خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

دردودل

این پست رو یا حذف یا رمزدار میکنم فقط چند روز باز میزارم.

من دلم نمیخواد از ادمای اطرافم خیلی توقع داشته باشم چون توقع زیاد باعث کدورت میشه ولی هفته پیش که مادر شوهرم رفت بیمارستان  و بستری شد باز داغ دلم تازه شد نمیدونم طرز فکرم درسته یا نه ولی من 6 ماه پدرم بیمارستان بود و اون روزا بدترین روزای زندگی خانواده ما بود  تو این 6 ماه منو خواهر و برادر و مادرم 1 دقیقه هم پدرم رو تنها نذاشتیم کسانی که عزیزشون بیمارستان بوده حتی چند روز میدونن من چی میگم . به هر حال ما اون روزا رو گذروندیم و هممون خیلی بهم ریخته بودیم هنوزم من خیلی وقتا اثرات اون روزای سخت رو دارم وهمسرم کنارم بودو خیلی درکم کرد ولی یادم نمیره که خانواده شوهرم تو اون تایم خیلی حس بدی بهم دادن خواهر شوهرم تو 6 ماه یکبار ملاقات نیومد و خیلی راحت با گفتن این جمله که حالم تو بیمارستان بد میشه خودشو راحت کرد مادر شوهرم تقریبا بعد 6 ماه اومد .و فقط پدر شوهرم اومد. من خیلی بهم ریختم و با شاهین دعواهای بدی سر این رفتار اونا کردم ولی برادرم ارومم کرد که سعی کرد منو به سمتی ببره که بی توقع باشم و راحت بگیرم زندگی رو و نزارم سر ملاقات اومدن یا نیومدن یکی دیگه با شوهرم به مشکل بخورم یادمه اون روزا من 5 شنبه ها که زود تعطیل میشدم میرفتم بیمارستان و تا شب پیش پدرم بودم یه روز مادر شوهرم گفت اناهیتا جان خودتو انقدر اذیت نکن چرا انقدر میری بیمارستان روحیت بهم میریزه .من نمیدونم رو چه حساب این حرف رو زد و واقعا متوجه نبود وقتی پدر من تو بیمارستانه وظیفه منه که پیشش باشم . کی از بیمارستان خوشش میاد کی دوست داره  5 شنبه از سر کار به جای استراحت بره بیمارستان ولی وقتی پدر من اونجاست من کجا باید باشم جز کناراون ...خیلی اون روزا دلم از حرفا و کاراشون گرفت .

 جمعه صبح بیدار شدم و تمیز کار داشتم اومد خانومه کاراشو کردشب قرار بود خانواده شاهین شام بیان خونمون میخواستم کار تمیز کاره تموم بشه شروع کنم شام درست کنم که شاهین از خرید اومد گفت که مادرش حالش بده و باید ببرنش دکتر گفتم توام برو بمونی خونه فکرت اونجاس بیشتر اذیت میشی حاضر شد رفت بعد یک ساعت میخواستم شروع کنم به غذا درست کردن که زنگ زد گفت مادرم رومیخوان بستری کنن غذا نزار منم گفتم اوکی . خونه تنها بودم تو فکرم منتظر این روز بودم که ببینم چیکار میخوان بکنن همون خواهر شوهرم که 1 دقیقه نیومد و یه جوری با حس بد از بیمارستان حرف میزد حالا چیکار میخواد بکنه . من وقتی پدرم بیمارستان بود انقدر دورمون ادمایی که واسشون مهم هستیم بودن که همیشه پیش پدرم همراه بود 6 ماه تایم کمی نیست ولی 24 ساعته مراقب داشت من .مامانم . خواهرم . برادرم . شوهر خاله هام . خالم. عموم . پسر عموهام ولی یادم نمیره شاهین بعد 1 ماه تازه تعارف زد که میخوای من بمونم منم نمیگم وظیفشه ولی همون لحظه گفتم نه و تا اخرین روز نذاشتم بمونه چون حس خوبی بهم نمیداد  تو فکرم میگفتم ادم بخواد کاری کنه از اول میگه نه بعد یک ماه اونم حالت تعارف و الان مادر شوهرم هنوز 1 شب نخوابیده بود دنبال پرستار میگشتن خواهر شوهر که بچه داره نمیتونست بمونه و واقعا هم کسی نبود من خیلی خیلی جلوی خودمو گرفتم و انقدر یاد اون روزها داره عذابم میده که تعارف هم نکردم فقط به طناز خواهر شوهرم گفتم که هر وقت خواست دخترشو بیاره من نگه دارم که خیالش راحت باشه به مامانش برسه و تحت هیچ شرایطی هم تعارف نمیکنم این دوشب که فعلا زندایی شاهین رفته مونده که واقعا تعجب کردم چون اینا اصلا باهم خوب نیستن و انتظار نداشتم بره بمونه منم روز جمعه که انقدر یاد پدرم و اون روزها افتادم که کلا نشستم گریه کردم و کل روزم با بغض و گریه گذشت تا شاهین اومد اونم ناراحت بود ولی یکم ارومش کردم  دیدم هرچقدرم تو ذهنم ناراحت باشم ازشون باید بخاطر کوچکترین کارایی که وقتی بهم ریخته بودم بخاطر بابام واسم کرد منم باید کنارش باشم و واسش غذای مورد علاقشو درست کردم کل روزشو تو بمارستان گذرونده بود . شام خوردیم یکم حرف زدیم خوابیدیم .گفت کسی نیست پیش مادرم بمونه شاید من مجبور شم بمونم منم  با اینکه میدونستم تو بخش زنان هیچوت نمیزارن یه پسر جوون همراه بمونه گفتم اوکی  راحت باش .گفت میتونی بری پیش مامان گفتم اره راحت باش .روز شنبه سر یه موضوعی خواهر شوهر بهم زنگ زد منم شنبه ها خونه هستم بهش گفتم دخترت رو بیار اینجا که خیالت راحت باشه اورد 10 صبح گذاشتش رفت دختر خیلی خیلی خوب و مودبیه موند تا 2 بعدشم رفتیم بیمارستان ملاقات مادر شوهر تا عصری اونجا بودیم  برگشتیم خونه با شاهین .همش میخوام به خودم بگم ریلکس باش کینه ای نباش اروم باش . مامانم همش میگه اونا اونجورین تو بخاطر ارامش بابا هرکاری از دستت بر میاد بکن ولی انقدر دلم شکسته که  اصلا نمیتونم وقتی بابام بیمارستان بود روزی 4/5 بار گریه میکردم گریه های طولانی و اصلا دست خودم نبود انگار گریه  بخشی از زندگیم شده بود و الانم از جمعه همینجوریم همش  بغض دارم خدا خودش ارومم کنه .

نظرات 12 + ارسال نظر
پرنسا سه‌شنبه 18 مهر 1396 ساعت 19:05

سلام
یه نوشته رمزی دارم رمزش 7030 هست
آناهیتا جان دفعه قبلی کامنت رمزم رو تایید کرده بودی.لطفا این کامنت رو تایید نکن

setareh شنبه 1 مهر 1396 ساعت 22:08 http://san-arm.blogsky.com

چطوری دوستم ؟
مادرشوهر چطوره ؟

بهتره ستاره جون ممنون از احوالپرسیت . دیروز مرخص شد

شهرام سه‌شنبه 28 شهریور 1396 ساعت 01:57 http://1980716.blogfa.com

حالا نمیدونم چرا میهخوای رمزی کنی حتما دلیلی داره.ولی به نظرم اگه بذاری بد نیست مردم میفهمن هرکسی مشکلاتی داره و البته پست اموزنده رو که رمزی نمیکنن بر عکسه کارات ها
تو بیای از مهمونی بنویسی و جوجه و شمال فوقش حسودی کنن.ولی از اخلاقیات بنویسی درس عبرت میشود برای ایندگان
مادر منم از بیمارستان بدش میادو لی میره و اگرم نره توقع از کسی نمیکنه.یعنی اگه ما برای کسی کاری نکنیم توقع هم نداریم.ولی معمولش هست که میکنیم و گرنمون هم از مو نازک تر

اره راست میگی شایدم خوبه . نمیدونم داداشم میگه کاری رو که میبینی شاهین یا خانوادش انجام میدن وقتی خودت دوست نداری دیگه با اونا انجامش نده هر کار بدی میبینی به جاش خوبی کن . ولی بعضیا خیلی خیلی بی شخصیتن

دل آرام دوشنبه 27 شهریور 1396 ساعت 21:01

درکت میکنم
حق داری. تلخه. خدا بابا رو رحمت کنه. شش ماه یه روز دو روز نیست. منم هشت ماه خوابیده بودم تو حاملگی ام، یکی از دختر عمه هام یه اس نداد چه برسه به زنگ و عیادت. خواهرشوهر بزرگه یه دفعه به گوشی همسر زنگ زد فقط. مادرشوهر و پدر همسر دو بار همسر زنگ زد بهشون، گوشی رو داد به من. خیلی تلخه و از یاد نمیره.

دقیقا ادم تو شرایط خاص هم حساستر میشه هم نیازش بیشتر میشه

setareh دوشنبه 27 شهریور 1396 ساعت 00:01 http://san-arm.blogsky.com

بهتری عزیزم ؟

ممنونم دوستم که به یادمی خداروشکر خوبم

سحر یکشنبه 26 شهریور 1396 ساعت 19:02 http://senatorvakhanomesh.b blogfa.com

عزیزم می فهمم چه روزای سختی بود خداجونم هیچکس هیچکس مریض نشه.
من برادرزاده‌ام از یک سالگی تا الان که هفت سالم و نیمش تقریبا نصف بیشتر سال بیمارستان و واقعا خانواده ما روزای سختی دارن)... انشاالله که خوب بشن اما ما آدما نباید یادمون بره ماهم سنمون بالا می ره ی روزی بالاخره ممکن ماهم مریض بشیم نباید تاکسی بیماره بگیم اه اه..‌(منظورم به‌مادرشوهروخواهرشورتون).
خداپدرماهت هم بیامرزه براشون فاتحه می خونم.بوس

ممنونم دوست عزیزم. دقیقا خیلی خیلی روزای سختی رو گذروندیم خدا واسه هیچکی پیش نیاره . ایشالا برادر زاده نازنینت بهتر میشه

Tanin یکشنبه 26 شهریور 1396 ساعت 17:48

آناهیتاجان شما و مادر و خواهر برادرت تو اون روزای سخت کنار پدرت بودین مسلما همین بهش بزرگترین آرامشو میده که همچین بچه هایی داره با خیال راحت رفت و مادرتونو به شما سپرد پس شماهم اینقدر غصه نخور
بابت موضوع و رفتار خانواده شوهر هم اونا گاهی حرفایی میزنن ک مثلا میخوان ادمو اروم کنن یا بهت میگفتن نرو ک روحیت بهم نریزه ب نظر خودشون خوبی میکنن ولی نمیدونن که آدم بااین حرفا چقد بهم میریزه
الانم همینکه شما به همسرت روحیه بدی و زبانا همراهی کنی خانوادشونو کافیه
مسلما شما کارمند هستین و همچنین شرایط بیمارستان شمارو یاد خاطرات بدتون میندازه و نیازی نیست شب بمونید کنارشون

طنین عززیم باهات موافقم چون میدونم مادر شوهرم زن خوبیه و حرف که زده بدون بدجنسی بوده ولی وقتی ادم بهم ریختس انگار این حرفا بدترش میکنه . نه من اصلا شب نمیمونم و واقعا شرایطش رو ندارم

شهرزاد یکشنبه 26 شهریور 1396 ساعت 17:10 http://Sh9.blogsky.com

ناراحت شدم‌ :(((

تارا یکشنبه 26 شهریور 1396 ساعت 16:29

خیلی این پستت ناراحتم کرد .مریضی و مرگ و ...واسه همه ما آدما پیش میاد ...بعضی ها فکر می کنند این مسائل از اونا دوره ....نمیخوام بگم کینه ای باش ..اما من هم نمی تونم همچین رفتارهایی رو راحت هضم کنم ..معتقدم به هر کس درخور رفتارش باید جواب داد تا بدونه اگه قلب و روح او مهمه ،واسه بقیه هم روح و روانشون مهمه و نباید کسی رو رنجوند

منم سعی میکنم مثل خودشون باشم ولی اصلا دوست ندارم تو زندگیم انتقام جویی باشه میخوام بعضی وقتا ریلکس باشم

پرنسا یکشنبه 26 شهریور 1396 ساعت 14:05

حق میدم ناراحت باشی.آدم توقع داره.اما بازم شوهرت نسبت به تفاوتی که خانوادش دارن خیلی بهتره .فقط یه چیزی هیچ وقت دلیل نرفتنات و تعارف نزدنات رو نگو.حتی به همسرت .خودشون میفهمن

نه اصلا به شاهین نمیگم خیلی ام جلوش خودمو ناراحت نشون میدم

دختر خوب یکشنبه 26 شهریور 1396 ساعت 13:17

عزیزم همین که گفتی دخترشو بیاره پیشت کافیه به بیشتر از این فکر نکن...خودتم با افکار گذشته ها اذیت نکنخدا به مادر و پدرت سلامتی بده و امیدوارم هرگز دیگه پات به بیمارستان باز نشه مگر برای زایمان

ممنونم عزیزم از پیامت خودمم فکر کردم حالا که زیاد نمیرم یه کمک اینجوری کنم

setareh یکشنبه 26 شهریور 1396 ساعت 11:38 http://san-arm.blogsky.com

عزیزم حرفت حق و درسته ، و توقع نیست . ادمهای باید تو شرایط ناراحتی و سختی کنارهم باشن ، وگرنه تو خوشی و شادی همه بلدن شاد باشن و احتیاجی ب همراهی نیست . واقعا رفتارشون درست نبوده که ملاقات نیومدن ، ولی خب خداروشکر همسرت جبران کرده و کنارت بوده .
انشاءالله روحت پدرت قرین رحمت الهی باشه
خدا بهت صبر بده عزیزم ، دلت آروم بشه انشاءالله
با فکر اینکه کینه و توقع و فلانه ، خودتو اذیت نکن، حرفت حقه ...

رفتی بیمارستان ب خواهرشوهرت بگو با اینکه حالم بد میشه و خاطرات بدی از بیمارستان دارم ولی اومدم ملاقات

حرف مادرشوهرت درباره بیمارستان رفتنت انقدر بد بود که من اگه جات بودم درجواب میگفتم شما بابات بستری شد ایشالا نرو بیمارستان !!!!!!

چ آدمهایی

الهی دلت آروم بشه عزیزم

اره دقیقا میخوام بگم . خیلی بهم ریختم دیروزم رفتم ولی فقط بخاطر شاهین رفتم . ستاره الانم میخوام 1/2 بار دیگه بیشتر نرم بیمارستان میخوام بفهمن واسه منم سخته فکر نکنن فقط خودشون ادمن سختی رو تحمل میکردم بخاطر عزیزانم نه بخاطر اینا

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.