خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

تعطیلات و مشکلات

خوب من نمیدونم چرا تعطیلات طولانی که در پیش داریم مشکلات من شروع میشه .  دیشب تا اعلام کردن شنبه تعطیل رسمی داریم عزا گرفتم که الان شاهین میگه بریم باغ مادر شوهر . شاهین خودش زیاد دوست نداره اونجارو ولی از اونجایی که تک پسر تشریف دارن و مادر انتظار دارن مجبوریم بریم . هیچی دیگه دقیقا 1 ساعت بعد دوست شاهین زنگ زد برنامه کنیم اخر هفته حالا معلوم نیست برنامه چیه و من اصلا اصلا حوصله باغ و خانواده شوهر رو ندارم دیشبم اعصابم خورد شد ولی صبح سعی کردم ریلکس باشم و بگم حالا بدون جنگ و مثل دخترای خانم پاشم برم 24 ساعت رو تحمل کنم و کتاب ببرم بخونم تا بهم بد نگذره .

خوب هفته گذشته اتفاق خاصی نیوفتاد 5 شنبه با شاهین رفتیم کاناپه دیدم اومدیم خونه دیدیم حوصلمون سررفته زنگ زدیم دستامون اومدن خونمون به صرف شام و ابجو.تا 3 نشستن و رفتن صبح با شاهین رفتیم کاناپه خریدم و اومدیم خونه ناهار خوردیم و استراحت کردیم وشهرزاد دیدیم . شنبه ام صبح بیدار شدم با اخرین سرعت شوت شدم خونه مامانم صبحانه با مادر وخواهر و برادر خوردیم با مامان رفتم خرید و خونه مامانم ناهار خوردم اومدم . شب با دوستامون برنامه سینما داشتیم فیلم اکسیدان . دوستامون اومدن دنبالمون رفتیم و خیلی خندیدم فیلمش با مزه بود خوش گذشت شامم رفتیم میخوش پیتزا با سالاد سزار خوردیم اومدیم خونه ساعت 11 بود خوابیدیم و یکشنه سر کار اومدم تا ساعت 3 که رفتم به مامانم سر زدم تا 4 و رفتم بنزین زدن و یک عدد افتر شیو به مناسبت اولین ماهگرد عروسی واسه همسر خریدم اومدم خونه دوش گرفتم و کادو رو زیر بالشت شاهین قایم کردم اومد بخوابه که یهو دید و بسی خوشحال شد . خوب شامم ماکارونی درست کردم خوردیم و باز شهرزاد دیدیم و لالا . دیگه اتفاق خاصی نیوفتاد خدا منو ریلکس کنه تا بتونم تحمل کنم باغ رو نمیدونم چرا انقدر از اون باغ و ویلا و لحظاتش که کند میگذره متنفرم .  فکر کنم سخت میگیرم ولی اخه کل هفته سر کارم و درگیره به خانواده شوهرم که میرم سر میزنم به اندازه کافی دلم میخواد تعطیلات خودم برنامه کنم نه اینکه مجبور باشم 1 شبانه روز یا بیشتر معذب باشم جلو بزرگترا و هیچ تفریحی نداشته باشم

نظرات 6 + ارسال نظر
پرنسا شنبه 14 مرداد 1396 ساعت 15:18

خب حالا که تعطیلات تموم شد بیا بگو تعطیلات خود را چگونه گذراندید

الان میام

دل آرام پنج‌شنبه 12 مرداد 1396 ساعت 19:08

یه مدت تحمل کن کمتر میشه بعدها
خانواده ها اوایل چسبیده به پسرن. خواهرشوهر من با همسرم زندگی می کردن قبل ازدواج ما. چه مصیبتی کشیدم تا دست از سر شوهرم برداشت. باورت نمیشه، انتظار داشت هر شب شوهرم بره پیشش بخوابه یا این بیاد خونه ی ما شبا.
مرغ و گوشت می خرید منتظر بود همسر بره براش پاک کنه. دختر چهل ساله خجالت نمی کشید. لامپش می سوخت گریه کنون زنگ میزد بیا برام عوض کن. الان تنها زندگی کردنو یاد گرفته. بهش هم گفتن نکن این کارا رو.

اره دل ارام جون میدونم اگر حساسیت نشون بدم همه چی بدتر میشه

شهرام پنج‌شنبه 12 مرداد 1396 ساعت 02:40 http://1980716.blogfa.com

نمیدونم منظورت نوشته های خودمه تو وب لاگم یا نوشته های که تو وب لاگت دارم؟به هرحال سعی میکنم کامل تر باشه

نوشته وبلاک خودت اخه یهو بدون مقدمه خاطره رو شروع کردی

ماهی کوچولو چهارشنبه 11 مرداد 1396 ساعت 21:12 http://tekrareman.blogsky.com

سلام!
میدونی یکی از بزرگترین علتهای اختلاف بعد عروسی همین قضیه سپری کردن وقت با خانواده همسره؟
یه چیزیه که باید هر دو تحمل کنید! البته تا اونجایی که من میخونم وبت رو همچین افتضاحم نیستن! پس بگذرون!
من خودم آدم معذبی هستم و خجالتی، خونه مادرشوهرم با اینکه مااااه هستن بازم تاحدی اذیت میشم اما خب چاره چیه!
تحمل باید نمود!
تو میتونی! تو قوی هستی

برای منم خیلی خانواده شوهرنم حوبن ولی نمیدونم چرا حوصلشونو ندارم خونشون رفتن رو اومی هستم ولی ویلاشون میرم چون طولانی مدته اذیت میشم

آبگینه چهارشنبه 11 مرداد 1396 ساعت 13:40 http://abginehman.blogfa.com

من رفتن به ویلا آخر هفته رو خیلی دوس دارم؛ شاید بخاطره اینکه میریم ویلای مامانم اینا و اگه قرار بود دیدنه مادرشوهر بریم نظرم فرق میکرد

دقیقا همینطوره شک نکن عزیزم

شهرام سه‌شنبه 10 مرداد 1396 ساعت 18:41 http://1980716.blogfa.com

"خوب شامم ماکارونی درست کردم خوردیم و باز شهرزاد دیدیم و لالا . دیگه اتفاق خاصی نیوفتاد"

قرار بوده اتفاق خاصی بیفته؟خوب خوابیدنه دیگه عاشق نوشتنت هستم

ای شهرام شهرام همش منو مسخره کن از دست تو

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.