خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

سفر.رامسر. مرداد 96

سلااااااام . خوب از سفر بگم تایادم نرفته . 

پنج شنبه 19 مرداد ساعت 5/30عصر رفتیم سمت خونه دوستامون سوارشون کردیم راه افتادیم سمت رامسر من دوست داشتم از جاده چالوس بریم هم نزدیک تر بود هم با صفا تر ولی پسرا تصمیم گرفتن از رشت بریم منم اصولا تو سفر تابع جمع هستم و خلاف میلم باشه حرفی نمیزنم راهافتادیم حدود ساعت 10 رسیدیم رودبار زیتون خریدیمو شام خوردیم و کباب ترش خوردن را استارت زدیم حدود 12 شب رسیدیم ویلا . ویلامون خیلی خوشگل وتمیز بود یه اتاق خواب نازم داشت که ویو رو به دریا داشت دوستامون به مناسبت عروسی ما اتاق رو به ما دادن و اون یکی اتاق خواب رو خودشون برداشتن دیگه رفتیم بیهوش شدیم تا 9 صبحو بیدار شدیم حاضر شدیم رفتیم رستوران هتل صبحانه تخم مرغ.سوسیس و پنیر و ابمیوه خوردیم بعدش سر میز صبحانه تصمیم گرفتیم کجا بریم و رفتیم بازار رشت گشت زدیم بعدشم رفتیم بهترین رستوران رشت ناهار چنجه و میرزاقاسمی خوردیم برگشتیم ویلا ساعت حدود 7 عصر شده بود  و خوابیدییمممممم تا 9 شب بیدار شدیم تنقلات و نوشیدنی های مجاز و غیر مجاز نوشیدیم .حدود ساعت 12 دوستم سلاله یکم حالش بد شد و حالت تهوع داشت رفتیم کنار ساحل قدم زدیم تا بهتر شد برگشتیم ویلا یه چایی واسش درست کردم خورد خوابیدیم تا 9 صبح باز رفتیم صبحانه املت و کالباس و ابمیوه و اینا خوردیم باز سر صبحانه میتینگ گذاشتیم چیکار کنیم که اخرش رفتیم جاده 2هزار 3 هزار که خیلی خوش گذشت و یکم لب رودخونه نشستیمو از فضای خوشگل اونجا استفاده کردیم  از اونجام رفتیم یه رستوران عالی با ویو عالی کباب ترش با باقالی قاتوق خوردیم و برگشتیم اومدیم ویلا باز 1/2 ساعت خوابیدیم بیدار شدیم وسایل چایی و قلیون برداشتیم رفتیم لب ساحل نشستیم یکمم بازی کردیم تا حدود 12 اومدیم خوابیدیم روز سومم بعد صبحانه رفتیم طرح سالم سازی من که خوشم نمیاد تو اب برم فقط  وسایل برده بودم بخوام تو افتاب که واقعا ریلکس میکنه ادمو افتاب صدای اب من که عاشقشم . پسرا اونور بودن دوستم سلاله یکم زودر رفت بعد 1 ساعت منم رفتم برگشتیم ویلا دوش گرفتیم حاضر شدیم رفتیم رستوران این دفعه مرغ ترش با باقالی قاتوق خوردیموبرگشتیم ویلا خوابیدیم یکم بیدار شدیم رفتیم لب ساحل قدم زدیمو هندونه خوردیمو اومدیم ویلا وسایلامونو جمع کردم اهان یکمم د.ی.ر.ی.ک زدیم به مناسبت شب اخری که خیلی خیلی حال داد و لالا کردیم صبحم که بیدار شدیمو بعد صبحانه اومدیم سمت تهران تو راهم اش دوغ خوردیمو بستنی و خیلی خیلی خوش گذشت و اومدیم خونه با شاهین جفتمون دلمون واسه خونه ارزوها تنگ شده بود

اخه من خسته ام بوخودااا

سلا م علیکم . خوب یکم روزانه هامو بگم تا یادم نرفته .

خوب هفته پیش که اخر هفته اگه یادتون باشه رفتیم با دوستامون ابعلی و خیلی خوش گذشت برگشتیمو یکشنبه اومدم شرکت و یه حس سرما خوردگی بدی داشتم دیگه خودم به شاهین گفتم اخر هفته برنامه نمیزارم بریم باغ با مامانتینا چون حس کردم شاید مادر شوهر ناراحت بشه که امسال ما خیلی کم رفتیم . شدم عروس نمونه دیگه شاهینم گفت اوکی باهاشون هماهنگ میکنم که بریم. خوب گفتم یکم حس سرماخوردگی داشتم  پسر عموم پیام داد که خونه هستید ما بیایم میخواستن با خانمش شب نشینی بیان با این پسر عموم خیلی صمیمی هستیم منم چون هم مریض بودم هم میخواستم حتما وقتی میخوان بیان شام دعوتشون کنم گفتم نه خونه نیستیم که خودم سر فرصت شام دعوتشون کنم چون اون شب واقعا توانایی مهمونی شام داشدن نداشتم دلمم واسه مامانم یه ذره شده بود با حالت بی حالی رفتم یه سر به مامانم زدم خواهرمو پسرشم اومده بودن که دیگه خیلی حالم بد شد گلو درد و بدن درد پاشدم اومدم خونه شاهین خواب بود یه دوش گرفتم دراز کشیدم شامم از خونه مامانم اینا  خورشت کدو اورده بودم برنج گذاشتم خوردیم خوابیدم دوشنبه ام میخواستم برم دفتر داداشم که اصلا حالم خوب نبود دیر رفتم کارامو کردم قرار بود بریم شام خونه مادر شوهر میخواستم بگم نمیام حالم خوب نیست که تو دلم گفتم یه وقت مادر شوهر ناراحت میشه اخه  همیشه دوشنبه ها منتظر هست و پیش خودم گفتم عیبی نداره 2/3 ساعت میشینیم میایم که چون خیلی حالم بد بود شاهین دید وضعیت منو خودش زنگ زده بود کنسل کرده بود و گفت نمیریم  برو مستقیم خونه منم گفتم اگر مامان ناراحت نمیشه اوکی گفت نه واسش توضیح دادم حالت خوب نیست دیگه رفتم خونه اصلا حال شام درست کردن نداشتم شاهینم گفت استراحت کن شام میگیرم میارم منم یکم استراحت کردم حدود 9 رسید شام خوردیم و دراز کشیدیم سریال دیددیم بعدش لالا. سه شنبه هم صبح شرکت بودم عصری رفتم خونه یکم غذا از دیشب مونده بود خوردیم بعدش با دوستامون قرار سینما داشتیم فیلم بیست و یک روز بعد که خیلی خیلی قشنگ بودو کلی گریه کردم بعدشم از دوستامون جدا شدیم اومدیم خونه ولالا . خوب چهارشنبه هم اومدم شرکت و باز دلم واسه مامانم تنگ شد (بچه ننه ام خودتونید)اخه مامانم میخواست بره سفر گفتم ببینمش اون هفته چون مریض بودم نرفته بودیم شام خونه مامانم دیگه پاشدم رفتم یه سر به مامانم زدم برگشتم باز شرکت که شاهین زنگ زد دوستش گفته دارم از طرف اداره ویلا میگیرم بریم 4 تایی رامسر منم یهو اینجوری شدم اهان یادم رفت یگم سه شنبه خانم پسر عموم زنگ زد که ما امشب بیایم که ما سینما قرار داشتیم منم باز با کلی خجالت گفتم وای باز ما نیستیم بعد همون موقع واسه جمعه شام دعوتشون کردم چون زشت بود 2 بار میخواستن بیان ما نبودیم . یعنی قرار بود 5 شنبه عصری بریم ویلا مادر شوهر تا جمعه صبح بعدش بیایم که شام مهمون داشتیم غذا بپزمو اماده شیم . حالا تا اونجا گفتم که شاهین زنگ زد بریم شمال حالا اونهمه برنامه داشتیم منم از اونجایی که حرف سفر میشه کلا همه چی یادم میره گفتم اوکی بریم از 5 شنبه شب تا دوشنبه قرار بود بریم دیگه مرخصی گرفتم اسم دوستامون سلاله و رادمان هست که قرار بود باهم بریم اونام مرخصی گرفتن خبر دادن اوکی کردیم منم رفتم خونه موهامو رنگ کردم لباسشویی روشن کردم خونه رو مرتب کردم مامانم زنگ زد گفت با داداشمینا قرار گذاشتن شام بریم پردیسان جوجه درست کنیم دیگه تند تند کارامو کردم سر یه موضوع مسخره با شاهین دعوام شد که سعی کردم بیخیال شم رفتیم پیش مامانمینا خوش گذشت بعدشم اومدیم خونه ساک رو یکم بستم خوابیدیم صبح زود رفتیم بهشت زهرا پیش بابا با شاهین بعدشم ناهار جیگر خوردیم اومدیم و تا رسیدیم خونه رو مرتب کردم وسایلارو حاضر کردم واسه سفر دوش گرفتم لباس اتو کردم موهامو اتو کردم و ارایش کردم حدود 5/30 راه افتادیم رفتیم دم خونه دوستامون دنبالشون بعدشم سمت شمال و عشق و حاااااااااال . حالا تو پست بعدی سفر رو میگم چطور گذشت . یه موضوعی هم پیش اومد همون موقع که شاهین گفت بریم وبا دوستامون داشتیم برنامه رو قطعی میکردیم که مرخصی بگیریم من به مادر شوهر زنگ زدم جهت احوالپرسی و هیچ حرفی ام نزدم از سفر  به دو دلیل یک این که قطعی نبود  دو اینکه من مطمئن میشم شاهین یه برنامه رو گفته  به خانوادش بعد توضیح میدم چون حس میکنم ناراحت میشن که پسر خودشون نگفته من دارم توضیح میدم و شاهینم خودش اینجوری راحته که ازش بپرسم بعد بگم حالا اینو داشته باشید تا فرداش که دیگه من پرسیدم دیدم شاهین گفته و برنامه ام قطعی شد به مادر شوهر زنگ زدم واسه خداحافظی اونم یهو با یه لحنی گفت ااا کجاااا منم گفتم شمال گفت اخه دیروز زنگ زدی عصری ولی حرفی نزدی منم گفتم هنوز مرخصی هامون اوکی نشده بود و قطعی نبود دیگه خداحافظی کردیم به شاهین گفتم من بخاطر تو رعایت میکنم بعدش مامانت اینجوری میگه اونم گفت منظوری نداشته ولی من بهش توضیح میدم نگرانم نباش ولی در کل خیلی لجم گرفت

تعطیلات

سلام علیکیم . خووووووب جونم واستون بگه تعطلات بالاخره چی شد

چهارشنبه فکر کنم واستون پست گذاشتم که دختر خوبی شدم به شاهین گفتم هرجور راحتی اگر دوست داشتی با مامانتینا بریم ویلا لواسان یا با دوستامون بریم و خودمو بی تفاوت نشون دادم که حساس نشه و حس کنه دلم نمیخواد با خانوادش باشم ولی خودم و شماها میدونید که تو دلم چی میگذشت

شاهینم دید خیلی دختر خوبی شدم گفت میخوای با دوستامون بریم هفته دیگه با مامانینا بریم .منم اینجوری شدم  دیگه چهارشنبه بعد از شرکت رفتم یه سر به مامانم زدم ماشینمم گذاشتم پارکینگ اونجا شاهین اومد دنبالم رفتیم خونه ارزوها. یسری لباس ریختم ماشین کارامو کردم دوش گرفتم اومدم دیدم شاهین واسه شام کدو سرخ کرده با سیب زمینی خوردیمو سریال دیدیم خوابیدیم . صبح بیدار شدم دیدم شاهین سرما خورده وحشتناک واسه ناهار خوراک گذاشتم که ابپز باشه بدتر نشه پاشد رفت دکتر منم خونه رو مرتب کردم اومد ناهار خوردیم خوابیدیم بیدار شدیم کتاب خوندم وسایلای فردا رو اماده کردیم  صبح ساعت 7/30 رفتیم دنبال دوستامون اونیکی دوستامونم رسیدن وسایلارو جابه جا کردیم تو ماشینا رفتیم پیش به سوی خوشگذرونی . حدود 9/30 رسیدیم ابعلی خیلی هوا عالی بود ویلامون واقعا زیبا بود رفتیم وسایلارو گذاشتیمو لند کردیم از هوای عالی لذت بردیم  یکم گفتیمو خندیدم تا سر ظهر پسرا رفتن استخر ما دخترام میخواستیم بریم ولی به محض اینکه دیدم اب خیلی خیلی سرده منصرف شدم یکم عکس انداختیمو رفتیم پیش پسرا قلیون کشیدیم . حدود 4 بعد از ظهر برنج گذاشتیمو اقایون جوجه درست کردن خوردیم .بعدش دیدیم خیلی خیلی خوابم میاد هرکی یه بالشت با پتو برداشت رفت خوابید تا حدود 6 بیدار شدیم چایی خوردیمو رفتیم بیرون یکم قدم زدیم اطراف ویلا  برگشتیم برنامه سورپرایز واسه یکی از دوستامون که تولدش بود داشتیم هیچی دیگه به شوهرش گفتیم ببرش به یه بهو نه ای تو اتاق ما هم شمع های کیک رو روشن کردیم موزیک گذاشتیم چراغارو خاموش کردیم رقص نور زدیم بعدش گفتیم بیارش اونم اومد کلیییییی سورپرایز شدو تشکر کرد دیگه یکم زدیم رقصیدیم و د.ی.ر.ی.ن.ک زدیم و من به مدت 4 ساعت نمیدونم اون انرژی رو از کجا اوردم که فقط گفتیمو خندیدمو رقصیدم انقدر اون شب بهم خوش گذشت که حد نداشت واقعا عالی بود دیگه شام هیچکی میل نداشت اخره شبم  نشستیم تو ایوون از هوای خنک لذت بردیم  و گپ زدیم تا حد بیهوشی دیگه همه پراکنده شدن خوابیدن صبح ساعت 6 یهو الارم گوشی شاهین زد میخواستم بکشم خودمو مگه دیگه خوابم میبرد به سختی یکم خوابیدم دیگه بیدار شدم دیدیم یکی از پسرا رفته نون تازه خریده که خیلی چسبید صبحانه خوردیم دیگه یکم چرخیدیم تا 2 ناهارم خوردیم برگشتیم . تو راهم یه دوغ ابعلی خوردیمو اومدیم عصری رسیدم یه دوش گرفتم لباس کثیفارو ریختم ماشین واسه شامم عدسی گذاشتم یه فیلم گذاشتیم دیدیم شام خوردیم سریال پرستاران دیدیم لالا کرددیم صبحم که اومدم شرکت واسه اولین بار پیاده اومدم حدود 20 مین شد و حس خوبی داشتم انقدر با ماشین رفتم تنبل شدم . فعلاااااا

تعطیلات و مشکلات

خوب من نمیدونم چرا تعطیلات طولانی که در پیش داریم مشکلات من شروع میشه .  دیشب تا اعلام کردن شنبه تعطیل رسمی داریم عزا گرفتم که الان شاهین میگه بریم باغ مادر شوهر . شاهین خودش زیاد دوست نداره اونجارو ولی از اونجایی که تک پسر تشریف دارن و مادر انتظار دارن مجبوریم بریم . هیچی دیگه دقیقا 1 ساعت بعد دوست شاهین زنگ زد برنامه کنیم اخر هفته حالا معلوم نیست برنامه چیه و من اصلا اصلا حوصله باغ و خانواده شوهر رو ندارم دیشبم اعصابم خورد شد ولی صبح سعی کردم ریلکس باشم و بگم حالا بدون جنگ و مثل دخترای خانم پاشم برم 24 ساعت رو تحمل کنم و کتاب ببرم بخونم تا بهم بد نگذره .

خوب هفته گذشته اتفاق خاصی نیوفتاد 5 شنبه با شاهین رفتیم کاناپه دیدم اومدیم خونه دیدیم حوصلمون سررفته زنگ زدیم دستامون اومدن خونمون به صرف شام و ابجو.تا 3 نشستن و رفتن صبح با شاهین رفتیم کاناپه خریدم و اومدیم خونه ناهار خوردیم و استراحت کردیم وشهرزاد دیدیم . شنبه ام صبح بیدار شدم با اخرین سرعت شوت شدم خونه مامانم صبحانه با مادر وخواهر و برادر خوردیم با مامان رفتم خرید و خونه مامانم ناهار خوردم اومدم . شب با دوستامون برنامه سینما داشتیم فیلم اکسیدان . دوستامون اومدن دنبالمون رفتیم و خیلی خندیدم فیلمش با مزه بود خوش گذشت شامم رفتیم میخوش پیتزا با سالاد سزار خوردیم اومدیم خونه ساعت 11 بود خوابیدیم و یکشنه سر کار اومدم تا ساعت 3 که رفتم به مامانم سر زدم تا 4 و رفتم بنزین زدن و یک عدد افتر شیو به مناسبت اولین ماهگرد عروسی واسه همسر خریدم اومدم خونه دوش گرفتم و کادو رو زیر بالشت شاهین قایم کردم اومد بخوابه که یهو دید و بسی خوشحال شد . خوب شامم ماکارونی درست کردم خوردیم و باز شهرزاد دیدیم و لالا . دیگه اتفاق خاصی نیوفتاد خدا منو ریلکس کنه تا بتونم تحمل کنم باغ رو نمیدونم چرا انقدر از اون باغ و ویلا و لحظاتش که کند میگذره متنفرم .  فکر کنم سخت میگیرم ولی اخه کل هفته سر کارم و درگیره به خانواده شوهرم که میرم سر میزنم به اندازه کافی دلم میخواد تعطیلات خودم برنامه کنم نه اینکه مجبور باشم 1 شبانه روز یا بیشتر معذب باشم جلو بزرگترا و هیچ تفریحی نداشته باشم

پدر عزیزم

امروز از صبح همش به فکر بابامم دیشبم خوابشو دیدم عزیزدلم خیلى خیلى دلتنگتم خیلى دلم واسه اون چشماى مهربونت تنگه تو بهترین پدر دنیا بودى روحت شاد این  بغض از صبح باهامه.دوستاى وبلاگیم اگر پدرتون در قید حیاته ببوسیدش و حسابى بغلش کنید بى دلیل اینکارو یک لحظه ام تعویق نندازین به این فکر کنید من الان  اینکار از بزرگترین ارزرهاى محالمه