خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

روزهای بی حوصلگی

سلام بازم یکم دیراودم این روزا زیاد حوصله ندارم نمیخوام انرژی منفی بدم ولی  واقعیت اینه که خواب خوبی ندارم همش کابوس میبینمو پر استرسم و خوب یسری اتفاقا افتاده که گفتنش اینجا لزومی نداره و زیاد هم مهم نیست خوب بگذریم سعی میکنم ریلکس باشم به خودم ارامش بدم . خوب تا شب یلدا تعریف کرده بودم یعنی 30 اذر . جمعه 1 دی بیدار شدیم با شاهین خونه بودیم کار خاصی نکردم فقط شاهین داشت کارای دانشگاهشو انجام میداد منم خونه رو تمیز کردمو یادم نیست واسه غذا چی گذاشتم یادمه شنبه اش قرار بود مادر شوهرم اینا بیان خونمون و البته خواهر شوهر .دیگه خونه رو تمیز کردمو کارامو کردم تا شبم خونه بودیم شبشم دوستامون میخواستن بیان شب نشینی که من اقدر کسل بودم به شاهین اشاره کردم بگو نیستیم وقتی پشت سر هم مهمونی میریم دلم میخواد خونه باشم و تو سکوت و ارامش . خوب شنبه صبح ساعت حدود 10  بیدار شدم ماشینو برداشتم رفتم دنبال مامانم داداشمم اونجا بود با هم صبحانه خوردیمو منو مامانم رفتیم بهشت زهرا رسیدیم دیدم دارن باغبونای بهشت زهرا باغچه ها رو مرتب میکنن رفتم شیر کاکائو با کیک خریدم دادم بهشون  خیلی بهشون چسبید و تشکر کردن اخه من کلا مخالف خیرات تو بهشت زهرا هستم و ما خانوادگی خیراتمون رو جایی میبریم که میدونیم واقعا محتاج هستن نه واسه مردم عادی . ولی اون روز چون این بنده خداها وسط کار بودن و واقعا هم قشر ضعیفی هستن خیلی راضی بودم از کارم . خوب داشتم میگفتم یکم نشستیمو بعدش پاشدیم مامانمو رسوندم دم بیمارستان چون وقت ازمایش و دکتر داشت خودم اومدم خونه قیمه گذاشتم و سوپ سفید واسه شام دستشویی روهم تمیز کردمو میوه و اجیل چیدم یکم خوابیدم بیدار شدم دوش گرفتم  دیگه ماست خیارو اماده کردمو همه چی حاضر بود حدود ساعت 7 شاهین رسید 7/30 هم مادر شوهر اینا دیگه نشستیمو یکم گپ زدیمو شام اماده شد اوردم که خدارو شکر همه چی خوب بود قبل از 11 هم رفتن  منم کارامو کردمو لالا . یکشنبه رفتم شرکت از اونجام رفتم  خونه مامانم شاهینم اومد شام خوردیمو اومدیم خونه  . دوشنبه ام رفتم دفتر داداشم اتفاق خاصی نیوفتاد تا حدود 7 اونجا بودم بعدش با شاهین قرار گذاشتم اومد سر راه با هم رفتیم خونه . شامم یادم نیست چی خوردیم سه شنبه ااومدم دفتر عصری زودتر رفتم خونه مامانمینا حدود 3/30 رسیدم تا 6/30 اونجا بودم زنگ زدم خواهرمم اومدو یکم گپ زدیمو یه تپسی گرفتم اومدم خونه شاهینم رفت خونه مامانشینا زنجیر چرخ بیاره راستی میخواستیم 4 شنبه صبح زود با دوستامون بریم شمال منم چمدونو بستمو خونه رو مرتب کرددمو تن ماهی در اوردم واسه شام دوش گرفتم موهامم اتو کردم دراز کشیدم حدود ساعت 8 بود زنگ زدم به شاهین گفتم کجایی گفت رسیدم خونه مامانمینا منم گفتم اوکی سلام برسون گفت یکم بشینم بیام شاهینم اصولا میگه یکم بشینم منظورش نیم ساعته منم حدود ساعت 9/10 دقیقا دقت کنید حدودا 1 ساعت و 10 دقیقه بعد بهش زنگ زدم خیلی ام گرسنه بودم میخواستم شام بخوریم فکر کنید 4 صبحشم دوستامون قرار بود بیان دم خونمون که باهم بریم شمال . منم زنگ زدم که سلام شاهین اومدی گفت نه هنوز اینجام گفتم ااا شامتو خوردی گفت نه گفتم که نمیخورم بیام باهم بخوریم منم گفتم پس گرسنه نیستی گفت نون پنیر خوردم منم گفتم خوب پس یه چیزی خوردی که سیری ساعت 8 مگه نگفتی چند دقیقه دیگه میای گفت نه همنجوری گفتم مثلا که اصطلاحه یکم دیگه میام بعدشم چیه لجت گفته من اینجام خودت رفتی خونه خودتون حالا که من اینجام گیر دادی حالا شما فکر کنید منی که خودم هروقت مامان شاهین مریضه هی اصرار میکنم که برو خونتون یا کنار مامانت باش و تا حالا یه بار حتی یه بار حرفی نزدم این جوابی هست که باید بشنوم حتی چند بار شاهین رفت خونه مامانشینا سر بزنه ولی خیلی زود برگشت منم بهش گفتم میری نگران من نباش راحت بمون فکر کنید حتی اینجوری ام میگم اونوقت این چی میگه منم گفتم واسه چرت و پرتایی که میگی متاسفم گوشی رو قطع کردم دیگه حدودساعت 10 رسید خونه و یه جنگ اساسی کردیمو حسابی همدیگه رو جرو واجر کردیم نشستیم سر جامون .بهش گفتم ببین شاهین از روز اول سعی کردم چون خودمون هم  خانواده ای هستیم که به هم وابسته هستیم تورو هم درک کنم تا حالا مامان من مامان تو نکردم هیچ فرقی نذاشتم خودم واسه رفتن یا دعوت کردن پیش قدم میشم و این جوابت واقعا به دور از انصافه یکم فکر کن بعد حرف بزن که اتیش نندازی اینجوری تو رابطه .ساعت 2 هم خوابیدیم ولی من میدونم شروع کننده و اشتباه اول از شاهین بود ولی من خیلی اعصابم جدیدا بهم ریخته و این داره تو زندگییم تاثیر منفی میزاره . حالا چند تا برنامه واسه خودم دارم که میدونم باعث میشه یکم بیشتر به خودم برسم واسه خودم وقت بزارم و ریلکس تر بشم واسم دعا کنید دوستان . خوب هیچی دیگه ساعت 2 شب بیهوش شدیم ساعت 4 بیدار شدیم حاضر شدیم دوستامون اومدن ماشینشون رو گذاشتن تو پارکینگ ما رفیتم سمت جاده چالوس تازه صبح فهمیدیم شب قبلش زلزه خیلی کمتر از قبلی اومده که به شاهین گفتم از اونجایی که ما خودمون زلزله راه انداخته بودیم تو خونه نفهمیدیم . رفتیم تو جاده کله پاچه خوردیمو یه سره رفتیم سمت عباس اباد دوستم باباش ویلا داشت رفتیم ویلا اون بچه ها رو رسوندیمو منو شاهین رفتیم دادگستری بابت اون طلب قدیمی من که گفتم قبلا بهتون کارمون خدارو شکر انجام شد و حدود ساعت 2 ظهر نون همبرگری و اب معدنی و ایستک خریدیم اومدیم ویلا دوستامون بیدار شده بودن راستی یه جعبه شیرینی هم واسه ویلا بابای دوستم که تازه خریده بود خریدیم . دیگه من لباسمو عوض کردمو پسرام همبرگرو اماده کردن هوا افتابی و خوب بود رو میز صندلی تو حیاط ناهار خوردیمو منو شاهین رفتیم تو اتاق بیهوش شدیم تا ساعت 6 عصر بیدارشدیمو دیدیم  دوستامون تو حیاط اتیش روشن کردن با شاهین دوتا نسکافه درست کردیم رفتیم کنار اتیش نشستیم بعد پسرا رفتن جوجه خریدن اومدن تو ماشین که تو حیاط بود موزیک گذاشتیمو کنار اتیش نشستیمو د.ر.ی.ن.ک زیدم و جوجه خوردیمو اون شب واقعا بهم خوش گذشت خیلی ریلکس شدم و ارامش گرفتم بعدش اومدیم تو ویلا با دوستم برنج دم کردیمو شاهینم داشت بیرون ادامه جوجه رو میذاشت واسه شام .شوهر دوستمم کنار بخاری خوایبش برد اونم یکم مسخرش کردیمو بیدارش کردیم شام خوردیمو لالا تا صبح حدود 9 که بیدار شدیم یکم با شاهین گپ زدیم اومدیم پایین دیدم دوستامونم بیدار شدنو صبحانه املت خوردم رفتیم بام رامسر سوار تلکابین شدیم که خیلی خوش گذشت کلی عکس انداخیمو بعدش اومدیم پایین رفتیم سرولات رستوران خاله خاور کباب ترش با مرغ شکم پر و باقاله قاتوق خوردیم جاتون خالی خیلی چسبید بعدشم رفتیم  عسل با لواشک خریدیمو و رفیتیم متل قو بستنی رولی خوردیم که به نظرم اصلا خوشمزه نبود و قیمتشم الکی گرون بود یه دوری زدیمو برگشتیم ویلا حدود 10 شب شده بود یکم جمع و حور کردیم نشستیم دم بخاری ورق بازی کردیم تا حدود 2 شب و قلیون کشیدیم بعدشم لالا کردیمو صبح ساعت 7 بیدار شدم با سردرد وحشتناک گفتم برم بگردم دنبال قرص ولی دیدم بقیه یه وقت بی خواب میشن همونجوری خوابیدم هی با سر درد بدتری بیدار میشدم دیگه اخرش حدود 11 بلند شدم قرص خوردمو صبحانه خوردیم دوستم اشپزخونه رو مرتب کرد پسرا حیاط رو شستن منم جاروبرقی کشیدم ساک رو جمع کردم راه افتادیم رفتیم از یه مغازه که مال یه خانوم با سلیقه و تمیز بود لوبیا واسه باقالی قاتوق خریدم بعدشم رفتیم بازار ماهی فروشا ماهی سفید خریدیم واومدیم به سمت تهران حدود 7 شب رسیدیم دوش گرفتیمو ناهار ساندویچ خورده بودیم سیر بودیم ماهیارو شاهین خورد کرد شستم گذاشتم فریزر و لالا . بقیه تو پست بعد . 

زلزله

سلا م علیکم . خوب تا روز ی تعریف کردم که رفتم بن مژه زدم بعدش با مامان رفتیم ناهار خوردیمو مامانو رسوندم اومدم خونه خیلی خسته بودم انگار کوه کنده بودم چشمامم پف داشت اصلا باز نمیشد یکم از پیتزایی که با مامان خوردیم مونده بود اوردم واسه شاهین کالباس با نونم داشتیم خودمم که دیر ناهار خورده بودم سیر بودم دراز کشیدم تا 7 که شاهین رسید گرم کردم واسش غذارو خورد حالا منم چشمام باد کرده بود اونم نگام نمیکرد با من حرف میزد روشو میکرد اونور خوابیدیم صبح با اون وضع اومدم شرکت دیگه تا 5 موندم بعدش پیاده رفتم سمت خونه یکم جمع و جور کردمو ماهی سرخ کردم واسه شام  جارو برقی و گردگیری کردم شاهین حدود 8 رسید نشستیم شهرزاد دیدیمو شام خوردیم لالا . دوشنبه رفتم دفتر برادرم با  ماشین رفتم تا حدود 7 اونجا بودم بودم بعدش با شاهین همت سر خروجی گاندی قرار گذاشتم  رفتم برش داشتم اون روزم زوج و فرد بود خیلی زود رسیدیم خیابونا خیلی خلوت بود دیگه رسیدیمو پدر شوهرم که نبود با دوستش رفته بود شمال شوهر خواهر شوهرم مامویت کاری بود یکم نشستیمو شاهینم کلا اون شب اعصاب نداشت خیلی خسته و بی خواب بود شام خوردیم که شاهین با مامانش بحثش شد سر یه موضوعی منم اصلا دخالت نکردم ولی ناراحت شدم تا دیگه اومدیم خونه به شاهین خیلی اروم گفتم ببین من زنتم برای ارامش من باید رفتارت خوب باشه ولی من جوونم بامن بدم برخورد کنی به جاش جوابتو میدم ولی با مامانت تحت هیچ شرایطی بد صحبت نکن اون جوابتو نمیده سنش بالاس میریزه تو خودش رعایتشو کن (اخه تحت هیچ شرایطی مامان شاهین بحث نمیکنه یعنی وقتی شاهین باهاش بحث میکنه سکوت میکنه)هیچی دیگه شاهینم گفت تو میخوای به من عذاب وجدان بدی گفتم نه تو خیلی پسر خوبی هستی همیشه حواست بهش هست و واقعا ازت راضیه ولی یکم رعایت کن اونم بخاطره اینکه قند داره اعصابش بهم بریزه رومریضیش تاثیر منفی داره دیگه شاهینم زنگ زد یکم با مامانش خوش و بش کردو شبخیر گفت و خوابیدیم . اهان اینو یادم رفت بگم واسه چند روز بعدش مامان شاهین وقت دکتر داشت تو بیمارستان عرفان که خوب از خونه خودشون دوره  وچون تقریبا نزدیک خونه مابود بهش گفتم اومدید دکتر بعدش نرید خونه بیاید خونه ما که تو ترافیک مجبور نشید برگردید که دیگه پیش خودم گفتم من که باید شام بپزم بزار بگم خواهر شاهینم بیاد کلا با هم میشن 5 نفر دیگه به خواهرشم گفتم تشریف بیارید حالا اون شب میگفت اناهیتا من دخترمو از مدرسه برمیدارم مستقیم میایم خونتون چون اگر دیر بیایم تو ترافک میمونیم خونه ای که منم همین جوری موندم اخه کی واسه مهمونی شام ساعت 2 ظهر میره ؟؟؟؟؟؟ به من چه که ترافیکه . منم گفتم نمیدونم جایی کار دارم امیدوارم تا 2 تموم بشه .دیگه اومدیم با شاهین خونه و لالا سه شنبه ام رفتم شرکت حدودادی ساعت 12/1 رفتم وقت گرفتم از ارایشگاه نزدیک شرکت برم ابروهامو بردارم گفت 3 بیا دیگه 3 رفتم کارم انجام شد اومدم شرکت  اومدم واسه 4شنبه مامانم میخواست واسم چله ای بیاره که خوب منم مجبور شدم همه کارامو بکنم از روز قبل قرمه سبزی گذاشتم جارورقی ام تازه کشیده بودم چیز کیکم درست کردم وسوپ شیر هم گذاشتم فقط شیرش رو نریختم که خراب نشه فیله مرغم خورد کردم تو مواد خوابوندم واسه جوجه چینی این وسطا موهامم ریشه اش رورنگ گذاشتم رفتم حموم فکر کنید از جمعه حموم نرفته بودم چئون بن مژه زدم بهم گفت تا 3/4 روز اصلا اب نخوره هیچی دیگه رفتم حموم احساس کردم  سبک شدم .شاهینم میوه خرید اورد شامم اون شب عدسی گذاشتم خوردیم و بیهوش شدیم و چهارشنبه ام اومدم دفتر تا 4 موندم بعدش پریدم رفتم مغازه قارچ و شیرو ماست و اینجور چیزا خریدم ماشین داشتم حدود 4/30 رسیدم خونه سوپ و قرمه سبزی رو گذاشتم رو گاز خونه رو مرتب کردم شاهینم زود اومد میوه رو چید ماست خیارم درست کرد هنوز لباس خونه تنم بود که مامانمو خواهرمو پسرشو همسرش رسیدن پریدم رفتم لباسمو عوض کردم ارایش کردم دیگه یکم نشستیم داداشمینا اومدن راستی مامانم همه چی واسم اورده بود . اجیل . میوه . یه سبد جدا اناناس و هندونه . لبو . انار دون شده خواهرمم از شیرینی الف یه کیک شکل هندونه خریده بود واسم .مامانمم یه گردنبند خوشگلم واسم خریده بود داداشمم زولبیا بامیه خریده بود دیگه رسیدن اون فندوق کوچولو داداشمم انقدر خوشحال و ناز بود اونروز که حد نداشت .همش میخندیدو دست میزئد . دیگه جوجه چینی ام سرخ کردمو برنجم گذاشتمو میز رو چیدم شام خوردیمو تنقلات و کیک خوردیمو حدود 11 همه رفتن حالا من رفتم دستشویی که اماده خواب بشم یهو احساس لرزش کردم اومدم برون دیدم شاهین رفته اونیکی دستشویی فکر کنید جفتمون اون لحظه توالت بودیم.هیچی دیگه شاهین گفت زلزلس بپر لباس بپوش منم پوشیدم زنگ زدم به مامانم . مامانم گفت نگران نباش من تو کوچه ام با همسایه ها منو شاهین رفتیم سر کوچه دیدیم همه دارن میان بیرون همه ماشینا داشت از پارکینگ خارج میشد داداشم زنگ زد که یکی از دوستاش که زلزله  خونده گفته زلزله سر پل ذهاب و بم هم همین بود اولش یه لرزه اینجوری تا 5 ساعت بعد اصلی میاد البته شایدم نیاد ولی احتیاط کنید حالا شاهین استرس گرفت به مامانشینا زنگ زد که برید بیرون مامانشم میگفت نه نمیریم دیگه عصبانی شده بود شاهین کارد میزدی خونش در نمیومد حالا جالبش اینجا بود مامانش میگفت بیاید خونه ما شاهینم میگفت خودمون خونه داریم که بریم بخاطر زلزله باید همه بیرون باشن کلا فیلمی داشتیم اون شب به شاهین گفتم برو دم خونه مامانم داداشمم با خانومشو نی نی کوچولو اونجا بودن تو ماشین داداشم دیگه تو یه محیط باز ماشینارو پارک کردیم پتوام از خونه مامانم اوردیم زنگ زدم به خواهرم که پاشو بیا اونم شوهرش گفته بود حال ندارم بیام خودش با پسرش اومد شوهرش موند خونه!!!!!!!!دیگه تا حدود 5/40 صبح تو ماشین بودیم و خوابیدم یه کم بعدش شاهین بیدار شد اومد سمت خونه منم استرس گرفته بودما اومدنی رفتم دم ماشین خواهرم دیدم خوابن همشئون مامانمم تو ماشین خواهرم بود دیگه دیدم شاهین قاطی کرده از شب قبلشم از دست مامانشینا شاکی بود سریع سوار شدم رفتیم خونه به مامانم پیام دادم تو تلگرام گفت منم اومدم خونه بخوابم . دیگه با شاهین یکم اخبار دیدیم بیهوش شدیم تا 10 صبح بیدار شدم صبحانه خوردیم اشپزخونه رو تمیز کردم لباسشویی روشن کردمو دوش گرفتم موهامو اتو کشیدم به شاهین گفتم اگر بخوای میتونی منو سورپرایز کنی و عصری ببری دنیای شکلات و بگی هرچی دوست داری بخر اهان اون شبم خونه یکی از فامیلای شاهین اینا واسه شام دعوت بودیم . دیگه یکن کارای شرکتو کردم خونه رومرتب کردم دوش گرفتم ناهار خوردیم یکن چرت زدم تا حدود 6 بیدار شدم حاضر شدم رفتیم دنیای شکلات شعبه سعادت اباد از اونجام شوت شدیم مهمونی و چقدر خیابونا خلوت بود حالا این فامیل شاهین اینا که میشه دختر خاله مادر شوهر خیلی خانواده مهربونی هستن و دخترشون حدود 22/3 سالشه واسه تولد من واسم کادو گرفته بود که منم گفتم تازگیا تولدش بوده واسش یه کادو بخرم که هرجا رفتیم چیز مناسبی نبود تا اخرش چون تو ذهنم بود مثل من عاشق کیتی هست واسش یه سری لیوان کیتی با استند گرفتم همونجام کادو کرد حدود 9 رسییدم به مهمونی همه اومده بودن دیگه شام خوردیمو نشستیم دور میز همگی سرگرم خوراکیای یلدا و بگو وبخندشدیم مامانمینام همگی خونه خالم بودن چون خانواده نامزده دختر خاله میخواستن شب چله ای بیارن . تا حدود1 اونجا بودیمو رفتیم خونه بیهوش شدیم . خوب طولانی شد بقیه رو بعدا بگم .فعلا