خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

نیمه دوم اردیبهشت

سلاااام دوستان عزیز اومدم  ادامه اردیبهشت رو بگم رفتیم اصفهان و اومدیم  شنبه صبح بود رفتم سرکار یادم نمیاد دیگه چی شد اون هفته فقط هفته بعدش اخر هفته میشد 20 اردیبهشت  تو شرکت بودم که پسر عموم اومد دفترمون کاری داشت که به من گفت 5 شنبه بریم خونشون ماهم از قبل دوستم دعوت کرده بود که دیگه با خانم پسر عموم هماهنگ کردم انداختیم جمعه مهمونی رو . اهان اینم تعریف کنم رفتیم خونه مادر شوهرو واسشون سوغاتی از اصفهان گرفته بودیم گز با پولکی بعدش یهو مادر شوهر گفت چی خریدین از اصفهان واسه خودتون منم چیز خاصی نخریده بودم چون وسایل سنتی اصفهان خیلی زیباست ولی خوب من هم به خونم  وسایل سنتی نمیاد هم اینکه من فوبیا اینو دارم که الکی خونم شلوغ نشه . خیلی بدم میاد از خونه های شلوغ که همه جا پره وسایل هست کمدا پره و وسایل تزیینی خونم رو خیلی  با وسواس و تک انتخاب میکنم حالا من نمیگم همه اینجوری باشن ولی من اینم حالا خونه مادر شوهرو خواهر شوهر پر وسایل تزریینی و دکوری و از نظر من مازاد هست و یا مثلا اگر یه جا برن باید یه چیزی بخرن مثلا چند سال پیش رفته بودیم با شاهین سمت همدان و نهاوند اینا جفتشون سفارش دادن واسشون کوزه بخریم واسه هرکدوم / 2/3  تامنم مونده بودم میخوان چیکار اینام همینطوری چیدن تو اشپزخونه منم تو اشپزخونم باید حتما جمع و جور باشه و اصلا خوشم نمیاد یه چیزی الکی بچینم رو کانتر یا هرجای دیگه حالا از بحث دور نشیم میخوام بگم اینا هرجا میرن به زور باید یه چی بخرن بیارن بزارن تو خونشون مثلا رو دیوارای خونه خواهر شوهر جای سوزن انداختن نیست   انقدر چیز میز زده به دیوار حالا مادر شوهر گیر داده بود به من که چرا چیزی نخریدی از اصفهان منم هی میگم چیزی لازم نداشتم دلیلی نداشت بخرم اونم هی گیر که واااای چرا نخریدی دیگه حرصمو اون شب دراورده بود. حالا بگذریم هفته بعدشم 5 شنبه که میشد 20 اردیبهشت رفتیم خونه دوستامونو شامم جوجه کباب زعفرونی با ترش درست کرده بودن که خیلی خوشمزه بود با سنبوسه .یکم نشستیم به گپ و گفت و برنامه سفر چیدیم یکمم دیرینک زدیمو بازی کردیمو پسرا رفتن جوجه رو تو تراس درست کردن میزم چیدیمو شام خوردیمو حدود 1 اومدیم خونه و لالا واسه جمعه هم بیدار شدیم صبحانه خوردیمو یه فیلم گذاشتیم دیدیمو منم یکم کارای شرکتو اورده بودم خونه انجام دادمو عصر هم رفتیم در خونه خواهرمینا برشون داشتیم رفتیم خونه پسر عموم  اونیکی پسر عموم هم با خانومش اومدنو خوش گذشت شامم قیمه با جوجه کباب با سوپ گذاشته بودن دستش در نکنه خیلی همه چی عالی بود . از هفته بعدشم باز اتفاقی نیوفتاد تا 4 شنبه که خونه مادر شوهر بودیمو 5 شنبه ام 27 اردیبهشت بود که روز اول ماه رمضون بود خونه رو که قبلش تمیز کرده بودم اونروز مهمون داشتیم دوست شاهین با خانومش بودن که با اینا زیاد صمیمی نبودیم ولی چون چند بار دعوتمون کرده بودن باید میگفتیم بیان دیگه واسه شام قرمه سبزی با سوپ با چیکن استراگانف درست کردم دسرم چیز کیک اماده کردم شر کاکائو با مربا و خامه و پنیرو سبزی تازه و . گذاشتم سر میز دیگه خانومه بار دار بود سختش بود خیلی بمونن حدود 1 رفتن . اخه هروقت اینارو میبینیم تا 3/4 میشینیم . هفته بعدشم اتفاق خاصی نیوفتاد اخر هفته هم مامانم دختر خاله رو پاگشا کرده بود اومدنو دیگه بازم چیز کیک درست کردم بردم خالمینا با دختر خالمو خواهرم اونجا بودن دیگه نزدیکای افطار همه اومدنو خوب بودو مهمونی برگزار شدو اومدیم خونه جمعه هم بیدارشدیم روزه بودم افطارم خونه خودمون بودیم دیگه هفته بعدشم اصلا یادم نمیاد چیکار کردیم اهان فکر کنم شاهین رفت با مامانش باغشون منم به مامانم سر زدمو اومدم خونه روزه ام نبودیم واسه شام هم رفتیم با شاهین میخوش پیتزا خوردیمو یکم تو پارک قدم زدیم اومدیم خونه هفته بعدشم رفتیم سرکارو اومدیم خونه تا 4 شنبه که من خونه بودم بیدار شدم کارامو کردم دوش گرفتم عصر شاهین اومد رفتیم خونه داییش افطاری که تولدم گرفتیم واسه مادر شوهر و شاهین و اومدیم خونه و پنج شنبه ام خونه بودیمو جمعه هم بیدار شدم باز روزه بودم چمدون واسه سفر بستمو  شبشم خونه داداشم دعوت بودبودیم افطارو خالمینام همه بودنو خوش گذشت شنبه رفتم سرکارو بعدش رفتم حلیم خریدم رفتم خونه مامانم که شاهینم اومد افطار کردیمو انقدر شب قبلش بد خوابیده بودم که داغون بودم اومدیم خونه و لالا یکشنبه باز رفتم شرکت شبشم خونه دختر خاله مادر شوهر دعوت بودیم دیگه با اینکه کار داشتم ولی ساعت 5 در اومدم از شرکت رفتم به مامانم سر بزنم چون فرداش میخواستیم بریم مسافرت که رفتمو دیدم مامانم نیست ضایع شدم زنگ زدم دیدم نزیدکه رفتم دیدمش سوارش کردم گذاشتمش تره بار که با خالمو دختر خالم قرار داشتو رفتم خونه تا رسیدم ابروهامو رنگ گذاشتم ماشین ظرفشویی رو تا خرتناق چیدمو بعدشم شاهین که تو اتاق خواب بود درو اروم بستم. واسه تولد شاهین از منوچهری کیف چرم خریده بودم گذاشته بودم شرکت که تازه اون روز اوردمش اروم رفتم تو اتاق کاغذ کادو و چسب و قیچی رو هم برداشتمو کیف رو کادو کردم بردم گذاشتم زیر کابینت و رفتم دوش گرفتم اومدم شاهینو بیدار کردمو موهامو اتو کردمو ارایش کردم حاضر شدم رفتیم مهمونی خونه دختر خاله مادر شوهر که تا رسیدیم همه اومده بودنو تایم افطار بود  و افطار کردیمو تا 11 موندیم  فرداش قرار بود سفر با دوستامون بریم سمت لرستان و خرم اباد دوستامون زنگ زدن که چون فردا ارتحال امام هست سمت بهشت زهرا شلوغ میشه صبح زود بریم که تو جاده گیر نکنیم منو شاهینم از بقیه عذر خواهی کردیم یکم زودتر اودیم خونه کارامونو کردیم چمدونم بستیمو منم رفتم تو اتاق کادوشاهینم گذاشتمو دورشم شمع روشن کردمو شاهینم اومد دیدو خیلی خوشحال شدو  تولد .همسر رو  تبریک گفتم خوابیدیم که صبحش بیدار بشیم سفررو تو پست بعد بگم فعلااااااا بوووووووووووس

نظرات 3 + ارسال نظر
دل آرام سه‌شنبه 29 خرداد 1397 ساعت 11:41

من هر چند وقت دلم می خواد یه سری چیزا رو بریزم دور حتی!
البته به نسبت خونه ام که کوچیکه خیلی شلوغ تر از حدیه که دوست دارم ولی کلا هر چند وقت مراسم دور انداختن و اهدا دارم.
یه وقتی هم یه چیزی بخوام قبلش میگم مثلا فلان روز رفتیم فلان جا خرید می کنیم. خریدام با برنامه است. الان بخوام کفش بخرم سفر در پیش باشه بدونم کفش خوب داره صبر می کنم همون موقع تو سفر می بینم اگه خوب بود همونجا می خرم

دقیقا یعنی بنا به احتباج ولی وقتی واقعا نیازی نیست برای چی ادم خرید کنه مادر شوهر میگه به زور بخر یعنی فکر میکنه من دلم میخواد ولی نمیخرم که پول خرج نکنم
گیری افتادیم

تیلوتیلو یکشنبه 27 خرداد 1397 ساعت 14:18

سلام
اول تولد همسرت مبارک
روزه هات قبول
همیشه به سفر و خوشی
انشاله که همیشه شاد و شلوغ و سلامت باشی
زود زود بنویس برامون
دلمون برات تنگ میشه

مرسى تیلو جان چشم حتما مهربون

آبگینه یکشنبه 27 خرداد 1397 ساعت 10:53 http://abginehman.blogfa.com

به به همیشه به سفر خانم
خوب کردی خرید اضافی نکردی وسایل اضافی تو خونه انگار داره آدم رو خفه میکنه

اره ابگینه جون حالا مادر شوهر فکر میکنه دلم نمیاد پول خرج کنم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.