خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

سفر تالش شهریور ماه

سلام به همه خوب دارم  سعی میکنم حتما هرهفته بنویسم خیلی اینجوری بهتر یادم میمونه . خوب تا یکشنبه 11 شهریور نوشتم یکشنبه اومدم خونه  یادمه تقریبا زود دراومدم تا رسیدم سیب زمینی گذاشتم بپزه و رفتم حموم اومدم بیرون کوکو سیب زمینی درست کردمو با شاهین دلدادگان رو دیدیمو یادمه زود خوابیدیم دوشنبه صبح باز اومدم شرکت کارامو کردمو تولد یکی از همکارامون بود تولد گرفتیمو حدود 7 از شرکت دراومدم بیرون اهان راستی اون شب همکارام همه میخواستن با همسراشون برن رستوران و تئاتر حدود 20 نفری میشدن که به منم گفتن ولی خوب من نرفتم البته همیشه ایجور موقع ها پایه ام ولی اون شب چون وسط هفته بود و کلی ام کار داشتم نرفتم قرار بود سه شنبه ظهر یعنی 13 شهریور با داداشمینا و مامانمو خواهرمینا و پسر عمومینا بریم تالش خوب ما میخواستیم خودمون ویلا اجاره کنیم که پسر عموم به داداشم میگه منو خانومم میخوایم بریم که خانومشینا اونجا ویلا دار ن شمام بیاید با هم بریم(این پسر عموم کارمنده داداشمه تو شرکتش خودش و خانومش واقعا خیلی اخلاق و شخصیت خوبی دارن و با ما صمیمی هستن) که همه برناممون رو اوکی کردیم که بریم حالا من عصر دوشنبه از شرکت دراومدم خسته بودما ولی تازه رفتم خرید ظرف یه بار مصرف واسه مسافرت و بعدشم رفتم کارواش و همین که ماشین رو میشست اقای کارواش زنگ زدم به زندایی شاهینو از قبل گفتم شاهین یه دایی داره حدود 70 ساله خانومشم حدود 60ساله که بچه ندارن ومن خیلی دوسشون دارم خیلی مهربونن و واقعا با این زنداییش از نظر فکری به هم نزدیکیم و تو مهونیا من فقط احساس میکنم با ایشون حرفی واسه گفتن دارم که خوب از پارسال بنده خدا درگیره مریضی شده و همش در حال بیمارستان رفتن و مداواست کردان و مولودی ام نیومد بود منم زنگ زدم که بهش بگم خیلی جاش خالی بود و به یادش بودم دیگه یکمم با هم گپ زدیم تا شستن ما شین تموم شد سوار شدم اومدم سمت خونه به شاهین زنگ زدم که نظرت چیه مرغ بریونی بخوریم اونم گفت اوکی و میخرم میارم دیگه اومدم خونه دیدم شاهین رسیده رفته حموم و پشت گردنشم زدمو میزو چیدمو زنگ زدم به مادر شوهرو خواهر شوهرم خداحافظی کردمو شام خوردیمو بیهوش شدیم سه شنبه صبح شاهین رفت سر کار منم بیدار شدم اول اشپزخونه رو تمیز کردمو صبحانه خوردمو ساکمم چیدمو وسایلی که میخواستمم لیست کرده بودم تیک زدمو دوش گرفتمو ارایش کردم که با شاهین صحبت کردم دیدم ناهارشو نخورده خودمم گرسنم بود فکر کردم ما قراره حدود  راه بیوفتم تو راه گرسنه میشیم دیگه 4 تا تخم مرغ ابپز کدمو خیار گوجه ام پوست کندمو لباسمم پوشیدم شاهینم رسیدو رفت دوش گرفت قرار بود ساعت 1/30 دم خونه داداشم باشیم که انداختیم 2 و نزدیک 2 راه افتادیم دیگه تا رسیدیم اونا حاضر نبودن کمک کردیم ساکا رو جابجا کنیمو راه افتادیم اهان اینم بگم که زنداداشم اصلا  راضی نبود که بیان و کاملا واضح بود به زور داره میاد بهونه اش هم پسر کوچولو بود که یعنی تو را ه اذیت میکنه البته که راست میگه تو راه اصفهان و شبا موقع خواب تو سفر اصفهان خیلی خیلی اذیت کرد ولی خوب دلیلم نمیشه هیچ جا نرن الان پسر داداشم ماه دیگه میشه 2 سالش ولی دریا رو ندیده خوب گناه داره در هر صورت اومد و منو خواهرمم بهش گفتیم کمک میکنیم تو نگهداشتن پسر کوچولو دیگه اول راه تا راه افتادیم تا اونور قزوین بچه خواب بودو مامانم تو ماشین خواهرمینا بودو دیگه بعد رشت رفتیم سمت تالشو گم شدن خواهریمنا بچه رم دادیم به اونا چون تو ماشین اونا با وجود پسر خواهرم بهتر میموند دیگه شامم توراه ماکارونی خوردیمو حدود 10 شب رسیدیم خوب تو ویلا مادر زن پسر عموم هم بود که خیلی خانوم خوبیه ولی خوب من خودم به شخصه خیلی خیلی معذب بودم واصلا راحت نیستم برم جایی و مهمان باشم که خوب ما نمیدونستیم اونم هست دیگه رسیدیمو یکم نشستیم حدود 1 خوابیدیمو اهان همون شب قبل خواب تو حیاط منو شاهینو پسر عمومو خانومشو خواهر خانومشو برادر خانومش با شوهر خواهرم یه دست هفت خبیث بازی کردیمو اونام خیلی بچه ها خوبی بودن تا حدود 1/30 که رفتیم بخوابیم صبح 4 شنبه بیدار شدیم صبحانه خوردیمو رفتیم سمت دریا وسایل ناهارو پیک نیکم برداشتیم رفتیم یه پلاژ اون نزدیکا یعنی خلوت بودا باورم نمیشد تو تابستون یه جای اندر خلوت پیدا کردیم تا رسیدیم منو خواهرم گفتیم بریم تو اب دیگه باز با بچه ها برگشتیم ویلا و لباس پوشیدیم رفتیم پریدیم تو اب فقط اول ساحلش سنگ بودو با بدبختی رفتیم تو اب ولی مجبوریم مجبوررر تا حدود 3 تو اب بودبیمو بعدش اومدیم بیرون رفتیم دوش گرفتیمو ناهار خوردیمو رو زیر انداز خوابیدیم خیلی حال داد خوابش دیگه عصری رفتیم سمت خونه که داداشم یهو گیر داد من کباب میخوام اصلا این انگار حامله اس از جلو کبابی جنبه نداره رد شه دیگه رفتیم چنجه خوردیم که شاهین مهمونمون کرد یعنی فقط منو شاهینو داداشمو خانومش بودیم دیگه امدیم ویلا شامم میرز اقاسمی درست کردن خوردیمو بعدش رفتیم با خواهرم بچه داداشمو بخوابونیم مگه میخوابید سرویسمون کرد اخر به زور خوابیدو اومدیم یه دستم بازی کردیم که شاهین سرش درد میکرد گفت میخوابمو منم نشستم باز بازی کردیمو لالا صبح 5 شنبه تصمیم گرفتیم برگردیم البته اولش رفتیم سورتمه سئار شدیم بعدشم رفتیم همگی رستوران ناها ر خوردیم که ساعت شد حدود 8 برگشتیم سمت تهران تو راهم رودبار زیتون خریدیمو حدود 12/30 رسیدیم خونه داداشم تا وسایل رو جابجا کنیم حدود 1 خونه بودیم ولی خسته ودما یعنی له له بودم دوش گرفتمو بیهوش شدم تا صبح با صدای شاهین بیدار شدم داشت میرفت نون بخره پاشدم یه اوملت درست کردمو میزو چیدمو لباسشویی رو روشن کردم دیگه حدود 1 صبحانه خوردیمو شاهین گفت مامانش چشمش ورم کرده میره ببرتش دکتر که رفتو منم ساک رو جمع کردمو حدود 1 برگشت خونه واسه ناهارم باقالی پلو با مرغ گذاشتم ماست خیارم درست کردم نشستیم به فرار از زندان دیدنو بعدشم حدود 5 ناهار خوردیمو تا شبم تو خونه وا چرخیدمو ساعت11 هم خوابیدیم شنبه صبح بیدار شدم رفتم شرکت کارم تا 6 طول کشید بعدشم رفتم تره بار خرید کردم هم واسه خودم هم مامانم دیگه خریدای مامانمو گذاشتم پشت ماشین موند که امروز ببرم سرکه ام خریدم تا رسیدم خونه رشته پلو گذاشتمو لباسشویی رو روشن کردمو سیرایی که از تالش خریده بودیم پوست  کندمو سیر ترشی گذاشتمو دوش گرفتم شاهین گفت شام نمیخورم واسش سالاد درست کردمو واسه خودمم رشته پلو کشیدمو دلدادگان دیدیمو یه قسمتم فرار از زندانو لالا . امروزم خونه ام صبح بیدار شدم انگار تو اشپزخونه بمب ترکیده بود جمع و جور کردمو با مامانم صحبت کردم پاش درد مکینه ولی خوب رفته دکترو الان بهتره نمیخواستم بگم میخوایم شب بریم اونجا به شاهین گفتم بریم یهو شامم بخریم شاهینم گفت اره اینجوری بهتره که مامانم زنک زد که خواهریمنا براردمینام میان گفت غذا نمیزارم زنگ میزنیم میارن منم پاشدم کتلت گذاشتم به خواهرم گفتم توام غذا بزار دوتایی شام امشبو ببریم مامان بنده خدا نخواد غذا بگیره بخدا بحث پولش نیست ولی انقدر هزینه ها زیاد شده ادم باید حواسشو جمع کنه مامان من فقط تو این 10 روز یک میلیون تومن واسه ازمایش و درکترو دارو پول داده خدارو شکر داره که میکنه ولی خوب واقعا باید دودوتا چارتا کرد دیگه الان کتلتامو سرخ کردمو یکم صبر میکنم تا بشه 4 زنگ بزنم ببینم شاهین اگر دیر میاد برم . خوب یه دردودلی هم میخواستم بکنم الان که وقت دارم مینویسم تو یه پست جدا . فعلا بااااااااااای

نظرات 3 + ارسال نظر
آبگینه جمعه 23 شهریور 1397 ساعت 15:16 http://Abginehman.blogfa.com

همیشه به گشت و مسافرت خانم
چقد این جمع های صمیمی و خانوادگی رو دوس دارم. هزار ماشاالله بهتون. خوش به حال مادرت که بچه های به این خوبی داره. از بس همه جا شنیدم پسرا بیمعرفتن کیف میکنم تعریف میکنی برادرت همراهیتون میکنه. یه اسفند دود کن واسه خودتون

مرسى ابگینه جون برادره من ماهه ماه یعنى واقعا بامعرفت هست خدا واسمون حفظش کنه مرسى عزیزم شما هم همیشه خوش باشید

تیلوتیلو چهارشنبه 21 شهریور 1397 ساعت 14:41

چقدر خوشم میاد که به فکر همه هستی
چقدر اخلاقت را دوست دارم که اینهمه آرومی
الهی همیشه به خوشی زندگی کنی

تیلو جون من خیلى ام اروم نیستم دارم تلاش میکنم اروم باشم خودم نقاط ضعفم رو میدونم و میدونم بیشترین دعواهام بخاطره عدم کنترل خشم هست.ممنونم عزیزدل❤️

ماهی کوچولو چهارشنبه 21 شهریور 1397 ساعت 07:39 http://tekrareman.blogsky.com

سلام.
به بههه همیشه به خوشی و گردش. چقدر خوبه این گردش های شما.
منم موخوااام!
فک کن ما هم یکی دو ماهه میگفتیم هفته آخر شهریور بریم همدان که من از شدت استرس کارام گفتم نریم که به کارام برسم!
ایشالا همیشه شاد باشی کدبانو

عزیزم سلام به نظرم هرچقدر هم کار دارى برنامه هاى سفر و وقت گذروندن با خانواده خیلى مهمه به هر کارى ارجحیت داره همیشه خوشباشید

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.