خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

نیمه دوم اردیبهشت

سلام علیکم خوب افتارم رو دور نوشتن وقتی تند تند مینویسم بهتره چون همه چی خوب یادم میمونه. تا اونجا نوشتم که برگشتیم از خرم اباد و حدود ساعت 5 عصر رسیدیم خونه. ناهار هم نخورده بودیمو گرسنه بودیم یکم وسایل رو جابه جا کردم شاهین رفت دوش گرفت اومد منم تو این فاصله ماکارونی گذاشتم دم کشیدو پریدم تو حموم اومدمو یه دوش حسابی گرفتمو اودم در حد خفگی ماکارونی خوردیمو میزو جمع کردیم دراز کشیدیم حدود ساعت 8 بود شاهین گفت اناهیتا زنگ بزنیم پسر عموتینا بیان اینجا منم گفتم بابا تازه از سفر رسیدیم گفت حالا کاری نداریم اینام که خودمونی ان میخوای همین ماکارونی رو دور هم بخوریم منم گفتم نمیدونم خودت میدونی خونه ام مرتب بود دیگه زنگ زدو پسر عمومم گفت باشه ما قابلمه غذامونو بر میداریم میایم دیگه اونام حدود 9 رسیدنو نشستیم به گپ زدنو بعدشم شام خوردیمو یکم بازی کردیمو یکم راجع به چندتا موضوع کاری مشورت کردیمو رفتن منو شاهینم بعد از رفتن اونا یکم حرف زدیمو حدود 3/30 هم سحری خوردیمو  خوابیدیم تا فرداش حدود11 بیدار شدیم که روزه بودیم جفتمون یکم کارامونو کردیمو اهان شاهین رفت خونشون به مامانش سر زدو اومدو حاضر شدیم واسه افطار که خونه خاله من دعوت بودیمو  یه شیشه عسلم برداشتمو رفتیم اونجا با داداشمینا باهم رسیدیم که همه اومده بودنو خوش گذشت تا 11 نشستیمو اومدیم خونه که دیگه بیهو ش شدیم فرداش میشد شنبه 19 خرداد رفتم دفترو اهان مدیریت اعلام کرده بود 7/30 دفتر باشید جلسه داریم که دیگه من صبح زودتر بیدار شدم ولی تا بیقه بیان جلسه 8 شروع شدو روزه ام نبودم و  ناهارم خالم قیمه نثار داده بود برده بودم شرکت دیگه عصری اومدو سریع کوکو سبزی اماده کردم پنیرو تخم مرغ عسلی ام درست کردم شاهین افطار کردو یکم سریال دیدیمو اهان اونب نمیدونم سر چی با شاهین بحثم شد که الان هرچی فکر میکنم یادم نمیاد چی بود دیگه قیافه گرفتیم واسه همدیگه و شاهین رفت خوابید منم نشستم فرندز نگاه کردمو  سحری کوکو سبزی با برنج خوردمو لالا یکشنبه ام خونه بودمو دوش گرفتمو خونه رو مرتب کردمو روزه بودم اون روز  شبش قرار بود خونه مامانم باشیم تولد داداشمم بود ولی شاهین قرار بنگاه داشت واسه خونه و رفت اونجا نمیتونست بیاد منم صبحش زنگ زدم باهاش صحبت کردمو خیلی عادی بودیم ولی حرص داشتیم از همدیگه دیگه عصری رفتم تره بار واسه مامانم خرید کردمورفتم خونشون نشستیم یکم داداشمم اومد یکم گپ زدیم دیگه داداشم رفت که باخانومش و پسر کوچولوش بیاد خواهرمینام با کیک اومدنو افطار کردیمو شام دیگه من نخوردم مامانم کشید واسم اشم کشید حدود 10/30 اومدم خونه شاهینم رسیدو بازم قیافه گرفتیمو دیگه خوابیدیم صبحش یعنی 21 خرداد دوشنبه باهم رفتیم بانک چون حساب مشترک داریم جفتمون باید میرفتیم یه جابه جایی انجام دادیمو شاهین رفت سرکار منم رفتم سر کار واسه عصری خیالم راحت بود هم شام داشتیم هم افطاری دیگه رفتم خونه و یکم خوابیدم بعد بیدار شدم افطار اماده کردم بعدشم یکم با شاهین سر مسایل مالی صحبت کردیم دیگه یکم دردودل کردیمو از ناراحتیامون گفتیمو شاهین خوابیدو منم نشستم به فرندز دیدن تا حدود 2 شب بعدشم سحری خوردمو لالا . سه شنبه بیدار شدم یکم خونه رو مرتب کردمو شنسل مرغ از فریزر دراوردم بیرون و پیش خودم گفتم افطارم فرنی میزارمو رفتم خونه مامانم یکم موندمو اهان صبحشم شاهین یه پیام داده بود که بیا دوست باشیمو رو رفتارمون فکر کنیمو کلا عذر خواهی کرده بود که منم جابشو دادمو اخه شب قبلش بد حرف زده بود باهام دیگه بیخیال شدمو اوکی بودیم اخه بیخیال نشم چیکار کنم واقعا ذهنم واسه این مسخره بازیا جا نداره دیگه رفتم واسه مامانم بازم خرید کردم فکر کنم و یه سر زدم بهش و اومدم خونه نخود فرنگی و ذرتم دراوردم از فریزر واسه کنار مرغ و سیب زمینی هم گذاشتم بپزه واسه پوره . دیگه یکم کارامو کردمو شنسلم گذاشتم نم نم سرخ بشه و فرنی درست کردمو شاهینم اومد افطار کردیمو پایتخت دیدیمو شاهین شامم خورد خوابید من باز نشستم به فرندز دیدن. حالا یه چیزی بگم من اصلا شنسل مرغو اینجور چیزا نمیخرم اماده حتی همبرگرم فقط از یه مغازه مخصوص تو خیابون جردن میخرم حالا این چی شد اینو شاهین خودش خرید و به منم نگفت منم دیگه چیزی نگفتم که تو ذوقش نزنم دیگه اماده کردمو اومدم بخورم دیدم لاش یه چیزیه که مرغ نیست بررسی کردم دیدم پره مرغ توشه دیگه داشت حالم بد میشد به شاهینم نگفتم  فقط گفتم من شنسل دوست ندارم نخردیگه سحری ام خیلی ضعیف شدو خوابیدم چهارشنبه حدود 11 بیدار شدمو یادمه ول تو خونه چرخیدم تا شاهین اومدو دوش گرفتمو ارایش کردمو رفتیم خونه مادر شوهرو خواهرشاهینم اومدنو افطار کردمو شامم یه غذای جدید مادر شوهر درست کرده بود که با جیگر سفید بود و خیلی خوشمزه بود خوردیمو اومدیم خونه و لالا فرداش میشد 5 شنبه 24 خرداد که بیدار شدم شاهین واسه گواهینامه موتور میخواست بره که رفتو منم زنگ زدم خونه مامانم گفت پسره داداشم اونجاس که منم شوت گاز رفتم اونجا  تارسیدم دیدم دارن میرن پارک منم رفتمو یکم پسره داداشم بازی کردو اومدیم خونه تو خونه ام یکم بهش غذا دادمو خواهرمو پسرشم اومدنو یکم حرف زدیمو واسه مامانمو پسر داداشمو پسر خواهرم باقالی قاتوق درست کردمو منو خواهرم روزه بودیم رفتیم تو اتاقو اونا اونور ناهارشونو خوردنو یکم خوابیدیمو بعدشم خالمو دختر خالم یه سر اومدنو رفتنو داداشم اومدو خوارمینا رفتنو منم حدود 6 رفتم خونمون که دوش گرفتمو شاهینم اومده بود خونه رفتنی رفتم تره بار خامه و شیر کاکائو هم خریدمو افطارم داشتیمو شاهینم واسه شام مرغ کنتاکی خریده بود که البته یه لقمه نون پنیر با همون مرغرو خوردیم واسه افطار که دیگه شبشم اعلام کردم فردا عید هستو یه دستم منچ بازی کردیم که بنده بر نده شدمو یه فیلمم اون شب دییدم که یادم نمیاد چی شدو لالا . بقیه بمونه پست بعد به که  زودی مینویسم بوووووووووووس



نظرات 1 + ارسال نظر
پرنسا سه‌شنبه 5 تیر 1397 ساعت 12:15

آناهیتا چقدر کم پیدا شده بودی
وای یعنی حتی مرغ رو درست نشسته بودن.پر مرغ چیکار میکرده اون وسط

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.