زود بریم که تو جاده گیر نکنیم منو شاهینم از بقیه عذر خواهی کردیم یکم زودتر اودیم خونه کارامونو کردیم چمدونم بستیمو منم رفتم تو اتاق کادوشاهینم گذاشتمو دورشم شمع روشن کردمو شاهینم اومد دیدو خیلی خوشحال شدو  تولد .همسر رو  تبریک گفتم خوابیدیم که صبحش بیدار بشیم سفررو تو پست بعد بگم فعلااااااا بوووووووووووس

تنبلمااا(سفر اصفهان)

سلام انقدر نوشتنو پست گوش انداختم که همه ازم نااامید شدین ولی میخوام بازم بنویسم تا راه بیوفتم .

خوب تا وسطای عید گفتم ولی میخوام اتفاقات مهم رو بگم تا الان که برسیم به امروز. تو فروردین یکم سرم شلوغ بود تو عید که به دید و بازدید گذشت و اخره عید واسه داوازدهم رفتیم ویلا مادر شوهروکه همه فامیل بودنو سیزدهم برگشتیم .روز 15فروردین از شرکت قبلی که گفتم استعفا دادم ولی هنوز کسی رو جام نیاوردن بهم زنگ زدن منم جواب ندادم فرداش باز زنگ زدن که میشد چهارشنبه چند تا سوال کردن منم خونه بودم حدودای عصر بود بعدشم گفتن ما یه مناقصه داریم شرکت میکنیم به کمکت احتیاج داریم منم تلفنی واکنشی نشون ندادم ولی قطع کردم و خوابیدم بیدار شدم دیدم چند بار زنگ زدن بعدشم پیام داده مدیر عاملمون که فردا صبح لطفا چند ساعت صبح بیا دفتر منم جواب ندادم صبح هم نرفتم بیدار شدم پیامم دادم ببیخشید من کار دارم و نمیتونم بیام والا فکر کرده هنورز کارمندشم بعدشم یه پیام بلند دادم که من وظیفه داشتم بعد از استعفام یکماه بمونم تا کسی رو جایگزین کنید ولی شما هیچ اقدامی نگردید و من یک ماه و نیم موندم و بعد از اون تایم با این که وظیفه ای نداشتم فقط و فقط بخاطر شخص شما  بار شب عید تو اون مشغله زیاد اومدم ولی الان دیگه شرمنده ام و نمیام و زمانی که میگفتم کسی رو بیارید کاررو تحویل بدم برای امروز بود که متاسفانه واسه شما مهم نبود . دیگه سرتون رو درد نیارم اخرشم طی مشورت با شاهین بعد از  هفته نیم ساعت رفتم کارشونو انجام دادم  ولی دیگه فهمیدنو پشت هم زنگ نزدن . 31 فروردین جمعه بود که فامیلای شاهین رو دعوت کردم چون خونه اینا زیاد رفته بودیم مامان باباش و خواهرشینا و دایی و زندایی و اونیکی زنداییش (که شوهرش فوت کرده)با پسراش و دختر خاله مادر شوهر با بچه هاش و شوهرش که میشدن 17 نفرررررررر. مامانم فسنجون با برنجمو گذاشت خالمم حلیم بادمجون شاهینم هی مسخرم میکرد که خسته نشی کلا خاله و مامان دارن غذا میپزن یعنی اولین بار بود مهمونی بزرگ میدادیم سمت خانواده همسر  دیگه جمعه 31 فروردین شاهین واسه گواهینامه موتور ازمون داشت منم صبح بیدار شدم رفتم خونه مامانم اخه مامانم داشت شنبه صبح میرفت مشهد میخواستم ازش خداحافظی کنم دیگه یکم اونجا پیش مامانم بودمو ماشینم دشت شاهین بود منم دیدم داره دیر میشه کارام میمونه منتظر شاهین نموندم تپسی گرفتم رفتم خونه سریع سوپ رو اماده کردم سالادم درست کردم ماست خیارم گذاشتم شاهین رفت از خونه مامانم خوشت و برنجو اورد بعدشم از خونه خالم حلیم بادمجونو اوردو دیگه یکم کارامو کردمو دوش گرفتمو حاضر شدم حدود 8/30 مادرشوهرینا اومدنو بعدشم دایی همسر و زندایی و پسراش اومدنو بعدشم بقیه مهمونا   اصلا نمیخواستیم م-ش-ر-و-ب بیاریم ولی دایی شاهین زنگ زد که دارید اگر ندارید من بیارم فکر کنید دایی شاهین 70 سالشه دیگه شاهینم گفت بله بله هست منم اعصابم خورد شد دیگه ریلکس کردم خودمو شاهینم رفت کالباسو وسایل مزه خرید اورد درست کرد دیگه یکم اقایون دیرینک خوردنو منم شامو اماده کردمو بعدشم تولد دختر خاله مادر شوهر بود که کیکم اوردیم عکس و فیلمم گرفتیمو اهان راستی بعد از شام ظرفارو چیدم تو ظرفشویی ولی یک عالمه قابلمه و ظرفای بزرگ مونده بود ولی شما بگو یه قاشق خواهر شوهر یا فامیلا شستن یعنی یه دست نزدن  منم تو دلم گفتم بالاخره خونه اینام مهمونی میشه تا حالا که کاری نکردم از این به بعدم عین خودشون  (بد جنس میشویم)هیچی دیگه رفتنو بیهوش شدیم شنبه صبح بیدار شدم رفتم سرکار ه ساعت 10 چک کردم دیدم مامانمینا خداروشکر رسیدن منم کارامو کردم رفتم خونه حدود 7 رسیدم دیدم شاهین بنده خدا کل ظرفارو شسته و جابجا کرده ازش تشکر کردمو شام هم که از دیشبش مونده بود خوردیمو فیلم دیددیمو لالا و یکشنبه صبح بیدار شدم جایی نمیخواستم برم خونه بودم خونه رو جارو زدمو گردگیری کردمو استراحت کردم شامم یادم نیست چی گذاشتم دوشنبه ام رفتم سرکارو عادی گذشت تا سه شنبه 4 اردیبهشت  که بیدار شدم رفتم دفتر پیشخوان  واسه کارت ملی بعدشم رفتم رادیو لوژی عکس کامل از دندونم گرفتمو بعدش رفتم خونه خواهرم باهم پسرشو بردیم مدرسه گذاشتیمو بعدشم رفتیم من برم دندونمو نشون بدم اونم رفت شیرینی خرید تو همون فاصله که من رفتم دکتر منم نشون دادم دندونمو وقت گرفتم واسه انجام کارمو بعدشم رفتیم خونه خواهرم ناهار خوردیمو داداشم اومد اونروز دومین سالگرد پدرم بود داداشم اومدو سه تایی رفتیم بهشت زهرا مامانمم بنده خدا همش دلش پیش ما بود دیگه رفتیمو منم رفتم 2 تا جعبه ابمیوه خریدم موقع رفتن یهنیسان دیدیم پشتش حدود 15 تا کارگر بودن داداشم رفت کنارش گفت بزنه کنار همه ابمیوه ها و شیرینی رو دادیم به اونا  برگشتیم اومدیم خونه خواهرم یکم نشستیمو بعدش متفرق شدیم هرکی خونه خودش دیگه یادم نمیاد چی شد تا تعطیلات 12 اردیبهشت که قرار بود با مامانمو برادرمینا و خواهریمنا دختر خالمینا و خالمینا همگی بریم اصفهان ویلا شوهر دختر خاله اینا اون هفته ام شنبه که سر کار بودمو دوشنبه ام همینطور دیگه سه شنبه بیدار شدم خونه رو تمیز کرمو ساکمونو بستم بعدشم شاهین حدود 2 اومد خونه دوش گرفتمو ارایش کردم موهامم اتو کشیدم رفتیم خونه داداشم که ماشینمونو بزاریم اونجا که دیگه با ماشین داداشمینا بریم اون پسر فندق داداشممم میخواستم قورتش بدم دیگه وسایلو جابجا کردیمو راه افتادیم رفتیم دم خونه مامانم خواهرمینام اومدن رفتیم سمت فرودگاه امام چون  محل کار شوهر دختر خاله اونجا س خالمینا لونجا بودن اونم برداشتنو رفتیم سمت اصفهان دیگه خالم شام درست کرده بود تورا ه وایسادیم شامم خوردیمو حدود 12 رسیدیم اصفهان ویلاشون تو باغشهر کوشک بود که جای قشنگ و سرسبزی بود یه حیاط خوشگلم داشت ویلاشون خوابیدیمو صبح هم بیدار شدیم صبحانه خوریمو بعدشم رفتیم سمت منارجنان بعدشم نقش جهان یکم مغلزه هارو دیدیمو بعدشم رفتیم ناهار بریونی خوردیمو بعدشم رفتیم یه کافه نشستیم یکم گپ زدیمو خرید کردیم اومدیم خونه شامم نشستیم تو حیاط جوجه خوردیمو خاله کوچیکمم اومدو شبم تو حیاط تا 3 نشستیم به چرت و پرت گفتن خیلی خوش گذشت فرداشم که رفتم کلیسا وانک اونجام خوب بود بعد باز رفتیم نقش جهان که دیر رسیدیم رستورانا غذا نداشتن دیگه همه جدا شدن واسه خرید ماهم رفتیم فست فود غذا خوردیمو برگشتیم خونه تو راهم واسه خالم کیک خریدیم چون تولد خالم بود 14 اردیبهشت شبشم خالم اش رشته درست کرد خوردیمو شمع روشن کردیم اوردیم کیک رو تولد بازی کردیم بعدشم لالا فردا صبح کیک رو واسه صبحانه خوردیمو راه افتادیم سمت تهران توراهم گوجه سبزو گزو پولکی خریدیم خالمیا میخواستن برن قمصر که گلاب گیری ببینن ولی پسر کوچولو داداشم یکم بیحال بود واقعا هم خسته شده بودیم چون خیلی راه افتادنمون طولانی شده بود دیگه منو شاهینا خواهرمینا و داداشمینا و مامانم نرفتیم اومدیم سمت تهران تو راه ناهار خوردیمو حدود 8 رسیدیم خونه دیگه دوش گرفتیمو بیهوش شدیم  . خیلی طولانی شد بقیه پست بعد . بوووووس