خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

ماجراهای عکس

قبلا گفتم میخوام به عنوان سورپرایز واسه همسر عکسای مسافرتامونو که این یک سال رفتیم و   دوسشون داریم رو بدم چاپ کنن و هفته پیش یک عدد قاب بسی زیبا که جای 6 تا عکس رو داشت خریدم  که بزارم توی این قاب و به همسر هدیه بدم و تا در اینده ام روی دیواری در خانه ارزوها بزنیم . حالا یه روز خوشحال  تو شرکت تو تایم  وقت ازادم فلشم رو زدم دیدم ای وای اشتباهی عکسارو پاک کردم سری قبل  و کلی حالم گرفته شد بعدشم گفتم یه جوری که همسر شک نکنه ازش میگیرم پنجشنبه شب بهش گفتم گفت بزار فردا صبح حتما میدم منم حواسم بود که یادم نره بعدش صبح بعد صبحانه باز حواسم بود که بهش گفتم عززیزم عکسارو میریزی واسم یجور طبیعی هم میگفتم که شک نکنه دیگه واسم ریخت شب اوردیم فلش رو زدیم به لپ تاب من که دیدم ای وای من عکسا باز نمیشه هیچی دیگه حالاهمه امیدم اینه که دوشنبه یا یکشنبه به دستم برسه که برنامم واسه روز عشق ایرانی بهم نخوره 

شوووووووووش

سلام . من نمیدونم فقط من اینجوریم که صبح خیلی سخت بیدار میشم یا همه همینن  به نظر من سختترین قسمت سر کار اومدن همین صبح بیدار شدنشه خوب تا شنبه تعریف کرده بودم شنبه رفتم خونه و دیدم یک عدد نی نی گولو باز مهمون ماست برادرمو خانومش مهمونی رفتنو نی نی رو گذاشتن پیش ما منم با نی نی بازی کردمو بافتنی بافتمو سریال دیدم وقتی نی نی میاد خونمون و مامانش نیست تازه به این نتیجه میرسم یه بچه هرچقدرم کوچیک باشه  چقدر انرژی میگیره از ادم. هیچی دیگه تقریبا 11 اینطورا برادرمو خانومش اومدن نی نی رو بردن من و مامانم لالا. یکشنبه صبح  خواب موندم تا چشمامو باز کردم دیدم ساعت 8/15 شده تا حاضر شم برسم دفتر حدود 9 بود دیگه کارامو کردمو مامانم گفت به همسر بگم فردا بیاد شام همه دور همیم تا 5 دفتر بودمو بعد مامانم ز زد خونه خاله ام بیا اینجا رفتم اونجا و یکم نشستم با مامانم رفتیم تره بار خرید واسه مهمونی فردا خرید کردیمو اومدیم خونه باز بافتنی یکم بافتم ولی اونشب اصلا حس خوبی نداشتم کلا  دلیلیم نداشت ولی کلا فکر کنم چون خیلی خسته ام و کلی کار دارم کلافه شدم  دیگه سریال دیدمو خوابیدیم . امااااااااااا دوشنبه به معنای واقعی داغون شدم  میخواستم برم دفتر برادر چون روز تعطیلیم بوذ گفتم به کارای اونجا برسمو شبش همسرم گفت زود برو جا پارک نیستا ولی کیه که صبح از رخت خواب گرم و نرم دل بکنه والاهیچی دیگه تا بیدار بشمو راه بیوفتم شد 9 تا برسم 9/30 حالا بگرد دنبال جاپارک بگررررررررررردهیچی دیگه یه جا خودمو چپوندم رفتمو شروع کردم به کار همسر ماشین نبرده برد شبم مهمونی داشتیم خونه مامان به همسر گفتم نمیدونم چقدر کارم طول میکشه شما هروقت خواستی برو مهمونی تا من بیام همسر منم اصراااار که نه نه میخوام با تو بیاممنم وقتی این دفتر هفته ای یه روز میرم واقعا کارم زیاده و تنظیم کردن تایم واسه رفتن دست خودم نیست دیگه موندم تا حدود 5/30 که همسر داشت میومد سمت من دیگه منم گفتم جمع و جور کنم برم که یهو مدیر شرکت اومد خانوم .. میشه اگر کاری ندارید صبر کنید یه جلسه بزاریم این مهندس که مدیراصلی شرکت و شریک برادرم هست کلا کم میاد دفتر و همش سر پروژه هاست منم دیدم بهتره جلسه رو داشته باشیم چون هم من کم میرم دفتر هم این دیگه کو تا ما همدیگه رو پیدا کنیم منم که کارررررررررری ز زدم به همسر که من کارم طول میکشه اون بنده خدام تو سرما بیرون مونده بود منم هی میگم برو مهمونی اونم اصراااااااار که نه من با تومیام دیگه کار ما طول کشید تا7/30 منم تا تموم شد سریع لوازممو جمع کردمو شوت گاز به سمت ماشین همسرم اومدو رفتیمو  ساعت 8/30 در حالی که همه مهمونا اومده بودن رسیدیم دیگه اونشبم خوش گذشتو به معنای واقعی شب بیهوش شدیم صبح کلی کار داشتم پاشدم رفتم چندتا اداره مختلف که کار داشتمو تا برسم خونه شد 11/30 مامانم زود کارارو کردوناهارو و نماز بعد پیش به سوی شوش . یه اژانس گرفتیمو رفتیم کریستالمو خریدمو ماشین گرفتیم برگشتیم . خیلی خوشگل و ساده شدن دیگه انقدر خسته بودیم رسیدیم خونه با مامان چایی دم کردیمو یه بشقاب اش از شب قبل مونده خوردیمو دراز کشیدیم دیگه شبم همسر اومد پیشمو اونم از دندونپزشکی میومدو یکم درد داشت انقدر خسته بودیم که زود خوابیدم.اولا اصلا بافتنی نبافتم احساس میکنم عمرا تموم بشه تا ولنتاین . اومدم عکسامو بدم چاپ واسه اون قاب عکس سورپرایزی ولنتاین که فلش رو زدم دیدیم کلا هیچ عکسی ندارم نگوو همه رو پاک کردم حالا چیکارررررررررر کنم باید یه جوری که همسر متوجه نشه رد گم کنی کنمو از لپ تابش بردارم حالا ببینم چی میشه.فعلا