خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

باید بنویسم

خوب با عرض سلام و خسته نباشید واسم جالبه که حدود 100 نفر پست رو در چند ساعت میخونن و فقط حدود 7/8 نفر کامنت میدن البته من هیچ وقت ناراحت نمیشم شاید حال ندارید بنویسید

خوب جونم واستون بگه تا جمعه هفته پیش گفتم خوب شنبه روز تعطیلیم بود خونه بودم بیدار شدم یکم کش اومدم صبحانه خوردم دیدم حس هیچ کاری نیست یه مزون تو فرمانیه پیدا کرده بودم  میخواستم برم لباس واسه نامزدی دختر خالم بخرم چون مسیر و خیابونای اونجا رو خوب بلد نبودم به شاهین گفتم گفت ساعت 3 بیا دم محل کارم بریم منم  ساعت 3 اسنپ گرفتم رفتم اونم اومد رفتیم چون نزدیک خونه مادر شوهر بودیم زنگ زدم گفتم ما میایم اونجا اونم گفت شام بیاید دیگه لباسمو خریدمورفتیم اونجا تا 10 نشستیم شام خوردیم اومدیم خونه یکشنبه صبح رفتم شرکت و عصری اومدم شام یادم نیست چی خوردیم بعدشم سریالgame of thrones رو با همسر شروع کردیم که بینهایت جذاب بود و تا 12 دیدیم خوابیدیم خوب ما شنبه خونه مادر شوهر بودیم من روز دوشنبه بینهایت سرم شلوغ بود چون دفتر برادرم هفته ای 1 روز میرم و خیلی کارم زیاده یکی از دلایلی که شنبه هم خودم پیشنهاد دادم برم خونه مادرشوهر همین بود که میدونستم سرم دوشنبه شلوغ میشه منتها یکشنبه با مادر شوهر تلفن صحبت کردم حا ل و احوال کردیم گفت دوشنبه میاید منم گفتم ما شنبه اونجا بودیم مامان جان من سرم خیلی روزاای دوشنبه شلوغه ولی با شاهین صحبت میکنم ولی احساس کردم ناراحت شد (با شاهین قرار گذاشتیم فقط هفته ای یکبار شام و دوتایی خونه خانوا ده ها برم و هربارم خواستیم خودمون تنها بریم سر بزنیم )خوب دیدم مادر شوهر یکم ناراحت شد پیش خودم گفتم ولش کن خستگی مهم نیست بزار بریم چون هر هفته دوشنبه میریم چشم به راهه به شاهین گفتم مساله ای نیست بریم دوشنبه شب به جاش اخر هفته برنامه نزاریم من یه روز کارامو کنم اونم گفت اوکی دیگه دوشنبه رفتم شرکت داداشم با ماشین شاهین.  خیلی سرم شلوغ بود دیگه تا 6/30 کارامو کردم بعدش خواستم برم خونه مادر شوهر شاهین زنگ زد که بریم خونه خواهرش زنگ زده گفته همه بیاید اینجا شام دیگه رفتیم اونجا خونه خواهر شوهر 5 دقیقه فاصله داره با خونه مادر شوهر رفتیم خوش گذشت تا 11 نشستیم اومدیم خونه . سه شنبه ام  که صبح پیاده اومدم دفتر کارامو کردم ساعت 5 رفتم خونه مامانم خواهرمم بود نشسته بودیم حرف میزدیم ساعت حدود 8 شد منتظر شاهین و داداشمینا بودیم که بیان شام بخوریم دیدیدم دیر کردن مامانم زنگ زد خونه داداشمینا خانومش برداشت گفت وااا ما که نمیایم  و گفت که داداشم مریضه و خوابه یهو منو مامانمو خواهرم استرس گرفتیم که چرا مریض بوده از صبح نگفته نمیام به صورت گروه امداد سوار ماشن شدیم شوت گاز رفتیم خونه داداشم دیدیم سرما خورده وحشتناک دیگه دیدیمش خیالمون راحت شد برگشتیم اومدیم شاهینم اومد شام خوردم برگشتیم چهارشنبه ام خبر خاصی نبود سرکار بودم ساعت 5 پیاده رفتم خونه 2 تا بستنی ام توراه خریدم رفتم بادمجون دراوردم یکم خوابیدم که هی شاهین سرو صدا کرد بیدار شدم شامم میرزاقاسمی با برنج گذاشتم که خیلی عالی شد.دیگه سریال دیدیم تا 1 بعدش خوابیدیم . پنجشنبه صبح شاهین بردتم خونه مامانمینا خواهرم اومد رفتیم بهشت زهرا پیش بابا شاهینم رفت بانک کار داشت ما رفتیمو برگشتیم شاهین اومد دنبالم رفتیم تره بار بعدشم شهروند رفتیمو اومدیم خونه . خریدارو جابه جا کردیم ناهار خوردیم خوابیدیم بیدار شدم خونه رو مرتب کردم واسه شامم پیراشکی گوشت گذاشتم خوببب حالا بگم شب چی شد عصری شاهین رفت دوش بگیره که تلفن زنگ خورد خواهر شاهین بود گفت فردا ناهار بیاید خونه ما حالا فکر کند من جمعه رو خالی گذاشته بودم واسه کارای عقب افتاده شرکت که دوشنبه میخواستم بمونم شرکت ولی بخاطر مهمونی مادر شوهر نموندم حالا من گفتم باشه ولی خبر میدیم روم نشد بگم نه تا شاهین از حموم اومد ماجرا رو بهش گفتم اونم گفت نمیتونی کاراتو کنی تا 1 ظهر منم واقعا خسته بودم و استرس داشتم دلم میخواست خونه باشم و به کارام برسم که شاهین گفت زنگ میزنم میگم نمیایم زنگ زد به خواهرش گفت اونم گفت اوکی گفت اناهیتا کاراش عقب افتاده باید به کاراش برسه (البته ما تو 5 روز گذشته 2 بار اونجا بودم)دیگه سرتون رو در د نیارم بعد 1 ساعت مادر شوهر زنگ زد منم داشتم صداشو میشنیدم چون خونه سکوت بود و شنیده میشد گفت وای اناهیتام که همیشه کار عقب افتاده داره منم خیلی ناراحت شدم چون من همیشه سعی کردم جایی میرن همراهشون باشم و به غیر از ویلا مادر شوهر همه جا باهشون رفتم ویلا رو هم شاهین خودش میگه نمیایم من حرفی نمیزنم دیگه هیچی دیگه شاهین عذر خواهی کرد خدافظی کردن دیدم خیلی خیلی ناراحته اهان اینم بگم شاهین که با خواهر شوهر حرف زد گفت نمیایم من گفتم شاهین الان خودم زنگ میزنم گفت باشه مرسی فقط الان بیرون بود گفتم اوکی بزار بیاد خونه 1 ساعت دیگه زنگ میزنم .حالا شاهین ناراحت گفت کاش خودت زنگ میزدی منم گفتم من که میخواستم بزنم گفت اره به مامانم گفتم اناهیتا میخواست الانم زنگ بزنه هیچی دیگه منم بحث رو ادامه ندادم رفتم غذا درست کردم ولی بخاطر رفتار مادر شوهر ناراحت بودم اگر ما اونجا یک مهمونی نمیریم نباید انقدر عکس العمل نشون میداد من شاغلم و میدونه 2 جا کار میکنم و سرم شلوغه . یکم ریلکس شدم رفتم دیدم شاهین تو تراس وایساده نمیخواستم اصلا سر این موضوع دعوامون شه تصمیم گرفته بودم تا حد امکان جلوتنش ها رو بگیرم با حالت شوخی رفتم پیشش و گفتم من صبح زود بیدار میشم وکارامو میکنم تا بتونیم به موقع بریم اونجا و مامان ناراحت نشه اونم یکم توضیح دادو اوکی شدیم اومدیم شام خوردیم بعد شام شاهین گفت فردا استراحت کن عجله نکن و به کارات برس منم تشکر کردم شب خوابیدیم صبح حدود 9 بیدار شدم صبحانه مفصل خوردیم من به کارام رسیدم شاهینم کاراشو کردو جارو زد من از 10 تا 2 پای لب تاب بودم تا تموم شد پاشدیم حاضر شدیم رفتیم خونه خواهر شوهر حدود 3 رسیدیم ناهار خوردیم نشستیم تا 6 بعدشم بهمون جیگر ببعی دادن اومدیم خونه .اونجا همه چی عادی بود منم سعی کردم عادی برخورد کنم موضوعات کوچیک ارزش ناراحتی نداره مادر شوهر من زن خوب و مهربونیه هوای منو داره ولی یکم زیادی رک و پرحرفه منم چون دوسش دارم نمیخوام روابطمون بد بشه . هیچی دیگه اومدیم خونه جیگرارو کباب کردم خوردیم منم تمیز کاری کردم کردم یکم کارای شنبه رو کردم اخه شنبه 6 تا از دوستای دوران دبیرستان داشتن میومدن خونم ناهار دیگه صبح9 بیدار شدم سوپ و مرغ گذاشتم میوه اماده کرردم یکی از دوستام زود اومد کمکم سالاد درست کرد بقیه ام اومدن تا حدود 5 نشستن خیلی خیلی خوش گذشت. رفتن منم خونه رو جمع و جور کردم شاهین اومد شامم داشتیم از ناهار خوردیمو لالا . یکشنبه ام دفتر بودم عصری با مامانم رفتم خرید بعدش مامانمو رسوندم 8 شب رسیدم خونه خواهرم بهم خورشت داده بود برنج داشتیم سالاد درست کردم خوردیمو لالا . دوشنبه ام صبح ساعت 7 بیدار شدم ماشین شاهین رو برداشتم رفتم دفتر داداشم مامانم سونو گرافی داشت با خواهرم و خالم رفته بود دیگه منم کارامو کردم عصری رفتم خونه مامانم خالمو دختر خالمو خواهرمم بودن خیلی خوش گذشت تا 8/30 نشستیم پاشدم اومدم خونه دیدم همسر نازنین شام پخته اونم یه استانبولی فوق العاده شفته اخی نازی ولی به زور خوردم که ناراحت نشه دیگه خوردیمو میوه ام خوردیم لالا . صبح تا 9 خوایبدم مرخصی گرفته بودم تا 11  بعدش بیدار شدم رفتم تره بار واسه مامانم و خودم خرید کردم نون تازه ام خریدم رفتم خونه مامان جونم به داداشمم پیام دادم بیا صبخانه بخوریم  .دیگه یه صبحانه مادر و دختری عالی خوردیم یکم حرف زدیم داداشم اومد اونم خورد دیگه راه افتادم اومدم دفتر.الانم در خدمت شما دوستانم . بوووووووووووس

نظرات 12 + ارسال نظر
شهرام دوشنبه 20 شهریور 1396 ساعت 00:47 http://1980716.blogfa.com

من میدونم شغل اناهیتا چیه!سربزا گمنام امام زمانه
در مورد مطلبت تو وبم
هم اعتقاد نداشتی.هم تعارف تو کارت نیست.بعضیا نه گفتن بلد نیستن

لوووووووس. اره دقیقا بعضیا کلا تو رو دروایسی هستن

سحر شنبه 18 شهریور 1396 ساعت 13:42 http://senatorvakhanomesh

ره گلم چند سالی می شه وبلاگ دارم منظم ننوشتم اما به تازگی از طریق گوشی که وارد وبلاگم می شه سریع می پره می ره تو سایت مسخره علتشک نمی دونم.قالبم عوض کردم درست نشد.
Senatorvakhanomesh.blogfa.com

شهرام پنج‌شنبه 16 شهریور 1396 ساعت 12:51 http://1980716.blogfa.com

سلام.مسافرت بودم.
والله یه سری از خواننده هات مرد هستن .میان میخونن .بعد اگه تا ته مطلب بخونن بخوان نظر بدن چون مربوط به خانوادس نظر نمیدن که نگن خاله زنک.منتهی من خودم سوزه هام مال خانواده این چیزاس جرات میکنم نظر میدم
بقیه هم تا ته میخونن بعد که میان نظر بدن به قول خودت حتما خسته میشن یا سوژه واسه نظر پیدا نمیکنن.وب لاگ من که وضعش خراب تره.یا نظرات خصوصیه یا کسی جرات نداره نظر بده چون بی ادبیه.بقیم چشمشون درد میگیره فحش میدن میرن
از قافله عقبی گیم اف ترونز تموم شد فصل هشتت با میلاد امام زمان میاد.خیلی تاخیر داره!

من خیلى وقت بود داشتم سریال رو ولى چون سرمون خیلى شلوغ بود نمیدیدم اومدیم خونه ارزوها وقت کردیم.همیشه به سفر.اره نظرت راجع به خواننده ها کاملا درسته

سحر پنج‌شنبه 16 شهریور 1396 ساعت 10:53

مدیریت تنش که می گن اینه که تو کردی آرین.
من مدیریت تنش می کنم اما گاهی می یام برای خواهم درودل می کنم (جلو زبونم نمی تونم بگیرم)آنوقت ماجرا برام مرور می شه حالم گرفته می شه....
آناهیتا من از فضولی دارم می ترکمشغلت چیه که همش پای لپ تاپ و دوجا می ری سرکار؟!
ی چیزم دیگه اینکه کار کردنت من یاد زن داداشم می اندازه که همیشه سرش شلوغه م هیچکسم خدایی توقع ازش نداره.

وبلاگ دارى بده خصوصى بهت بگم.اره من کلا همیشه شلوغم

شیده پنج‌شنبه 16 شهریور 1396 ساعت 01:24

سالهای اول زندگی مشترک سختی هایی داره تا دو طرف به خلقیات و رفتارهای هم وارد بشن .مدیریت روابط تو این مدت خیلی مهمه و شما خیلی خوب روابط با خانواده همسرتون رو مدیریت می کنید.موفق و خوشبخت باشید.

دقیقا همینطوره منم نظرم همینه تنش زیاده من دارم سعى میکنم اروم باشیم چون ادم به دعوا و قهر عادت میکنه نمیخوام عادت کنیم

ماهی کوچولو چهارشنبه 15 شهریور 1396 ساعت 14:06 http://tekrareman.blogsky.com

منم این درد رو دارم که همیشه سرم شلوغه، البته از طرف خواهر خودم سرزنش میشم و خانواده همسر بیشتر درکم میکنن شاید چون فعلا عمق فاجعه رو درک نکردن!!!
اما میتونی برنامه ریزی کنی تا به همه کارات بتونی برسی...
به به گیم آف تروووونز

عزیزم دوران نامزدی خیلی فرق داره . وقتی بری خونه خودت میبینی همه چی تغییر میکنه و کارات بیشتر میشه وبلاگ رو بخونی میبینی من چقدر مهمون میاد خونم . مهمون خیلی کارداره

شهرزاد چهارشنبه 15 شهریور 1396 ساعت 13:11 http://Sh9.blogsky.com

میگم چقدر خوبه که اتفاقات انقدر قشنگ تو ذهنت میمونه و یادت نمیره.
راستی اینستاگراممو دادم فالو کردی؟ یا نکردی؟

خیلی حافظم قویه عزیزم .اینستاگرامم به مشکل خورده باید باز نصب کنم

تیلوتیلو سه‌شنبه 14 شهریور 1396 ساعت 17:39

هممون باید این اخلاق خوبت را یاد بگیریم
تنش ایجاد نکنیم... مسائل را الکی کش ندیم
خیلی خوشم میاد از این مهارتت

ممنون تیلو جان شما که خودت اخلاقت عالیه از پستات میشه کاملا اینو حس کرد

پرنسا سه‌شنبه 14 شهریور 1396 ساعت 16:46

مهمونی و تفریح رو همه دوست دارن اما خب کارت زیاده
آناهیتا بعدنا بخوای بچه بیاری با این حجم کار نمیشه

باید یکی از کارامو کنسل کنم عزیزم

دختر خوب سه‌شنبه 14 شهریور 1396 ساعت 16:38

خخخ چند خط اول پست باید بگم یاد شعر من به آمار زمین مشکوکم افتادم

اره والا میان میخونن در میرن .

دل آرام سه‌شنبه 14 شهریور 1396 ساعت 16:25

خوش باشی و بی تنش
یواش یواش عادت می کنن که باهاتون کنار بیان
اوایل هر وقت مادرشوهر من میومد تهران میگفت هر روز پسرمو باید ببینم. الان نه. همسر ده روز اینجا بود همسر سرش شلوغ بود وقت نمی کرد بره ببیندش، قبلا یا هرروز میرفت خونه خواهرش میدیدش یا میومد خونه مون

ممنون عزیزم خودمم امیدوارم همینطور بشه . دلم نمیخواد تا خواهر شوهر داره میره اونجا زنگ بزنن شمام بیاید اون نزدیکه بیکاره وقت ازاد داره من نمیتونم مثل اون باشم

setareh سه‌شنبه 14 شهریور 1396 ساعت 16:19 http://san-arm.blogsky.com

به به چه روزای خوبی ... انشاءالله همیشه خوش و خرم باشین

ممنونم عزیزدلم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.