خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

عصبانی نوشت

پست قبلی رو اول بخونید .

این خواهر شوهر بیشعور من وقتی بابام بیمارستان بوده به مدت 6 ماه یه بار نیومد ملاقات کفتن حالش ید میشه یاد بیمارستان  منم دعوا حسابی راه انداختم شاهین به من گفت جای اون عذر خواهی میکنم منم ولش کردم ولی یه باربه شاهین  گفتم اخلاق گندش اینه که خواهر شوهراش محل سگ بهش نمیدن حالا پاشده رفته بیمارستان پیش زنداییش (پست قبل توضیح دادم)الان دیگه حالش بد نمیشه انگار.ببین تو هر شرایطی باشه احساس میکنم لج دراره واسه همینم 3 تا خواهر شوهراش باهاش قهرن و همه جا بلاکش کردن منم فقط فقط بخاطر شاهین باهاش خوبم الان که همین 10 دقیقه پیش شاهین زنگ زد که طناز اومده منم بیمارستانم  یهو بهم ریختم ولی زود سعی کردم ریلکس باشم تا سر اون  دعوام نشه 

روزانه ها.

سلام و صد سلام . خوب از هفته پیش بگم رفتیم خونه خالم تولد بازی خوش گذشت نامزد دختر خالمم اومده بود دیگه کیک خوردیمو شام کادو ها رو باز کردیم حدود 12 اومدیم خونه . چهارشنبه صبح اومدم شرکت سرم شلوغ بود شامم رفتیم خونه مامانم همگی جمع بودیم خوش گذشت 5 شنبه باز اومدم شرکت تا حدود 4 کارم طول کشید بعدش رفتم خونه چند روز خونه نبودم کلا همهچی بهم ریحته بود اول خوابیدم تا 7 پاشدم دیدم شاهین خرید کرده بود جمع وجور کردم شام قیمه گذاشتم لباسارم ریختم ماشین دیگه تا 9 درگیر بودم 9 دوش گرفتم نشستم پای سریال عاشقانه ساعت 11 اینطورام شام خوردیم بیهوش شدم باز صبح بیدار شدم یه صبحانه توپ خوردم زنگ زدم مامانم دیدم بیحاله صداش ساعت 1 پریدم رفت خونه مامانم تو راه میلک شیک خریدم داداشمم اونجا بود باهم خوردیم مامانمو گذاشتم خونه خواهرم رفتم خونمون دیگه بازم تمیز کاری داشتم بعد با شاهین نشستیم عکسارو که اتلیه داده بود دیدیم انتخاب کردیمو شام خوردیمو سریال دیدیمو لالا و شنبه صبح بیدار شدم روز تعطیلیم بود چیکار کردممممممممممم افرین پریدم نون تازه خریدم با پنیر تبریز رفتم خونه خواهرم که مامانمم اونجا بود داداشمم اومد صبحانه خوردیم یعنی لحظه ای بهتر از صبحانه خوردن با خواهرو مادرو برادرم نیست تو زندگیم  نیست دیگه یکم نشستیم با مامانم رفتیم خونه عمه ام چون وام خانوادگی من موعدش بود گرفتیم بعد مامانم وقت دکتر داشت رفتیم دکتر زود کارمون تموم شد برگشتیم خونه خواهر ناهار خوردیم منم رفتم خونه ارزوها شاهین اومد یکم خوابیدیم پاشدیم ماهی گذاشتم واسه شام سریال دیدیم خوابیدیم صبح هم رفتم شرکت کارم کمتر شده بود ریلکس بودم  اتفاق خاصی نیوفتاد 2 شنبه ام رفتم دفتر داداشم عصری شاهین رفت بیمارستان اخه شروین کلا یه دایی داره حدود 70 ساله که خانومشم حدود60 سالشه و بچه ندارن امریکا درس خوندن و ازدواج کردن بعدش برگشتن ایران و هیچ کس تا حالا متوجه نشده ایراد از کیه که بچه دار نشدن یعنی کلا کسی نپرسیده اونام نگفتن حالا شاهین و خواهرش خیلی به اینا نزدیکن و مثل بچه هاشونن البته خواهر شاهین کلا عادت داره هرجا خوش نمیگذره میگه من حالم بد میشه و نمیره مثل بیمارستان انگار مثلا ما عاشق بیمارستانیم حالا چرا اینو گفتم  چون زندایی روز 2 شنبه حالشون بد میشه و میرن بیمارستان اونجام میگن بستری بشه و شاهینم میره و خواهر شاهین طبق معمول میگه من که نمیتونم برم و نمیره مادر شوهرم همینطور نمیره .فقطم بلدن وقت و بی وقت زنگ بزنن به طرف انگار نه انگار مریضه و حوصله نداره منم شب که رفتیم خونه مادر شوهر دیدم هی زنگ میزنن شام خوردیم اومدیم خونه به شاهین گفتم من زنگ نمیزنم به زندایی چون وقتی یکی تو شرایط خوبی نیست و بیمارستانه درست نیست هی ادم زنگ بزنه چیزی جز مزاحمت نداره ولی حتما میرم ملاقات به جای 10 بار زنگ زدن میرم اونجا 10 دقیقه از نزدیک میبینمشون . شاهینم گفت شما و طناز (خواهرش )و مامانم نمیخواد بیاید من به جاتون میرم منم گفتم تو به من ریطی نداری منم خوشم نمیاد بیام بیمارستان و هیچ ادمی خوشش نمیاد ولی احترام و ادب حکم میکنه تو شرایط مریضی کنار بستگان باشیم .اونم خیلی عصبی سرشو تکون داد چون میدونه منظورم اینه خواهرت خیلی خیلی بیشعوره و منظورمم دقیقا همین بود  حالا سه شنبه پاشدم اومدم شرکت شاهین عصری باز رفت ملاقات حال زندایی زیاد خوب نبود و باید عمل بشن منم احتمال زیاد واسه   فردا میرم میبینشون . انشالله که بهتر بشن من تو خانواده شاهین تنها هم صحبتم ایشون هستن در مهمانیها چون خواهر شاهین همش تو فکر خاله زنک بازی سبزی چی بگیرمو این غذا چجوریه اس و من اصلا حوصله این حرفارو تو مهمونی ندارم زندایی ام مثل من عاشق فیلم دیدن و  خوشگذرونی و مسافرته واسه همین هم صحبت خوبی هست و دوسش دارم انشاله که بهتر میشن . امین 

پ ن . تیلو جونم 4 شنبه ها حوصله نداره ولی من 4 شنبه ها عالی ام انقدر انرژی دارم تیلو بیا توام پر انرژی باش لطفنی .

خوشگذرونی

تو این نزدیک 1 ماه که رفتم خونه خودم مهمون ناهار یا شام نداشتم ولی دوستامون میخوان بیان خونمون حدود 4 تا زوجن میشن 8/9 نفر . اونا منتظرن که دعوتشون کنم و میخوام سرم خلوت شه بگم بیان . حوصله الکی میز شام چند مدل غذا  چیدنو ندارم نه اونا از این خاله زنکان که واسشون مهم باشه نه من نمیخوام  الکی وقت صرف کنم میخوام غذای راحت بزارم . چون ما خیلی باهم راحتیم خونه اونام میریم همینه . میخوام فقط موزیکای خوب بزارم با مشروب و مزه های رنگارنگ که خوش بگذرونیم فقط بزنیمو برقصیمو واسه یه شبم که شده کیف کنیم مهمونی یعنی فقط همین بقیه مهمونیا وقت تلف کردنه. . منتظر اون شبم .هورااااااااا

یکم سرم خلوت شد و ریلکس شدم یکم وسایل دکوری میخوایم واسه خونه بگیریم ولی من نمیدونم چه خاصیتیه میری خونه ارزوهای خودت زمان مثل برق میگذره چشم میچرخونم شده 11 شب . انقدر تو خونه راه میرم خسته شدم خدا باید به خانومای کارمنده متاهل انرژی 10 برابر بقیه بده والا

راستی دختر خالم ایشالا شهریور عقدشه خیلی خیلی خوشحالم امیدوارم همه چی ختم به خیر بشه مادر پسره فعلا کوتاه اومده خدارو شکر