خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

یکم بنویسم تا یادم هست

سلام خوب کاملا افتادم رو دور نوشتن و زود زود نوشتن خیلی حس خوبی هم همه چی یادمه هم وقت میکنم دو کلوم باهم بحرفیم . خوب تا هفته پیش سه شنبه نوشتم 4 شنبه 24 مردادمامانم وقت دندونپزشکی داشت که تقریبا نزدیک خونه ما هست بهش  گفتم پاشو بیا خونه ما ناهار گفت نمیام تو بیا منم میخواستم مامانم بیاد چون همش ما میریم اون بنده خدا پذیرایی میکنه خسته میشه حالا هی اصرار اونم میگه نه درست نیست من هی ببیام تو بیا اخرم ازش ناراحت شدم که بعدش با شاهین حرف زدم بهش گفتم اونم زنگ زده بود به مامانم دیگه مامانم راضی شدو به داداشمم زنگ زدم که پیام داد تو جلسه ام  منم پیام دادم پاشو ناهار بیا گفت اوکی میام حدود 11 بود اهان به خواهرمم گفتم ولی چون پسرش کلاس فوتبال داشت نمیشد بیاد دیگه حدود 11 زدم بیرونو رفتم تره بار خرید کردم واسه مامانم چند مدل میوه خریدمو رفتم دنبال مامانم برش داشتم اومدیم خونمون قبل از بیرون لباسشویی رو روشن کرده بودم گوشتم بیرون گذاشته بودم دیگه تا رسیدم دست به کار شدم لباسها رو پهن کردم کباب تابه ای با سس گوجه درست کردم برنجم کتع کردم میوه ام شستمو اماده کردم تا داداشم برشه بخوایم ناهار بخوریم شد  دیگه خوردیمو بعدشم نشستیم به نهننگ عنبر دیدن البته من دیده بودم ولی داداشم ندیده بود دیگه یکم گپ زدیمو حدود6 مامانمو داداشم رفتن دندونپزشکی منم حاضر شدمو رفتم خونه مادر شوهر  . مامان شاهین وقت دکتر داشت واسه همین شاهین رفته بود برده بودتش و از همونجام با مامانش رفته بود اونجا دیگه رفتمو خواهر شاهینو دحترشم بودن دیگه تا رسیدم خواهر شاهین هی گفت وای خسته ام داشت گرد گیری ام میکرد گفت اره از صبح بیرون بودم حالا مثلا رفته بود 2 سری خرید خونه داشت خودشو میکشت میخواستم بگم شانس اوردی سر کار نمیری وگرنه فکرکنم این مارو جر میداد چون خسته میشد دیگه شاهین تو اتاق خواب بود رفتم باهاش سلام و احوالپرسی کردمو به خواهر شاهین گفتم کار داری بگو من کمک کنم دیگه سبزی شستمو حالا کار خاصی ام نبود شامم چون مادر شوهر خونه خریده میخواست مهمون کنه از بیرون بگیره دیگه یکم  کمک کردمو نشستم خواهر شوهرم شروع کرد یخچال و تمیز کردن  دیگه حدود 9 پسر دایی مادر شوهرم که المان زندگی میکنن اومدن ایران واسه سر زدن به بقیه یه سر اومدنو نشستنو حدود 10 هم رفتن  ماهم غذا مونو خوردیمو اومدیم خونه دیگه خوابیدیمو 5 شنبه صبح بیدار شدیمو شاهین رفت نون خریدو صبحانه خوردیمو  شاهین بالکن رو شستو منم خونه رو مرتب کردمو اشپزخونه رو تمیز کردمو غذام یکم تو یخچال داشتیم همونو خوردیمو فرار از زندان دیدییمو ظهرم 1/2 ساعت خوابیدیم واسه شام با دوستامون قرار داشتیم بریم فشم رستوران پدر سالار دیگه حدود 7 از خونه دراومدیمو رفتیم دنبال دوستامون برشون داشتیم رفتیم رستوران شام خوردیمو بعدشم رفتیم خونه دوستامون به صرف قلیان و چایی دیگه یه فیلم کمدی ام گذاشتن دیدیمو یکمم ورق بازی کردیمو ساعت 2 شب در حال بیهوشی بودیم اومدیم خونه و لالا . جمعه صبح بیدار شدیم  برنامه ای نداشتیم پاشدیم یکم ول چرخیدیم تو خونه باز فرار از زندان تا دیددیم و لش کردیم  نهارم زرشک پلو با مرغ گذاشتم که البته فکر کنم 5 خوردیم تا عصر که داداشم زنگ زد به شاهین که میاید بریم پارک پیاده روی شاهینم گفت اوکی حالا دیدید ادم هی خونه میمونه تنبل میشه دقیقا همین بود حس تکون خوردن نداشتیم و لی رفتیمو  خوب بود یکم هوا خوردیمو قدم زدیمو مامانم و داداشمو خامومشو پسرشم اومدن دیگه حدود 10/30 اومدیم 11 خونه بودیم یکم خندوانه دیدیمو لالا شنبه صبح زود بیدار شدم اومدم شرکت تا حدود 6/30 شررکت بودمو بعدش رفتم داروخانه ئ=دنبال قرص مامانمو بعدشم رفتم دندونپزشکی که جلسه اخر بود و جرم گیری کرد بعدشم رفتم تره بار خریدو بعدشم خونه شامم همبرگر خوردیمو دلدادگان دیدیدمو لالا خوب الان شرکتم دارم میرم خونه بقیه اش بعدا.فعلااااااا.بای 

نظرات 1 + ارسال نظر
تیلوتیلو دوشنبه 5 شهریور 1397 ساعت 09:02


بالاخره پروسه دندانپزشکی تمام شد
خدا را شکر

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.