خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

دردودل

این پست رو یا حذف یا رمزدار میکنم فقط چند روز باز میزارم.

من دلم نمیخواد از ادمای اطرافم خیلی توقع داشته باشم چون توقع زیاد باعث کدورت میشه ولی هفته پیش که مادر شوهرم رفت بیمارستان  و بستری شد باز داغ دلم تازه شد نمیدونم طرز فکرم درسته یا نه ولی من 6 ماه پدرم بیمارستان بود و اون روزا بدترین روزای زندگی خانواده ما بود  تو این 6 ماه منو خواهر و برادر و مادرم 1 دقیقه هم پدرم رو تنها نذاشتیم کسانی که عزیزشون بیمارستان بوده حتی چند روز میدونن من چی میگم . به هر حال ما اون روزا رو گذروندیم و هممون خیلی بهم ریخته بودیم هنوزم من خیلی وقتا اثرات اون روزای سخت رو دارم وهمسرم کنارم بودو خیلی درکم کرد ولی یادم نمیره که خانواده شوهرم تو اون تایم خیلی حس بدی بهم دادن خواهر شوهرم تو 6 ماه یکبار ملاقات نیومد و خیلی راحت با گفتن این جمله که حالم تو بیمارستان بد میشه خودشو راحت کرد مادر شوهرم تقریبا بعد 6 ماه اومد .و فقط پدر شوهرم اومد. من خیلی بهم ریختم و با شاهین دعواهای بدی سر این رفتار اونا کردم ولی برادرم ارومم کرد که سعی کرد منو به سمتی ببره که بی توقع باشم و راحت بگیرم زندگی رو و نزارم سر ملاقات اومدن یا نیومدن یکی دیگه با شوهرم به مشکل بخورم یادمه اون روزا من 5 شنبه ها که زود تعطیل میشدم میرفتم بیمارستان و تا شب پیش پدرم بودم یه روز مادر شوهرم گفت اناهیتا جان خودتو انقدر اذیت نکن چرا انقدر میری بیمارستان روحیت بهم میریزه .من نمیدونم رو چه حساب این حرف رو زد و واقعا متوجه نبود وقتی پدر من تو بیمارستانه وظیفه منه که پیشش باشم . کی از بیمارستان خوشش میاد کی دوست داره  5 شنبه از سر کار به جای استراحت بره بیمارستان ولی وقتی پدر من اونجاست من کجا باید باشم جز کناراون ...خیلی اون روزا دلم از حرفا و کاراشون گرفت .

 جمعه صبح بیدار شدم و تمیز کار داشتم اومد خانومه کاراشو کردشب قرار بود خانواده شاهین شام بیان خونمون میخواستم کار تمیز کاره تموم بشه شروع کنم شام درست کنم که شاهین از خرید اومد گفت که مادرش حالش بده و باید ببرنش دکتر گفتم توام برو بمونی خونه فکرت اونجاس بیشتر اذیت میشی حاضر شد رفت بعد یک ساعت میخواستم شروع کنم به غذا درست کردن که زنگ زد گفت مادرم رومیخوان بستری کنن غذا نزار منم گفتم اوکی . خونه تنها بودم تو فکرم منتظر این روز بودم که ببینم چیکار میخوان بکنن همون خواهر شوهرم که 1 دقیقه نیومد و یه جوری با حس بد از بیمارستان حرف میزد حالا چیکار میخواد بکنه . من وقتی پدرم بیمارستان بود انقدر دورمون ادمایی که واسشون مهم هستیم بودن که همیشه پیش پدرم همراه بود 6 ماه تایم کمی نیست ولی 24 ساعته مراقب داشت من .مامانم . خواهرم . برادرم . شوهر خاله هام . خالم. عموم . پسر عموهام ولی یادم نمیره شاهین بعد 1 ماه تازه تعارف زد که میخوای من بمونم منم نمیگم وظیفشه ولی همون لحظه گفتم نه و تا اخرین روز نذاشتم بمونه چون حس خوبی بهم نمیداد  تو فکرم میگفتم ادم بخواد کاری کنه از اول میگه نه بعد یک ماه اونم حالت تعارف و الان مادر شوهرم هنوز 1 شب نخوابیده بود دنبال پرستار میگشتن خواهر شوهر که بچه داره نمیتونست بمونه و واقعا هم کسی نبود من خیلی خیلی جلوی خودمو گرفتم و انقدر یاد اون روزها داره عذابم میده که تعارف هم نکردم فقط به طناز خواهر شوهرم گفتم که هر وقت خواست دخترشو بیاره من نگه دارم که خیالش راحت باشه به مامانش برسه و تحت هیچ شرایطی هم تعارف نمیکنم این دوشب که فعلا زندایی شاهین رفته مونده که واقعا تعجب کردم چون اینا اصلا باهم خوب نیستن و انتظار نداشتم بره بمونه منم روز جمعه که انقدر یاد پدرم و اون روزها افتادم که کلا نشستم گریه کردم و کل روزم با بغض و گریه گذشت تا شاهین اومد اونم ناراحت بود ولی یکم ارومش کردم  دیدم هرچقدرم تو ذهنم ناراحت باشم ازشون باید بخاطر کوچکترین کارایی که وقتی بهم ریخته بودم بخاطر بابام واسم کرد منم باید کنارش باشم و واسش غذای مورد علاقشو درست کردم کل روزشو تو بمارستان گذرونده بود . شام خوردیم یکم حرف زدیم خوابیدیم .گفت کسی نیست پیش مادرم بمونه شاید من مجبور شم بمونم منم  با اینکه میدونستم تو بخش زنان هیچوت نمیزارن یه پسر جوون همراه بمونه گفتم اوکی  راحت باش .گفت میتونی بری پیش مامان گفتم اره راحت باش .روز شنبه سر یه موضوعی خواهر شوهر بهم زنگ زد منم شنبه ها خونه هستم بهش گفتم دخترت رو بیار اینجا که خیالت راحت باشه اورد 10 صبح گذاشتش رفت دختر خیلی خیلی خوب و مودبیه موند تا 2 بعدشم رفتیم بیمارستان ملاقات مادر شوهر تا عصری اونجا بودیم  برگشتیم خونه با شاهین .همش میخوام به خودم بگم ریلکس باش کینه ای نباش اروم باش . مامانم همش میگه اونا اونجورین تو بخاطر ارامش بابا هرکاری از دستت بر میاد بکن ولی انقدر دلم شکسته که  اصلا نمیتونم وقتی بابام بیمارستان بود روزی 4/5 بار گریه میکردم گریه های طولانی و اصلا دست خودم نبود انگار گریه  بخشی از زندگیم شده بود و الانم از جمعه همینجوریم همش  بغض دارم خدا خودش ارومم کنه .

استراحت لطفا.

خوب فوق العده تو بدو بدو ام اخه شهریور انگار همه تو سفرو عروسی و مهمونی هستن. خوب واستون تا هفته پیش سه شنبه گفتم شرکت بودم تاساعت 5 ماشین اورده بودم رفتم خونه یکم کارای دفتر داداشمو انجام دادم شامم کوکو سیب زمینی گذاشتم خوردیم سریال دیدیم لالا . چهارشنبه پیاده اومدم سرکار یکم کارامو کردم که دختر خالم زنگ زد که با دوست پسرش که دیگه الان نامزدش شده میخوان بیان خونه ما که منم گفتم شام بیاید و فوق العاده خسته و داغون بودم (یکی نیست بگه اخه مجبوری مهمون دعوت کنی )هیچی دیگه تا 5 سرکار بودم بعدش شاهین اومد دنبالم رفتیم تره بار اخه جمعه ا ش هم باز مهمون داشتیم دوستای شاهین میخواستن بیان دیگه خرید کردیم واسه شبم جوجه خریدیم که شاهین درست کنه رفتیم خونه سوپ خامه درست کردم  میوه شستم جارو برقی کشیدم ماشین لباسشویی هم روشن کردم خودمم دوش گرفتم حاضر شدم تا حدود 9 که اومدن دیگه نشستیم و خوش گذشت پسرا رفتن جوجه درست کنن(این دختر خالم همونه که مامان دوست پسرش راضی نمیشد بیاد خواستگاری تو پستای قبل گفتم ولی راضی شد و اومد خواستگاری و الانم یه مقداری مشکل دارن و مامانه هی داره اذیت میکنه دیگه یکم با دختر خالم صحبت کردم و ارومش کردم حالا خواهر پسره داشت از خارج از کشور بر میگشت اونجا زندگی میکنه و نامزد دختر خالم اصرار به دختر خالم که بریم فرودگاه اینم لج کرده بود که نمیرم دیگه من بهش اصرار کردم برو نزدیک مراسم عقدته بهونه دستشون نده بزار همه چی اروم باشه دیگه تا حدود 2شب  نشستن از همونجا رفتن فرودگاه . منم بیهوش شدم صبح ساعت 10 بیدار شدم خونه رو مرتب کردم دوش گرفتم ساک جمع کردم رفتیم کردان باغ فامیل شاهین اینا دعوت بودیم واسه ناهار رفتم رستوران پسر خاله تو هشتگرد که عالی بود و شیشلیگ خوردیم بعدشم رفتیم کردان حدود 7 رسیدیم تقریبا همه اومده بودن مادر شوهر و خواهر شوهر و بقیه فامیل  دیگه شب تا 3 بیدار بودیم بعدش لالا کردیم.صبح ساعت 9 این سرایدار باغ شروع کرد به هرس درختا میخواستم بزنمش انقدر خوابم میومد بیدار شدم لباسامو عوض کردم ارایش کردم رفتم صبحانه نیمرو خوردیم با دخترا رفتیم بازار محلی گشتیم تا 2 بعد از ظهر حالا فکر کنید من شام مهمونم داشتم چقدر بیخیالم  حالا شاهین زنگ میزنه اناهیتا نمیخوای بیای دیر شد وسایلارو جمع کردم تو ماشین منم  یکم بعد رسیدم حالا همه میگفتن نرید بمونید منم عذر خواهی کردم که ما از دیروز اومدیم مهمون داریم نمیشه بمونیم لحظه اخرم با خانواده همسر و فامیل عکس دسته جمعی انداختیم و اومدیم .ساعت 4 رسیدم خونه مرغ گذاشتم بیرون واسه زرشک پلو با مرغ .بادمجونم گذاشتم واسه میرزاقاسمی . کاهو میوه رو هم شستم خوابیدم تا 6/30 دیگه بیدار شدیم شاهین سالاد درست کرئد منم غذا گذاشتم دسرم پودینگ موز درست کردم حاضر شدم تا دوستامون اومدن خوش گذشت حرف زدیم خندیدیم پانتومییم بازی کردیم قلیون کشیدیم قهوه خوردیم تا حدود 3 شب نشستن بعد رفتن منم یکم لند کرم قلیون کشدم و لالا . صبح شنبه ساعت 11 بیدار شدم تعطیل بود دلم مامانمو میخواست شاهین داشت میرفت خونه داییش کارش داشت بهش گفتم منم بزار خونه مامانم دیگه رفتم یه سر اونجا داداشمم اومدو نشستیم یکم شد ساعت 3 شاهین اومد دنبالم تا رسیدم ظرفشویی و لباسشویی رو روشن کردم اشپزخونه رو مرتب کردم غذام از شب قبل داشتیم خوردم موهامو رنگ کردم که مامانم زنگ زد همگی با خالمینا دارن میرن پارک جوجه کباب بخورن ماهم بریم دیگه حاضر شدیم با شاهین رفتیم خوش گذشت حدود 11 شب اومدیم خونه باز سریال بعدش لالا . یکشنبه صبح رفتم دفتر ساعت 2 به بعد مرخصی گرفتم رفتم خونه دوش گرفتم مامانمم اومد خونمون قرار بود بریم مولودی خونه مادر همسر دیگه موهامو اتو کشیدم حاضر شدم رفتیم ساعت 5 رسیدیم تا مهمونا بیان شد 6/30 خانم فتحی قرار بود بیان کسانی که تهرانن  باید بشناسید همون خانومی که گروه دف زن داره اومدن و واقعا زیبا اجرا کردن .تا حدود 9/30 خونه مادر شوهر بودم دیگه اومدیم مامانمو رسوندم خودم اومدم خونه ارزوها .قرمه سبزی تو فریزر داشتم به شاهین گفتم دربیاره برنجم گذلشته بود خوردیم که خیلی چسبید . بعدشم سریال و لالا . حالا دوشنبه ام صبح زود بیدار شدم رفتم دفتر داداشم خیلی خیلی خسته بودم 5 دراومدم 6 رسیدم خونه تخت خوابیدم تا 8 پاشدم شام ماکارونی درست کردم و فصل دومgame of thrones رو شروع کردیم با شاهین و ساعت 11 باز بیهوش شدم تا 8 صبح بیدار شدم رفتم حموم صبحانه خوردم اومدم دفتر امروزم باز 2 مرخصی گرفتم برم ارایشگاه چون شب عقد دختر خالم همست و بعدشم جشن.ساعت 6 باید تالار باشیم زود میرم که حاضر شم ایشالا که همه چی به خوبی برگزار بشه بنده خدا دختر خالم خیلی استرش داره .فعلا بووووووووس

باید بنویسم

خوب با عرض سلام و خسته نباشید واسم جالبه که حدود 100 نفر پست رو در چند ساعت میخونن و فقط حدود 7/8 نفر کامنت میدن البته من هیچ وقت ناراحت نمیشم شاید حال ندارید بنویسید

خوب جونم واستون بگه تا جمعه هفته پیش گفتم خوب شنبه روز تعطیلیم بود خونه بودم بیدار شدم یکم کش اومدم صبحانه خوردم دیدم حس هیچ کاری نیست یه مزون تو فرمانیه پیدا کرده بودم  میخواستم برم لباس واسه نامزدی دختر خالم بخرم چون مسیر و خیابونای اونجا رو خوب بلد نبودم به شاهین گفتم گفت ساعت 3 بیا دم محل کارم بریم منم  ساعت 3 اسنپ گرفتم رفتم اونم اومد رفتیم چون نزدیک خونه مادر شوهر بودیم زنگ زدم گفتم ما میایم اونجا اونم گفت شام بیاید دیگه لباسمو خریدمورفتیم اونجا تا 10 نشستیم شام خوردیم اومدیم خونه یکشنبه صبح رفتم شرکت و عصری اومدم شام یادم نیست چی خوردیم بعدشم سریالgame of thrones رو با همسر شروع کردیم که بینهایت جذاب بود و تا 12 دیدیم خوابیدیم خوب ما شنبه خونه مادر شوهر بودیم من روز دوشنبه بینهایت سرم شلوغ بود چون دفتر برادرم هفته ای 1 روز میرم و خیلی کارم زیاده یکی از دلایلی که شنبه هم خودم پیشنهاد دادم برم خونه مادرشوهر همین بود که میدونستم سرم دوشنبه شلوغ میشه منتها یکشنبه با مادر شوهر تلفن صحبت کردم حا ل و احوال کردیم گفت دوشنبه میاید منم گفتم ما شنبه اونجا بودیم مامان جان من سرم خیلی روزاای دوشنبه شلوغه ولی با شاهین صحبت میکنم ولی احساس کردم ناراحت شد (با شاهین قرار گذاشتیم فقط هفته ای یکبار شام و دوتایی خونه خانوا ده ها برم و هربارم خواستیم خودمون تنها بریم سر بزنیم )خوب دیدم مادر شوهر یکم ناراحت شد پیش خودم گفتم ولش کن خستگی مهم نیست بزار بریم چون هر هفته دوشنبه میریم چشم به راهه به شاهین گفتم مساله ای نیست بریم دوشنبه شب به جاش اخر هفته برنامه نزاریم من یه روز کارامو کنم اونم گفت اوکی دیگه دوشنبه رفتم شرکت داداشم با ماشین شاهین.  خیلی سرم شلوغ بود دیگه تا 6/30 کارامو کردم بعدش خواستم برم خونه مادر شوهر شاهین زنگ زد که بریم خونه خواهرش زنگ زده گفته همه بیاید اینجا شام دیگه رفتیم اونجا خونه خواهر شوهر 5 دقیقه فاصله داره با خونه مادر شوهر رفتیم خوش گذشت تا 11 نشستیم اومدیم خونه . سه شنبه ام  که صبح پیاده اومدم دفتر کارامو کردم ساعت 5 رفتم خونه مامانم خواهرمم بود نشسته بودیم حرف میزدیم ساعت حدود 8 شد منتظر شاهین و داداشمینا بودیم که بیان شام بخوریم دیدیدم دیر کردن مامانم زنگ زد خونه داداشمینا خانومش برداشت گفت وااا ما که نمیایم  و گفت که داداشم مریضه و خوابه یهو منو مامانمو خواهرم استرس گرفتیم که چرا مریض بوده از صبح نگفته نمیام به صورت گروه امداد سوار ماشن شدیم شوت گاز رفتیم خونه داداشم دیدیم سرما خورده وحشتناک دیگه دیدیمش خیالمون راحت شد برگشتیم اومدیم شاهینم اومد شام خوردم برگشتیم چهارشنبه ام خبر خاصی نبود سرکار بودم ساعت 5 پیاده رفتم خونه 2 تا بستنی ام توراه خریدم رفتم بادمجون دراوردم یکم خوابیدم که هی شاهین سرو صدا کرد بیدار شدم شامم میرزاقاسمی با برنج گذاشتم که خیلی عالی شد.دیگه سریال دیدیم تا 1 بعدش خوابیدیم . پنجشنبه صبح شاهین بردتم خونه مامانمینا خواهرم اومد رفتیم بهشت زهرا پیش بابا شاهینم رفت بانک کار داشت ما رفتیمو برگشتیم شاهین اومد دنبالم رفتیم تره بار بعدشم شهروند رفتیمو اومدیم خونه . خریدارو جابه جا کردیم ناهار خوردیم خوابیدیم بیدار شدم خونه رو مرتب کردم واسه شامم پیراشکی گوشت گذاشتم خوببب حالا بگم شب چی شد عصری شاهین رفت دوش بگیره که تلفن زنگ خورد خواهر شاهین بود گفت فردا ناهار بیاید خونه ما حالا فکر کند من جمعه رو خالی گذاشته بودم واسه کارای عقب افتاده شرکت که دوشنبه میخواستم بمونم شرکت ولی بخاطر مهمونی مادر شوهر نموندم حالا من گفتم باشه ولی خبر میدیم روم نشد بگم نه تا شاهین از حموم اومد ماجرا رو بهش گفتم اونم گفت نمیتونی کاراتو کنی تا 1 ظهر منم واقعا خسته بودم و استرس داشتم دلم میخواست خونه باشم و به کارام برسم که شاهین گفت زنگ میزنم میگم نمیایم زنگ زد به خواهرش گفت اونم گفت اوکی گفت اناهیتا کاراش عقب افتاده باید به کاراش برسه (البته ما تو 5 روز گذشته 2 بار اونجا بودم)دیگه سرتون رو در د نیارم بعد 1 ساعت مادر شوهر زنگ زد منم داشتم صداشو میشنیدم چون خونه سکوت بود و شنیده میشد گفت وای اناهیتام که همیشه کار عقب افتاده داره منم خیلی ناراحت شدم چون من همیشه سعی کردم جایی میرن همراهشون باشم و به غیر از ویلا مادر شوهر همه جا باهشون رفتم ویلا رو هم شاهین خودش میگه نمیایم من حرفی نمیزنم دیگه هیچی دیگه شاهین عذر خواهی کرد خدافظی کردن دیدم خیلی خیلی ناراحته اهان اینم بگم شاهین که با خواهر شوهر حرف زد گفت نمیایم من گفتم شاهین الان خودم زنگ میزنم گفت باشه مرسی فقط الان بیرون بود گفتم اوکی بزار بیاد خونه 1 ساعت دیگه زنگ میزنم .حالا شاهین ناراحت گفت کاش خودت زنگ میزدی منم گفتم من که میخواستم بزنم گفت اره به مامانم گفتم اناهیتا میخواست الانم زنگ بزنه هیچی دیگه منم بحث رو ادامه ندادم رفتم غذا درست کردم ولی بخاطر رفتار مادر شوهر ناراحت بودم اگر ما اونجا یک مهمونی نمیریم نباید انقدر عکس العمل نشون میداد من شاغلم و میدونه 2 جا کار میکنم و سرم شلوغه . یکم ریلکس شدم رفتم دیدم شاهین تو تراس وایساده نمیخواستم اصلا سر این موضوع دعوامون شه تصمیم گرفته بودم تا حد امکان جلوتنش ها رو بگیرم با حالت شوخی رفتم پیشش و گفتم من صبح زود بیدار میشم وکارامو میکنم تا بتونیم به موقع بریم اونجا و مامان ناراحت نشه اونم یکم توضیح دادو اوکی شدیم اومدیم شام خوردیم بعد شام شاهین گفت فردا استراحت کن عجله نکن و به کارات برس منم تشکر کردم شب خوابیدیم صبح حدود 9 بیدار شدم صبحانه مفصل خوردیم من به کارام رسیدم شاهینم کاراشو کردو جارو زد من از 10 تا 2 پای لب تاب بودم تا تموم شد پاشدیم حاضر شدیم رفتیم خونه خواهر شوهر حدود 3 رسیدیم ناهار خوردیم نشستیم تا 6 بعدشم بهمون جیگر ببعی دادن اومدیم خونه .اونجا همه چی عادی بود منم سعی کردم عادی برخورد کنم موضوعات کوچیک ارزش ناراحتی نداره مادر شوهر من زن خوب و مهربونیه هوای منو داره ولی یکم زیادی رک و پرحرفه منم چون دوسش دارم نمیخوام روابطمون بد بشه . هیچی دیگه اومدیم خونه جیگرارو کباب کردم خوردیم منم تمیز کاری کردم کردم یکم کارای شنبه رو کردم اخه شنبه 6 تا از دوستای دوران دبیرستان داشتن میومدن خونم ناهار دیگه صبح9 بیدار شدم سوپ و مرغ گذاشتم میوه اماده کرردم یکی از دوستام زود اومد کمکم سالاد درست کرد بقیه ام اومدن تا حدود 5 نشستن خیلی خیلی خوش گذشت. رفتن منم خونه رو جمع و جور کردم شاهین اومد شامم داشتیم از ناهار خوردیمو لالا . یکشنبه ام دفتر بودم عصری با مامانم رفتم خرید بعدش مامانمو رسوندم 8 شب رسیدم خونه خواهرم بهم خورشت داده بود برنج داشتیم سالاد درست کردم خوردیمو لالا . دوشنبه ام صبح ساعت 7 بیدار شدم ماشین شاهین رو برداشتم رفتم دفتر داداشم مامانم سونو گرافی داشت با خواهرم و خالم رفته بود دیگه منم کارامو کردم عصری رفتم خونه مامانم خالمو دختر خالمو خواهرمم بودن خیلی خوش گذشت تا 8/30 نشستیم پاشدم اومدم خونه دیدم همسر نازنین شام پخته اونم یه استانبولی فوق العاده شفته اخی نازی ولی به زور خوردم که ناراحت نشه دیگه خوردیمو میوه ام خوردیم لالا . صبح تا 9 خوایبدم مرخصی گرفته بودم تا 11  بعدش بیدار شدم رفتم تره بار واسه مامانم و خودم خرید کردم نون تازه ام خریدم رفتم خونه مامان جونم به داداشمم پیام دادم بیا صبخانه بخوریم  .دیگه یه صبحانه مادر و دختری عالی خوردیم یکم حرف زدیم داداشم اومد اونم خورد دیگه راه افتادم اومدم دفتر.الانم در خدمت شما دوستانم . بوووووووووووس

سرشلوغی این روزا

سلااااااام  خوب  تا اونجا گفتم که از سفر برگشتیم خونه  یکم استراحت کردیم شامم شاهین میگو سرخ کرد خوردیم خوابیدیم حالا موقع خواب سر یه موضوع مسخره دعوامون شد انقدر لجم در میاد از خوشگذرونی میایم دعوامون میشه دیگه خوابیدیم صبحم رفتیم سرکار عصری من اومدم خونه شاهینم اومد یکم حرف زدیم و جفتمون ناراحت بودیم که همش تنش های الکی داره بهممون میریزه و ارامشمون رو گرفته من تصمیم گرفتم یکم ریلکس تر باشم تا روزهای خوبی که داریم سر هیچ از دست نره اون روز سه شنبه 24 مرداد بود یکم دراز کشیدیم شامم یادم نیست چی درست کردم خوردیم خوابیدیم .چهارشنبه رفتم شرکت عصری زود رفتم خونه مامانم موهامو رنگ کرد که قهوه ای روشن خیلی خوشگل شد پاییناش هم روشن تر شد دیگه داداشمینا اومدن شام خوردیم و شوت شدیم خونه بیهوش شدم فرداش 5 شنبه بود و خیلی خسته بودم پاشدم رفتم سرکار یعنی من 5 شنبه ها تعطیلم ولی چون اون هفته 2 شنبه نرفتم سر کار داداشم و کارام عقب افتاد 5 شنبه رفتم که چون ماشینم زوج بود داداشم اومد دنبالم رفتیم شاهینم تعطیل بود خونه موند.راستی تصمیم گرفتیم ماشین منو بفروشیم چون یدونه پارکینگ داریم و چون ماشین شاهین صفر هست حیف اونم بیرون بزاریم و ما اکثرا یه ماشینمون تو پارکینگ هست گفتیم پیش خودمون هزینه اضافه اس بفروشیم اون روزم ماشین منو اگهی کردیم و شاهین خونه موند تا مشتری بیاد منم تا 4 دفتر بودم برگشتم خونه یکم استراحت کردم شبش هم عروسی دختر عمو شاهین دعوت بودیم دوش گرفتم حاضر شدم رفتیم خوب بود برگشتیم اومدیم ساعت حدود 12 بود خوابیدیم صبح جمعه هم بیدار شدیم رفتیم بازار جمعه دنیال شلف واسه کلکسیون ساعتمون که پیدا نکردیم ناهارم رفتیم خونه مادر شوهر که خواهر شوهرم اونجا بود خوب بود خوش گذشت عصری ام اومدیم خونه مسابقه خانه ما دیدیم دیگه ناهار دیر خوردیم میل به شام نداشتیم یکم تنقلات خوردیم از شمال سیر و فلفل گرفته بود ترشی درست کردیم گذاشتیم تو تراس خوابیدیم من شنبه ها هم تعطیلم خونه دوستان دوران دبیرستان برنامه داشتم ناهار با 4-5 تا از دوستام اونجا بودیم صبح شنبه بیدار شدم خواهرم از روز قبلش مریض بود و انگار مسموم شده بود . صبح زود بیدار شدم دوش گرفتم موهامو اتو کشیدم ارایش کردم رفتم 2 عدد نون بربری خریددم یکیشو دادم خونه مامانم که رفتم تا رسیدم دیدم داداشم زودتر رفته نون تازه خریده صبحانه خوردن  هچی دیگه واسه اینکه ضایع نشم دو لقمه خوردم با نون دوم رفتم خونه خواهرم اخه میدونستم مریض میشه هیچی نمیخوره پنیر تبریزم مامانم داد بهمون  گفتم نون و پنیر تازه اشتها برانگیزه حداقل یه چیزی بخوره دیکه 1/2 ساعت نشستم پیشش بعدش دوستم رسید اونجا رفتم سوارش کردم رفتیم مهمونییییییی خونه اونیکی دوستم که خیلی خیلی خوش گذشت حدودساعت 6 اومدم سمت خونه دیدم شاهین رسیده خوابه دیگه منم یکم دراز کشیدم بعدش بیدار شدیم دوتایی یه تغییر دکوراسیونی که تو ذهنمون بود رو انجام دادیم و خیلی خیلی خونه ارزوهامون زیبا تر شد و کاناپه سه نفره رو گذاشتیم جلو تی وی و یه فضای عالی واسه فیلم دیدنمون درست کردیم منو شاهینم که عاشق فیلم  شاهین داشت مرتب میکرد منم تند تند شام ماهی سرخ کردم با سیر ترشی خوردیم و خیلی چسبید بعدشم لالا یکشنبه اومدم سر کار راستی زنگ زدم اون پسر عموم و خانومش که 3 بار میخواستن بیان خونمون ما نبودیم رو واسه پنجشنبه شب شام دعوت کردم . بعدشم عمه ام زنگ زد بهم گفت ما جمعه عصری میایم خونتون دیدنتون با عمو بزرگه منم گفتم بله هستیم تشریف بیارید بعدشم خواهرم زنگ زد جمعه شام دعوتمون کرد خونشون واسه شام تولد  پسر کوچولوش الهی من قربونش برم انقدر بزرگ شده عزیزدلم.خوب اخر هفته که سنگین برنامه ریزی شد . چی داشتم میگفتم اهان یکشنبه رفتم خونه که نمیدونم چیکار داشتم رفتم خونه مامانم اهان با مامانم میخواستیم بریم مزون لباس بخرم راستی نمیدونم گفتم یا نه دوست پسر دختر خاله اومد خواستگاری و اواخر شهریور مراسم عقدشون و جشن داریم منم دنبال لباسم . یعنی بالاخره مادر پسره راضی شد و اومدن خدارو شکر . هیچی دیگه لباسم پیدا نکردم  مامانم گذاشتم خونه برگشتم خونه ارزوها دیدم شاهین بیدار شده هی میگه کجایی دلم تنگ شد منم یکم خودمو واسش لوس کردمو به کارام رسیدمو شامم مامانم بهمون داده بود خوردیمو دوش گرفتمو خوابیدیم فردا ش که میشد دوشنبه رفتم شرکت داداشم شامم خونه مادر شوهر که یادم نیست چی شد و لی بد نبود شبم خونه و لالا سه شنبه ام خونه مامانم و چهارشنبه ام رفتم دفتر ما کادوها و سکه های عروسی رو فروختیم و گذاشتیم بانک منم چهارشنبه رفتم حساب مشترک باز کردم برگشتم شرکت شاهین زنگ زد گفت زود میام خونه مشتری داره میاد واسه ماشین زود بیا که بیعانه بگیریم حالا منم جلسه داشتیم تو شرکت تا 6/30 موندم تا رسیدم خونه شاهین قولنامه رو نوشته بود امضا کردم واسه 5 شنببه صبح قرار محضر گذاشتیم منم فکرکنید هیچ کاری واسه فردا که مهمونی داشتم نکردم بعدش دیگه زود رفتیم تره بار میوه و وسایل خریدیم بعدشم رفتیم سند ماشینو از خونه مامانم اوردیم نون باگت هم خریدیم که شب همبرگر بخوریم منم واسه 5 شنبه صبح با تمیزکار هماهنگ کرده بودم بیاد خونه  که دیدم خودم نیستم نمیشه بیاد زنگ زدم کنسل کردم ساعت حدود 9 رسیدیم خونه با شاهین تا رسیدم همبرگر دراوردم یخش باز بشه افتادیم دوتایی به جون خونه جارو برقی کشدم سرویسارو تمیز کردیم فرش اشپزخونه سفید کثیف شده بود شاهین شست و گردگیری  و این کارا دیگه جفتمون خسته بودیم تا شام خوردیم بیهوش شدیم صبح ساعت 8 بیدار شدیم رفتم خلافی و عوارض دادیم رفتیم دفتر خونه به نام زدییم پولو ریخت از همونجام پولو شبا کردم به بانکی که میخواستم شاهین منو رسوند با تاکسی به بانک خودش رفت از خونه ماشینشو بیاره بیاد دنبالم و من در تاریخ 96/06/02 ماشین نازنینم روفروختم.دیگه یه حساب 1 ساله باز کردم پولمو گذاشتم برگشتیم خونه تا رسیدیم قرمه سبزی و سوپ رو گذاشتم گردگیری کردم و تازه ساعت 12 صبحانه خوردیم یکم دیگه کارارو کردیم شاهین طی کشید شد ساعت 4 یکم خوابیدم تا 5 . بیدار شدم چیکن استراگانف درست کردم . مواد سالاد و میوه رو شستم دوش گرفتم موهامو اتو کشدم و مهمونامون رسیدن دو تا پسر عموم و خانوماشون که خیلی خوش گذشت و خداروشکر از غذا هم خوششون اومد دستشون درد نکنه یکیشون یه صندوق پر گل رز واسم اورد یکی هم یه ظرف خوشگل دیگه تا 1/30 نشستن تا بخوابیم شد 3. فرداشم تا بیدار شدم  حس غریبی از درونم مامانمو میخواست زنگ زدم گفتم مامان بیا ناهار اینجا عصری هم عمه و عموم میخواستن بیان گفتم بیاد که همه دور هم باشیم شاهینم  رفت به مامانش سر بزنه هیچی دیگه یکم جمع و جور کردم مامانم رسید یکم نشستیم با هم بعدش داداشم زنگ زد به مامانم که کجایی من دم خونتون هستم مامانم گفت خونه اناهیتام گفتم بگو اونم بیاد دیگه داداشمم اومدو جمعمون جمع بود واسه داداشم ناهار داغ کردم قورمه سبزی یکم خوردو نشست دیگه شاهینم حدود 3 رسید ناهار خوردیم داداشمم رفت ظرفای ناهارو جمع کردیم یکم خوابیدیم که مهمونا رسیدن تا 7 نشستن رفتن . عموم و خانومش و عمه ام با دختر ش و پسرش و همسرش اومده بودن این دختر عمه ام رو تو پستای قبل گفتم که خیلی خوشگله و نامزد کرده و ازدواجش زیاد جالب نیست و اصلا هم پسره بعد 2 سال و نیم به روی خودش نمیاره عروسی وخونه بگیره و طبق معمول اونروز هم قرار بود با نامزدش بیاد که نامزدش گفته بود کار دارم نمیام (پیچونده بود)ولی من خوشحال شدم که دیدیمش و تشکر کردم که تنها اومده بود حالا دختر عمه ام واسم کادو اورده بود که موقع خداحافظی داد بهم و باهام روبوسی کرد بغلم کرد و یهو اشک ریخت منم گریه ام گرفت احساس کردم احساساتی شده که منو تو خونه خودم دیده چون خیلی خیلی صمیمی بودیم باهم به هر حال گذشت و رفت منم به شاهین گفتم کاش همسرش یکم خونگرمتر و اجتماعی تر بود تا میتونستیم باهم باشیم و رفت و امد کنیم اخه کلا همسرش هیچ جا نمیره کلا 1 ساله کسی ندیدتش دیگه تا رفتن جمع کردیم رفتیم خونه خواهرم تولد بازی و خیلی خیلی خوش گذشت نامزد دختر خاله ام بود و شاهین اصلا ازش خوشش نمیاد منم ناراحتم از این موضوع امیدوارم یکم باهم بهتر بشن . تا همین جا باشه بقیه رو بعدا بگم کار دارم فعلااااااااااا