خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

اخه من خسته ام بوخودااا

سلا م علیکم . خوب یکم روزانه هامو بگم تا یادم نرفته .

خوب هفته پیش که اخر هفته اگه یادتون باشه رفتیم با دوستامون ابعلی و خیلی خوش گذشت برگشتیمو یکشنبه اومدم شرکت و یه حس سرما خوردگی بدی داشتم دیگه خودم به شاهین گفتم اخر هفته برنامه نمیزارم بریم باغ با مامانتینا چون حس کردم شاید مادر شوهر ناراحت بشه که امسال ما خیلی کم رفتیم . شدم عروس نمونه دیگه شاهینم گفت اوکی باهاشون هماهنگ میکنم که بریم. خوب گفتم یکم حس سرماخوردگی داشتم  پسر عموم پیام داد که خونه هستید ما بیایم میخواستن با خانمش شب نشینی بیان با این پسر عموم خیلی صمیمی هستیم منم چون هم مریض بودم هم میخواستم حتما وقتی میخوان بیان شام دعوتشون کنم گفتم نه خونه نیستیم که خودم سر فرصت شام دعوتشون کنم چون اون شب واقعا توانایی مهمونی شام داشدن نداشتم دلمم واسه مامانم یه ذره شده بود با حالت بی حالی رفتم یه سر به مامانم زدم خواهرمو پسرشم اومده بودن که دیگه خیلی حالم بد شد گلو درد و بدن درد پاشدم اومدم خونه شاهین خواب بود یه دوش گرفتم دراز کشیدم شامم از خونه مامانم اینا  خورشت کدو اورده بودم برنج گذاشتم خوردیم خوابیدم دوشنبه ام میخواستم برم دفتر داداشم که اصلا حالم خوب نبود دیر رفتم کارامو کردم قرار بود بریم شام خونه مادر شوهر میخواستم بگم نمیام حالم خوب نیست که تو دلم گفتم یه وقت مادر شوهر ناراحت میشه اخه  همیشه دوشنبه ها منتظر هست و پیش خودم گفتم عیبی نداره 2/3 ساعت میشینیم میایم که چون خیلی حالم بد بود شاهین دید وضعیت منو خودش زنگ زده بود کنسل کرده بود و گفت نمیریم  برو مستقیم خونه منم گفتم اگر مامان ناراحت نمیشه اوکی گفت نه واسش توضیح دادم حالت خوب نیست دیگه رفتم خونه اصلا حال شام درست کردن نداشتم شاهینم گفت استراحت کن شام میگیرم میارم منم یکم استراحت کردم حدود 9 رسید شام خوردیم و دراز کشیدیم سریال دیددیم بعدش لالا. سه شنبه هم صبح شرکت بودم عصری رفتم خونه یکم غذا از دیشب مونده بود خوردیم بعدش با دوستامون قرار سینما داشتیم فیلم بیست و یک روز بعد که خیلی خیلی قشنگ بودو کلی گریه کردم بعدشم از دوستامون جدا شدیم اومدیم خونه ولالا . خوب چهارشنبه هم اومدم شرکت و باز دلم واسه مامانم تنگ شد (بچه ننه ام خودتونید)اخه مامانم میخواست بره سفر گفتم ببینمش اون هفته چون مریض بودم نرفته بودیم شام خونه مامانم دیگه پاشدم رفتم یه سر به مامانم زدم برگشتم باز شرکت که شاهین زنگ زد دوستش گفته دارم از طرف اداره ویلا میگیرم بریم 4 تایی رامسر منم یهو اینجوری شدم اهان یادم رفت یگم سه شنبه خانم پسر عموم زنگ زد که ما امشب بیایم که ما سینما قرار داشتیم منم باز با کلی خجالت گفتم وای باز ما نیستیم بعد همون موقع واسه جمعه شام دعوتشون کردم چون زشت بود 2 بار میخواستن بیان ما نبودیم . یعنی قرار بود 5 شنبه عصری بریم ویلا مادر شوهر تا جمعه صبح بعدش بیایم که شام مهمون داشتیم غذا بپزمو اماده شیم . حالا تا اونجا گفتم که شاهین زنگ زد بریم شمال حالا اونهمه برنامه داشتیم منم از اونجایی که حرف سفر میشه کلا همه چی یادم میره گفتم اوکی بریم از 5 شنبه شب تا دوشنبه قرار بود بریم دیگه مرخصی گرفتم اسم دوستامون سلاله و رادمان هست که قرار بود باهم بریم اونام مرخصی گرفتن خبر دادن اوکی کردیم منم رفتم خونه موهامو رنگ کردم لباسشویی روشن کردم خونه رو مرتب کردم مامانم زنگ زد گفت با داداشمینا قرار گذاشتن شام بریم پردیسان جوجه درست کنیم دیگه تند تند کارامو کردم سر یه موضوع مسخره با شاهین دعوام شد که سعی کردم بیخیال شم رفتیم پیش مامانمینا خوش گذشت بعدشم اومدیم خونه ساک رو یکم بستم خوابیدیم صبح زود رفتیم بهشت زهرا پیش بابا با شاهین بعدشم ناهار جیگر خوردیم اومدیم و تا رسیدیم خونه رو مرتب کردم وسایلارو حاضر کردم واسه سفر دوش گرفتم لباس اتو کردم موهامو اتو کردم و ارایش کردم حدود 5/30 راه افتادیم رفتیم دم خونه دوستامون دنبالشون بعدشم سمت شمال و عشق و حاااااااااال . حالا تو پست بعدی سفر رو میگم چطور گذشت . یه موضوعی هم پیش اومد همون موقع که شاهین گفت بریم وبا دوستامون داشتیم برنامه رو قطعی میکردیم که مرخصی بگیریم من به مادر شوهر زنگ زدم جهت احوالپرسی و هیچ حرفی ام نزدم از سفر  به دو دلیل یک این که قطعی نبود  دو اینکه من مطمئن میشم شاهین یه برنامه رو گفته  به خانوادش بعد توضیح میدم چون حس میکنم ناراحت میشن که پسر خودشون نگفته من دارم توضیح میدم و شاهینم خودش اینجوری راحته که ازش بپرسم بعد بگم حالا اینو داشته باشید تا فرداش که دیگه من پرسیدم دیدم شاهین گفته و برنامه ام قطعی شد به مادر شوهر زنگ زدم واسه خداحافظی اونم یهو با یه لحنی گفت ااا کجاااا منم گفتم شمال گفت اخه دیروز زنگ زدی عصری ولی حرفی نزدی منم گفتم هنوز مرخصی هامون اوکی نشده بود و قطعی نبود دیگه خداحافظی کردیم به شاهین گفتم من بخاطر تو رعایت میکنم بعدش مامانت اینجوری میگه اونم گفت منظوری نداشته ولی من بهش توضیح میدم نگرانم نباش ولی در کل خیلی لجم گرفت

نظرات 6 + ارسال نظر
دل آرام پنج‌شنبه 26 مرداد 1396 ساعت 13:56

من که به این نتیجه رسیدم زیاد به خانواده ی همسر نزنگم
اوایل خیلی می زنگیدم و هی از این حرفا می شد بهم برمیخورد، گفتم بذار پسرشون بزنگه اون باهاشون کنار میاد

منم به نظرم اینجوری درستتره

شهرزاد چهارشنبه 25 مرداد 1396 ساعت 13:27

سرماخوردگی تو تابستون فاجعه ست!
من همش تو فکر پسرعموت اینا بودم که هی نمیشد بیان

اره والا هنوزم نگفتم بیان خودم مردم از خجالت

setareh چهارشنبه 25 مرداد 1396 ساعت 00:04 http://san-arm.blogsky.com

خیلی خوبه که انقدر احترام میزاری ب مادرشوهر ، ولی سعی کن زیااادی از حد خوبی نکنی ، چون خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند .
از ی جایی ب بعد میشه وظیفه لطف تو ، مث همینکه زنگ زدی خداحافظی و اونجوری برخورد کرده .

چون اول زندگیته خیلی حریم و حدود هارو داشته باش ک فرداروز خدای نکرده اذیت نشی از خوبی هات .

سفرت عاالی بوده باشه انشاءالله

سلام ستاره جون دقیقا منم همین فکررو کردم که به شاهین گفتم اولش نمیخواستم بگم ولی بعدش گفتم چون میدونم میره بهش میگه و اونم از این به بعد حواسشو جمع میکنه .هر کاری میکنیم انگار میشه وظیفه من که از اول راه دوری و دوستی رو انتخاب کردم چون اینجوری ریلکس ترم

پرنسا سه‌شنبه 24 مرداد 1396 ساعت 17:27

دیدیم اول هفته خبری ازت نشد پس مسافرت بودین .
بابا اول زندگی بگیرین بشینین تو خونتون مردم میخوان بیان خونتون

اره پرنسا انقدر کار دارمو سرم شلوغه که حد نداره .

شهرام سه‌شنبه 24 مرداد 1396 ساعت 16:07 http://1980716.blogfa.com

اره منم رفتم تو خط مهمونای جمعه.پس اونا چی؟نکنه این دفعه هم کنسل شد؟

الان پاسخ تیلو رو خوندم.وای محاله ما خانوادگی همچین کاری کنیم.ای ول ماشالله روت خوبه.من باشم دق میکنم از خجالت.
"خوب ضعیف بودن رو یه طرف بزاریم.وقتی ادم فقط نظاره گر باشه میشه گربه ضعیفه دیگه"
این پاسخت تو وب لاگم بود.در جواب گربه ضعیف.خدایی هم دست ما کوتاه بر نخیل خرما

ببین کسانی رو که گفتم خیلی خیلی باهاشون راحتیم فامیل و مثل دوست خیلی خیلی صمیمی با کسانی که راحتم اینجوریم با همه که نمیتونم (پررو هم خودتی )

تیلوتیلو سه‌شنبه 24 مرداد 1396 ساعت 14:37

مهمونای جمعه را کلا فراموش کردی؟

تیلو با کلی خجالت زنگ زدم انداختم یه هفته عقب

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.