خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

تنبلمااا(سفر اصفهان)

سلام انقدر نوشتنو پست گوش انداختم که همه ازم نااامید شدین ولی میخوام بازم بنویسم تا راه بیوفتم .

خوب تا وسطای عید گفتم ولی میخوام اتفاقات مهم رو بگم تا الان که برسیم به امروز. تو فروردین یکم سرم شلوغ بود تو عید که به دید و بازدید گذشت و اخره عید واسه داوازدهم رفتیم ویلا مادر شوهروکه همه فامیل بودنو سیزدهم برگشتیم .روز 15فروردین از شرکت قبلی که گفتم استعفا دادم ولی هنوز کسی رو جام نیاوردن بهم زنگ زدن منم جواب ندادم فرداش باز زنگ زدن که میشد چهارشنبه چند تا سوال کردن منم خونه بودم حدودای عصر بود بعدشم گفتن ما یه مناقصه داریم شرکت میکنیم به کمکت احتیاج داریم منم تلفنی واکنشی نشون ندادم ولی قطع کردم و خوابیدم بیدار شدم دیدم چند بار زنگ زدن بعدشم پیام داده مدیر عاملمون که فردا صبح لطفا چند ساعت صبح بیا دفتر منم جواب ندادم صبح هم نرفتم بیدار شدم پیامم دادم ببیخشید من کار دارم و نمیتونم بیام والا فکر کرده هنورز کارمندشم بعدشم یه پیام بلند دادم که من وظیفه داشتم بعد از استعفام یکماه بمونم تا کسی رو جایگزین کنید ولی شما هیچ اقدامی نگردید و من یک ماه و نیم موندم و بعد از اون تایم با این که وظیفه ای نداشتم فقط و فقط بخاطر شخص شما  بار شب عید تو اون مشغله زیاد اومدم ولی الان دیگه شرمنده ام و نمیام و زمانی که میگفتم کسی رو بیارید کاررو تحویل بدم برای امروز بود که متاسفانه واسه شما مهم نبود . دیگه سرتون رو درد نیارم اخرشم طی مشورت با شاهین بعد از  هفته نیم ساعت رفتم کارشونو انجام دادم  ولی دیگه فهمیدنو پشت هم زنگ نزدن . 31 فروردین جمعه بود که فامیلای شاهین رو دعوت کردم چون خونه اینا زیاد رفته بودیم مامان باباش و خواهرشینا و دایی و زندایی و اونیکی زنداییش (که شوهرش فوت کرده)با پسراش و دختر خاله مادر شوهر با بچه هاش و شوهرش که میشدن 17 نفرررررررر. مامانم فسنجون با برنجمو گذاشت خالمم حلیم بادمجون شاهینم هی مسخرم میکرد که خسته نشی کلا خاله و مامان دارن غذا میپزن یعنی اولین بار بود مهمونی بزرگ میدادیم سمت خانواده همسر  دیگه جمعه 31 فروردین شاهین واسه گواهینامه موتور ازمون داشت منم صبح بیدار شدم رفتم خونه مامانم اخه مامانم داشت شنبه صبح میرفت مشهد میخواستم ازش خداحافظی کنم دیگه یکم اونجا پیش مامانم بودمو ماشینم دشت شاهین بود منم دیدم داره دیر میشه کارام میمونه منتظر شاهین نموندم تپسی گرفتم رفتم خونه سریع سوپ رو اماده کردم سالادم درست کردم ماست خیارم گذاشتم شاهین رفت از خونه مامانم خوشت و برنجو اورد بعدشم از خونه خالم حلیم بادمجونو اوردو دیگه یکم کارامو کردمو دوش گرفتمو حاضر شدم حدود 8/30 مادرشوهرینا اومدنو بعدشم دایی همسر و زندایی و پسراش اومدنو بعدشم بقیه مهمونا   اصلا نمیخواستیم م-ش-ر-و-ب بیاریم ولی دایی شاهین زنگ زد که دارید اگر ندارید من بیارم فکر کنید دایی شاهین 70 سالشه دیگه شاهینم گفت بله بله هست منم اعصابم خورد شد دیگه ریلکس کردم خودمو شاهینم رفت کالباسو وسایل مزه خرید اورد درست کرد دیگه یکم اقایون دیرینک خوردنو منم شامو اماده کردمو بعدشم تولد دختر خاله مادر شوهر بود که کیکم اوردیم عکس و فیلمم گرفتیمو اهان راستی بعد از شام ظرفارو چیدم تو ظرفشویی ولی یک عالمه قابلمه و ظرفای بزرگ مونده بود ولی شما بگو یه قاشق خواهر شوهر یا فامیلا شستن یعنی یه دست نزدن  منم تو دلم گفتم بالاخره خونه اینام مهمونی میشه تا حالا که کاری نکردم از این به بعدم عین خودشون  (بد جنس میشویم)هیچی دیگه رفتنو بیهوش شدیم شنبه صبح بیدار شدم رفتم سرکار ه ساعت 10 چک کردم دیدم مامانمینا خداروشکر رسیدن منم کارامو کردم رفتم خونه حدود 7 رسیدم دیدم شاهین بنده خدا کل ظرفارو شسته و جابجا کرده ازش تشکر کردمو شام هم که از دیشبش مونده بود خوردیمو فیلم دیددیمو لالا و یکشنبه صبح بیدار شدم جایی نمیخواستم برم خونه بودم خونه رو جارو زدمو گردگیری کردمو استراحت کردم شامم یادم نیست چی گذاشتم دوشنبه ام رفتم سرکارو عادی گذشت تا سه شنبه 4 اردیبهشت  که بیدار شدم رفتم دفتر پیشخوان  واسه کارت ملی بعدشم رفتم رادیو لوژی عکس کامل از دندونم گرفتمو بعدش رفتم خونه خواهرم باهم پسرشو بردیم مدرسه گذاشتیمو بعدشم رفتیم من برم دندونمو نشون بدم اونم رفت شیرینی خرید تو همون فاصله که من رفتم دکتر منم نشون دادم دندونمو وقت گرفتم واسه انجام کارمو بعدشم رفتیم خونه خواهرم ناهار خوردیمو داداشم اومد اونروز دومین سالگرد پدرم بود داداشم اومدو سه تایی رفتیم بهشت زهرا مامانمم بنده خدا همش دلش پیش ما بود دیگه رفتیمو منم رفتم 2 تا جعبه ابمیوه خریدم موقع رفتن یهنیسان دیدیم پشتش حدود 15 تا کارگر بودن داداشم رفت کنارش گفت بزنه کنار همه ابمیوه ها و شیرینی رو دادیم به اونا  برگشتیم اومدیم خونه خواهرم یکم نشستیمو بعدش متفرق شدیم هرکی خونه خودش دیگه یادم نمیاد چی شد تا تعطیلات 12 اردیبهشت که قرار بود با مامانمو برادرمینا و خواهریمنا دختر خالمینا و خالمینا همگی بریم اصفهان ویلا شوهر دختر خاله اینا اون هفته ام شنبه که سر کار بودمو دوشنبه ام همینطور دیگه سه شنبه بیدار شدم خونه رو تمیز کرمو ساکمونو بستم بعدشم شاهین حدود 2 اومد خونه دوش گرفتمو ارایش کردم موهامم اتو کشیدم رفتیم خونه داداشم که ماشینمونو بزاریم اونجا که دیگه با ماشین داداشمینا بریم اون پسر فندق داداشممم میخواستم قورتش بدم دیگه وسایلو جابجا کردیمو راه افتادیم رفتیم دم خونه مامانم خواهرمینام اومدن رفتیم سمت فرودگاه امام چون  محل کار شوهر دختر خاله اونجا س خالمینا لونجا بودن اونم برداشتنو رفتیم سمت اصفهان دیگه خالم شام درست کرده بود تورا ه وایسادیم شامم خوردیمو حدود 12 رسیدیم اصفهان ویلاشون تو باغشهر کوشک بود که جای قشنگ و سرسبزی بود یه حیاط خوشگلم داشت ویلاشون خوابیدیمو صبح هم بیدار شدیم صبحانه خوریمو بعدشم رفتیم سمت منارجنان بعدشم نقش جهان یکم مغلزه هارو دیدیمو بعدشم رفتیم ناهار بریونی خوردیمو بعدشم رفتیم یه کافه نشستیم یکم گپ زدیمو خرید کردیم اومدیم خونه شامم نشستیم تو حیاط جوجه خوردیمو خاله کوچیکمم اومدو شبم تو حیاط تا 3 نشستیم به چرت و پرت گفتن خیلی خوش گذشت فرداشم که رفتم کلیسا وانک اونجام خوب بود بعد باز رفتیم نقش جهان که دیر رسیدیم رستورانا غذا نداشتن دیگه همه جدا شدن واسه خرید ماهم رفتیم فست فود غذا خوردیمو برگشتیم خونه تو راهم واسه خالم کیک خریدیم چون تولد خالم بود 14 اردیبهشت شبشم خالم اش رشته درست کرد خوردیمو شمع روشن کردیم اوردیم کیک رو تولد بازی کردیم بعدشم لالا فردا صبح کیک رو واسه صبحانه خوردیمو راه افتادیم سمت تهران توراهم گوجه سبزو گزو پولکی خریدیم خالمیا میخواستن برن قمصر که گلاب گیری ببینن ولی پسر کوچولو داداشم یکم بیحال بود واقعا هم خسته شده بودیم چون خیلی راه افتادنمون طولانی شده بود دیگه منو شاهینا خواهرمینا و داداشمینا و مامانم نرفتیم اومدیم سمت تهران تو راه ناهار خوردیمو حدود 8 رسیدیم خونه دیگه دوش گرفتیمو بیهوش شدیم  . خیلی طولانی شد بقیه پست بعد . بوووووس

نظرات 7 + ارسال نظر
آبگینه پنج‌شنبه 17 خرداد 1397 ساعت 20:39 http://Abginehman.blogfa.com

اوووه چه مهمونی پرجنعیتی. واقعا هیچ کدوم کمک نکردن! حتی خواهرشوهر
تندتند بنویس برسی به امروز

اره دارم همین کارو میکنم .ببین کمک معمول رو کرد ولى در اخر اشپزخونه بمب ترکیده بود ولى یه قاشق نشست

دل آرامدل آرام دوشنبه 14 خرداد 1397 ساعت 22:17

پس مهمونی به خیر گذشت. من یه سری همون ماههای اول بیست و دو تا مهمون داشتم. بدبخت شدم ولی ظرفامو عمه ام شست طفلک

اره خداروشکر منم فامیل خودم اینجورى هستن ولى فامیل شاهین تو بگو یه قاشق شستن

دل آرامدل آرام دوشنبه 14 خرداد 1397 ساعت 22:07

ا کی نوشتی. چشمم خشک شد به وبلاگت تا بیای

ببخشید عزیزم خیلى دیر شد زودزود اپ میکنم از این به بعد

تیلوتیلو یکشنبه 13 خرداد 1397 ساعت 10:36 http://meslehichkass.blogsky.com/

پس اصفهان بودی... به به
همیشه به سفر
همیشه به شادی

واى اره خیلى دوست داشتم اصفهان رو خیلى ام به فکرت بودم ❤️

تیلوتیلو یکشنبه 13 خرداد 1397 ساعت 10:30 http://meslehichkass.blogsky.com/

سلام آناهیتاجون
بالاخره طلسم را شکستی
هنوز نخوندما
همین که دیدم آپ کردی ذوق کردم

ماهی کوچولو شنبه 12 خرداد 1397 ساعت 09:16 http://tekrareman.blogsky.com

سلاااام آناهیتا جون. به به خوش اومدی، باز هم بلاگ اسکای برای من نمیاره که به روز شدی
نمیدونم نوشتنت چیه که آدم خوشش میاد بخونه! شایدم این حسه که میذاری تو زندگیت سرک بکشیم!
اولا خیلیییی عالی جواب رئیست رو دادی و من بودم با خجالت پا میشدم میرفتم! مونگولم من!
دوما بعلهه اصلا هم مهمون رفتی نشور! چه کاریه عوض عوض داره گله هم نداره!
سوما خدا پدر عزیزت رو بیامرزه و روحشون شاد و آروم.
چهارما خوش بحالت تفریحت خوبه، ایشالا همیشه به شادی و تفریح و مسافرت و .....
خوش باشی خانومی

مرسى عزیزدلم لطف دارى چند وقت بود ننوشته بودم دلم واستون تنگ شده بود❤️

SetareyeSoheil جمعه 11 خرداد 1397 ساعت 17:03 http://san-arm.blogsky.com

به به همیشه ب سفر و شادی انشاءالله
چقدر روون و راحت و فوری سفر میری ادم لذت میبره خوبه سخت نمیگیری دنیارو
درود بهت

دنیا دوروزه ستاره جون راحت نگیریم عمرمون رفته

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.