خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

دردودل

با عرض سلام به همهههه . خوب میخواستم راجع به یه موضوعی بنویسم و یکم دردودل کنم  . من از بعد از عقدن با خواهر شاهین مشکلی ندارم ولی خوب از یسری رفتاراش اصلا خوشم نمیاد راحت بگم ما دوتا شخصیت کاملا متفاوت از هم  هستیم ولی خوب تور و کاملا هم عادی هستیم ولی خوب حرفی واسه گفتن نداریم و همچنین رفتارهایی میکنه که به نظرم نشون میده یکم رومن حساسه خوب اوایل یکم ری اکشن نشون میدادم ولی الان جلو شاهین اصلا باهاش حرف نیمزنم و اصلا هم حوصله ندارم راجع به رفتار اش فکر کنم ولی یسری ها واقعا ازارم میده مثلا عید همین امثال بود . بزارید تعریف کنم فکر کنید از طرف فامیل مادر شاهین 4 تا خانواده شدن که دوتاشون میشن مادر شوهر و خواهر شوهر و دوتا هم  فامیلاشون که دوره بزارن و اولین پنجشنبه هر ماه خونه یکی جمع بشن واسه شام که خوب ما هم دعوتیم ولی اصلا نگفتیم که ما هم مهمونی میدیم و تو دوره هستیم تا بهمن پارسال که همین جمع خونه خواهر شاهین بودیم و سر میز شما من همه اونارو چون تا حالا خونمون نیومده بودن  میخواستم دعوت کنن دقت کنید هنوز یکسال نیست خونه خودمون رفتیم و 17 نفر رو دعوت کردم من نمیگم کار شاقی کردم ولی خوب شما که این وبلاگ رو میخونید میدونید من تا توان دارم سعی میکنم خونم پر مهمون باشه و اجتماعی هستم ولی خوب خونه تازه عروس اصولا کم میرن حالا مهم نیست خودم دوست داشتم و سر میز شام هم که داشتن میگفتم چه ماهی خونه کی من گفتم ماه اردیبهشت مال ما دیگه گذشت و 11 فروردین شد خونه خواهرم بودیم که خواهر شوهر  زنگ میزنه به شاهین که شما هون یک بار مهمونی میدید یا تو دوره کلا شمارو رو حساب کنید و سری های بعدم خونه شما بشه ؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!! خوب خداروشکر شاهین تو اینجور مسایل با من مشورت میکنه ولی من خیلی ناراحت شدم اولا که من زن خونه ام باید از من بپرسی بعدشم تو خانه داری و مهمونی دوست داری من اگر میخواستم زبون داشتم بگم نه اینکه تو بپرسی اهان اینم بگم که فکر کنید همه اون شب باغ ویلا مادر شوهر بودن که قرار بود مااهم فرداش بریم اینام  داشتن برنامه دوره های سال جدید رو میریختن  که یاد ما افتاده بودنو پرسیدن که ببینیم اینام هستن یا نه دیگه شاهین توراه برگشت  از خونه خواهرم از من پرسید گفت طناز زنگ زده پرسیده تو دوره هستین یا نه منم اولش تعجب کردم ولی اصلا عکس العمل نشون ندادم فقط سکوت کردم منتظر شدم ببینم  شاهین چی میگه که شاهینم خودش گفت اناهیتا ما اول زندگیمونه اصلا دلیلی نداره مهمونی اونم به این بزرگی بدیمو خودمونو  اذیت کنیم منم گفتم والا منم نظرم همینه شاهینم خداروشکر خودش تو این جور مسایل فهمیده اس گفت پس من خودم فردا که رفتیم  باغ میگم به طناز که ما نیستیم  خوب حالا فکر کنید فردا رفتیم و بعد از حالا رسیدنو احوالپرسی شاهین رفت که یه ویله بخره مهمونا هم بودن رو یه برگه ام داشتن مینوشتن که نوبت چه کسی چه ماهی که خواهر شاهین برگشت به یکی لز فامیلاشون گفت شاهین بیاد ببینم اونا تو دوره هستن یا نه که برنامه بزاریم فکر کنید منم اونجا بودم یعنی بازم منو ادم حساب نکرد که فلانی تو چی میگی منم ناراحت شدما ولی باز هیچی نگفتم انگار نشنیدم بعدشم مادر شوهر از من پرسید که اناهیتا شما صحبت کردی با شاهین راجع به این موضوع منم گفتم نه ما دیشب مهمونی بودیم تو دلم گفتم از همون که پرسیدین جواب بگیرید نمیدونم شاید خواهر شوهر فکر کرده شاهین راحتتره ولی خوب به من برخورد بعدشم ما خودمون عقلمون میرسه بخوایم مهمونی بدیم بگیم بعدشم همه زنانی 50 ساله اون وسط من که 1 ساله رفتم خونه خودم چرا باید مهمونی 20 نفره بدم والا . دیگه من که خیلی بهم برخورد و کلا نمیدونم چرا بدون هیچ دلیلی واسه من تو قیافه اس و محل نمیده منم سعی میکنم انگار نه انگار باشم و هیچ گله ای جلو شاهین نمیکنم البته با خانواده شوهرش کلا قطع رابطه اس باید بفهمه که خودشم مشکل داره من کاری به کارش ندارم تازه دختر خالمم که با خانواده شوهرش مشکل داره و همش پشت خواهرشوهراش جلو شوهرش حرف میزنهمن ازش ایراد میگیرم که بالاخره خواهره اونه وتو احترامش رو حفظ کن و هر حال اینم اینجوریه دیگه چی بگم . 

سفر بندر انزلی

9 سلام به همه یکم دیر اومدم خیلی خیلی شلوغ بودم حالا تعریف کنم خوب اینو بگم که ما رفتیم با مامانمینا مسافرت قرار بود هفته بعدش بریم خانواده شاهین سفر ولی خوب چون باید جفتشو میرفتیم یعنی نه من کوتاه میومدم نریم نه شاهین این شد که پذیرفتیم جفتشو بریم  خوب من که هرروز سرکار نمیرم ولی شاهین ک هرروز میره سختش بود مرخصی بگیره ولی من یجوری بهش گفتم که یا مرخصی میگیری جفتشو میریم یا هیچکدوم دوست ندارم تو زندگیم تهدید باشه ولی خوب متاهلا متوجه میشن اقایون که فرق میزارن بین خانواده ها ادم چه حس بدی داره که البته شاهین بنده خدا خیلی ام اینکار رو نمیکنه ولی خوب من یکمش هم احساس میکنم سریع تو نطفه خفه میکنم تا کاملا طرفمو به خط بیارم میدونم اگر کوتاه بیام بعدا نمیشه کاریش کرد خوب تا یکشنبه 18 شهریور تعریف کردم دوشنبه صبح بیدار شدم رفتم شرکت تا 8 دفتر بودم بعدش رفتم خونه مامانم یعنی خسته بودما ولی رفتم ببینمش که فرداش سه شنبه میخواستیم بریم سفر دیدمشو اومدم خونه واسه شامم تن ماهی و رشته پلو خوردیم که رشت پلو از قبل داشتم دوش گرفتیمو ساکو بستیمو لالاسه شنبه20 شهریور ساعت  ساعت 7/30 بیدار شدیم فلاکس رو پر کردم ماشین ظرفشویی رو خال کردم وسایل صبحانه برداشتیم و راه افتادیم خوب 10 دقیقه بود راه افتاده بودیم که شاهین گفت مدارک ماشین رو برداشتی منم گفتم نه همین جا برگرد خوب اتوبان خلوت بود و اگر دور میزدیم شاید کلا 15 مین هم نمیشد که عقب میوفتادیم بعدشم ما داشتیم واسه 3 روز میرفتیم حالا چند دقیقه دیر رسیدن چه ارزشی داره شاهین گفت شما از ماشین استفاده میکنی باید حواست میبود منم گفتم خوب یادم رفته اونم گفت حالا این دفعه نمیبریم تا یادت بمونه سری های بعد منم گفتم اوکی بریم یکم رفتیم جلوتر شروع کرد نصیحت که ادم باید مدارک مهم همیشه پیشش باشه و این حرفا منم یهو قاطی کردم که اقا یادم رفته قتل نکردم که بریم بیاریم من خسته ساعت 9 شب رسیدم خونه کل کارا با منه از  ساک گرفته تا وسایل صبحانه و وسایل خواب و مایو تو حالا یه مدارک ماشین یادم رفته اهان وسط حرفاش گفت بی نظمی منم گفتم من بی نظمم که تو زندگیمون حواسم به همه چی هست حالا که یه کارت یادم رفته  دیگه سرتون رو درد نیارم از وسط اتوبان برگشت یسری هم جنگیدیم خوب من واسه اون روز صبح خیلی خوشحال بودم چون میخواستیم 2 تایی بریم تو جاده و ما همه مسافرتامون بابقیه هست این تایم 2 تایی تا برسیم رو دوست داشتم صبحانه باهم توراه بخوریموو خوش بگذرونیم که برنامم با خاک یکسان شد تقریبا کل راه رو با اعصاب خورد رفتیم  و صبحانه ام نخوردیم تا نزدیک رسیدن شاهین عذر خواهی کرد بهش گفتم من انقدری اعصابم خورد هست که الان نتونم جلو بقیه رول بازی کنم و بفهمن حواست به کارات باشه حالا یکم باهام حرف زدو رسیدیم اونجام منتطر ما بودن ناهار نخورده بودن خواهر شوهر باقالی قاتوق درست کرده بود خوردیمو کلا 7 نفر بودیم منو شاهین .مادر پدرش . خواهروشوهرشو دخترش دیگه بعد ناهار شاهین ظرفارو شست . ویلامون ساحلی بود تو حیاطشم میز غذاخوری بزرگ داشت که همونجا جلو دریا ناهار خوردیم بعدشم رفتیم خوابیدیم بیدار شدم دیدم بقیه نشستن تو حیاط رفتم شاهین واسم چایی ریخت خوردمو بعدشم رفتیم لب ساحل قدم زدیمو شاهین با شوهر خواهرش رفتن تو اب و ماهم لب ساحل بودیم بعدشم هنه رفتنو منو شاهین یکم نشستیم حرف زدیمو رفتیم ویلا شوهر خواهرواسمون کباب درست کردو خوردیمو لالا روز بعدش تا بیدار شدیم دیدم  خواهرشاهین  وسایل صبحانه رو اماده  کرده رفتیم  دیگه صبحانه خوردیمو رفتیم بندر ازاد انزلی که شلوغ بود ولی هیچی ارزون نبود رفتیم ال سی من مانتو لی خریدم با پیرن لی شاهینم 3 تا تی شرت خرید که خوب بود قیمتاش دیگه حدود 3 دراومدیم رفتیم رستوران که من سر درد داشتما . داشتم دیوونه میشدم از درد به جرات بگم هیچی از غذا نفهمیدم تا سوارماشین شدیم شاهین واسم بروفن خرید 2 تا خوردم بعدشم بقیه رفتن بازار منو شاهینو مادر شوهر رفتیم ویلا که دیگه شاهین مهربون بود باهام بعد از بحث اون روز .رسیدیم من بهم قرصا اثر کرده بود یکم خوابیدمو بیدار شدم رفتم یکم رو تاپ که تو حیاط بود نشستمو یکم با بقیه گپ زدیم واسه شام جوجه داشتیم که هیچکی میل نداشت منم پیشنهاد دادم بزاریم ناهار فردا تو جاده و بقیه قبول کردن خوب 5 شنبه صبح بیدار شدیم شوهر خواهر شاهین سوسیس تخم مرغ درست کرد خوردیمو بعدش جمع و جور کردیمو وسایل رو گذاشتیم تو ماشین پسره صاحب ویلا اومد تحویل گرفتو راه افتادیم خوب خواهر شوهر روز قبلش اومد به من و شاهین گفت بچه ها پنجشنبه ظهر میرم ماسوله قبل از رفتن به تهران   چون مامان دوست داره بره ماسوله رو ببینه که خوب من اصلا راضی نبودم  و گفتم هم خیلی خیلی شلوغه و کلی تایممون تو ترافیک میره و همینکه همش سر بالایی و پله هست و مادر شوهر میدونم که نمیتونه اون مسیر رو بره وهمون موقع گفتم شلوغه و واسه مامان سخته  . خواهر شوهرم در جواب گفت بهش گفتم گفته میتونم !!!!!!!!!!! منم خوب گفتم کلا چند ساعت میشه و با جمع اومدیم دلیلی ندیدیم بیشتر نظر بدم و گفتم ما اوکی ایم خوب رفتیم رسیدیم ماسوله خیلی شلوغ بود در حدی که شاهین گفت جا پارک نبود معطل نشیم من تو ماشین میشینم شما برید !! پدر شوهر تو ماشین ما بود اونم گفت وقت تلف کردنه جا پارک پیدا نکردیم برگردیم دیگه بعد حدود 1 ساعت پارک کردیم رفتیم تا رسیدیم به قسمت پیاده روی بعد 10 مین مادر شوهر گفت من نمیتونم رابیام شما برید دیگه یکم نشستو ماگشتیمو  فکر کنم 1 ساعت هم اونجا نبودیمو برگشتیم که برگشتنی یهو مادر شوهر سر خورد افتاد زمین !! دیگه اعصابمون خورد شد وبلندش کردیمو اومدیم سر راه هم یه الاچیق نگه داشتیم جوجه خوردیمو اومدیم سمت تهرا ن11 شب خونه بودیم دوش گرفتمو لالا حالا توراه زنداداشم زنگ زد اخه داداشم یه ویلا باغ سمت لواسان خریده میخواست دعوتمون کنه واسه ناهار جمعه که من گفتم شاید بیایم چون خسته ایم و هنوز نرسیدیم شاهین گفت جلو بقیه که دعوتشدیم مادرشوهرم گفت سعی کنید برید اولین بار همگی باهم باشید .شاهینم گفت اناهیتا دوست داری بریم اوکی ام من دیگه جمعه حدود 10 بیدار شدیمو رفتیم ناهار خوردیمو برگشتیم 8 شب خونه بودیم فسنجون تو فریزر داشتم دراوردم برنجم گذاشتم واسه ناهار شنبه شبم زود خوابیدیمو شنبه صبح اول رفتم مالیات کار داشتمو بعدشم شرکت تا 6 شرکت بودمو اومدم سبزی واسه کوکو دراوردمو رفتم حموم شاهینم اومدو شامم کوکو سبزی خوردیمو لالا یکشنبه صبح رفتم ازمایش بعدشم اداره مالیات  و بعدشم مامانمو برداشتمو رفتیم تره بار و پیازو میوه و مرغ و تخم مرغ خریدم مامانمم خریدو رفتیم گذاشتیم ماشینو بعدشم رفتیم شهروند اونجام خرید کردیمو رفتیم خونه مامانم خواهرمم رسیدو .وسایل رو جابجا کردیمو داداشمم اومد ناهار باقالی پلو با گردن خوردیمو جاتون خالی چسبیدو هرکی یه گوشه ولو شد تا 3/30 دیگه داداشم با عجله پاشد رفت شرکتو منم مرغامو بسته کردمو اومدم خونه تا رسیدم یخچال و ریختم تمیز کردمو مرغارو چیدمو بعدش با خانومه تمیز کار واسه سه شنبه قرار گذاشتم بیاد ایشالا خونه تکونی پاییز بکنم و به دوستم زنگ زدم که گفت اثاث کشی دارن و صاحب خونه یهو 50 میلیون رو پیش و 500 تومن رو اجاره اضافه کرده یعنی بعضیا یه خونه دارن خودشونو میکشن که هرچی میخوان از اجاره اون دربیارن دیگه داشتن اثاث جمع میکردنو بعدشم رو کوسن مبلارئ دراوردم انداختم ماشین و اهان برگشتنی یه پرسیل خارجی هم خریدم  واسه پرده ها . دیگه واسه شامم مرغ گذاشتمو نشستم شاهین اومد خوردیمو لالا و بقیه رو پست بعدی میزارم ولی زودااااا


سفر تالش شهریور ماه

سلام به همه خوب دارم  سعی میکنم حتما هرهفته بنویسم خیلی اینجوری بهتر یادم میمونه . خوب تا یکشنبه 11 شهریور نوشتم یکشنبه اومدم خونه  یادمه تقریبا زود دراومدم تا رسیدم سیب زمینی گذاشتم بپزه و رفتم حموم اومدم بیرون کوکو سیب زمینی درست کردمو با شاهین دلدادگان رو دیدیمو یادمه زود خوابیدیم دوشنبه صبح باز اومدم شرکت کارامو کردمو تولد یکی از همکارامون بود تولد گرفتیمو حدود 7 از شرکت دراومدم بیرون اهان راستی اون شب همکارام همه میخواستن با همسراشون برن رستوران و تئاتر حدود 20 نفری میشدن که به منم گفتن ولی خوب من نرفتم البته همیشه ایجور موقع ها پایه ام ولی اون شب چون وسط هفته بود و کلی ام کار داشتم نرفتم قرار بود سه شنبه ظهر یعنی 13 شهریور با داداشمینا و مامانمو خواهرمینا و پسر عمومینا بریم تالش خوب ما میخواستیم خودمون ویلا اجاره کنیم که پسر عموم به داداشم میگه منو خانومم میخوایم بریم که خانومشینا اونجا ویلا دار ن شمام بیاید با هم بریم(این پسر عموم کارمنده داداشمه تو شرکتش خودش و خانومش واقعا خیلی اخلاق و شخصیت خوبی دارن و با ما صمیمی هستن) که همه برناممون رو اوکی کردیم که بریم حالا من عصر دوشنبه از شرکت دراومدم خسته بودما ولی تازه رفتم خرید ظرف یه بار مصرف واسه مسافرت و بعدشم رفتم کارواش و همین که ماشین رو میشست اقای کارواش زنگ زدم به زندایی شاهینو از قبل گفتم شاهین یه دایی داره حدود 70 ساله خانومشم حدود 60ساله که بچه ندارن ومن خیلی دوسشون دارم خیلی مهربونن و واقعا با این زنداییش از نظر فکری به هم نزدیکیم و تو مهونیا من فقط احساس میکنم با ایشون حرفی واسه گفتن دارم که خوب از پارسال بنده خدا درگیره مریضی شده و همش در حال بیمارستان رفتن و مداواست کردان و مولودی ام نیومد بود منم زنگ زدم که بهش بگم خیلی جاش خالی بود و به یادش بودم دیگه یکمم با هم گپ زدیم تا شستن ما شین تموم شد سوار شدم اومدم سمت خونه به شاهین زنگ زدم که نظرت چیه مرغ بریونی بخوریم اونم گفت اوکی و میخرم میارم دیگه اومدم خونه دیدم شاهین رسیده رفته حموم و پشت گردنشم زدمو میزو چیدمو زنگ زدم به مادر شوهرو خواهر شوهرم خداحافظی کردمو شام خوردیمو بیهوش شدیم سه شنبه صبح شاهین رفت سر کار منم بیدار شدم اول اشپزخونه رو تمیز کردمو صبحانه خوردمو ساکمم چیدمو وسایلی که میخواستمم لیست کرده بودم تیک زدمو دوش گرفتمو ارایش کردم که با شاهین صحبت کردم دیدم ناهارشو نخورده خودمم گرسنم بود فکر کردم ما قراره حدود  راه بیوفتم تو راه گرسنه میشیم دیگه 4 تا تخم مرغ ابپز کدمو خیار گوجه ام پوست کندمو لباسمم پوشیدم شاهینم رسیدو رفت دوش گرفت قرار بود ساعت 1/30 دم خونه داداشم باشیم که انداختیم 2 و نزدیک 2 راه افتادیم دیگه تا رسیدیم اونا حاضر نبودن کمک کردیم ساکا رو جابجا کنیمو راه افتادیم اهان اینم بگم که زنداداشم اصلا  راضی نبود که بیان و کاملا واضح بود به زور داره میاد بهونه اش هم پسر کوچولو بود که یعنی تو را ه اذیت میکنه البته که راست میگه تو راه اصفهان و شبا موقع خواب تو سفر اصفهان خیلی خیلی اذیت کرد ولی خوب دلیلم نمیشه هیچ جا نرن الان پسر داداشم ماه دیگه میشه 2 سالش ولی دریا رو ندیده خوب گناه داره در هر صورت اومد و منو خواهرمم بهش گفتیم کمک میکنیم تو نگهداشتن پسر کوچولو دیگه اول راه تا راه افتادیم تا اونور قزوین بچه خواب بودو مامانم تو ماشین خواهرمینا بودو دیگه بعد رشت رفتیم سمت تالشو گم شدن خواهریمنا بچه رم دادیم به اونا چون تو ماشین اونا با وجود پسر خواهرم بهتر میموند دیگه شامم توراه ماکارونی خوردیمو حدود 10 شب رسیدیم خوب تو ویلا مادر زن پسر عموم هم بود که خیلی خانوم خوبیه ولی خوب من خودم به شخصه خیلی خیلی معذب بودم واصلا راحت نیستم برم جایی و مهمان باشم که خوب ما نمیدونستیم اونم هست دیگه رسیدیمو یکم نشستیم حدود 1 خوابیدیمو اهان همون شب قبل خواب تو حیاط منو شاهینو پسر عمومو خانومشو خواهر خانومشو برادر خانومش با شوهر خواهرم یه دست هفت خبیث بازی کردیمو اونام خیلی بچه ها خوبی بودن تا حدود 1/30 که رفتیم بخوابیم صبح 4 شنبه بیدار شدیم صبحانه خوردیمو رفتیم سمت دریا وسایل ناهارو پیک نیکم برداشتیم رفتیم یه پلاژ اون نزدیکا یعنی خلوت بودا باورم نمیشد تو تابستون یه جای اندر خلوت پیدا کردیم تا رسیدیم منو خواهرم گفتیم بریم تو اب دیگه باز با بچه ها برگشتیم ویلا و لباس پوشیدیم رفتیم پریدیم تو اب فقط اول ساحلش سنگ بودو با بدبختی رفتیم تو اب ولی مجبوریم مجبوررر تا حدود 3 تو اب بودبیمو بعدش اومدیم بیرون رفتیم دوش گرفتیمو ناهار خوردیمو رو زیر انداز خوابیدیم خیلی حال داد خوابش دیگه عصری رفتیم سمت خونه که داداشم یهو گیر داد من کباب میخوام اصلا این انگار حامله اس از جلو کبابی جنبه نداره رد شه دیگه رفتیم چنجه خوردیم که شاهین مهمونمون کرد یعنی فقط منو شاهینو داداشمو خانومش بودیم دیگه امدیم ویلا شامم میرز اقاسمی درست کردن خوردیمو بعدش رفتیم با خواهرم بچه داداشمو بخوابونیم مگه میخوابید سرویسمون کرد اخر به زور خوابیدو اومدیم یه دستم بازی کردیم که شاهین سرش درد میکرد گفت میخوابمو منم نشستم باز بازی کردیمو لالا صبح 5 شنبه تصمیم گرفتیم برگردیم البته اولش رفتیم سورتمه سئار شدیم بعدشم رفتیم همگی رستوران ناها ر خوردیم که ساعت شد حدود 8 برگشتیم سمت تهران تو راهم رودبار زیتون خریدیمو حدود 12/30 رسیدیم خونه داداشم تا وسایل رو جابجا کنیم حدود 1 خونه بودیم ولی خسته ودما یعنی له له بودم دوش گرفتمو بیهوش شدم تا صبح با صدای شاهین بیدار شدم داشت میرفت نون بخره پاشدم یه اوملت درست کردمو میزو چیدمو لباسشویی رو روشن کردم دیگه حدود 1 صبحانه خوردیمو شاهین گفت مامانش چشمش ورم کرده میره ببرتش دکتر که رفتو منم ساک رو جمع کردمو حدود 1 برگشت خونه واسه ناهارم باقالی پلو با مرغ گذاشتم ماست خیارم درست کردم نشستیم به فرار از زندان دیدنو بعدشم حدود 5 ناهار خوردیمو تا شبم تو خونه وا چرخیدمو ساعت11 هم خوابیدیم شنبه صبح بیدار شدم رفتم شرکت کارم تا 6 طول کشید بعدشم رفتم تره بار خرید کردم هم واسه خودم هم مامانم دیگه خریدای مامانمو گذاشتم پشت ماشین موند که امروز ببرم سرکه ام خریدم تا رسیدم خونه رشته پلو گذاشتمو لباسشویی رو روشن کردمو سیرایی که از تالش خریده بودیم پوست  کندمو سیر ترشی گذاشتمو دوش گرفتم شاهین گفت شام نمیخورم واسش سالاد درست کردمو واسه خودمم رشته پلو کشیدمو دلدادگان دیدیمو یه قسمتم فرار از زندانو لالا . امروزم خونه ام صبح بیدار شدم انگار تو اشپزخونه بمب ترکیده بود جمع و جور کردمو با مامانم صحبت کردم پاش درد مکینه ولی خوب رفته دکترو الان بهتره نمیخواستم بگم میخوایم شب بریم اونجا به شاهین گفتم بریم یهو شامم بخریم شاهینم گفت اره اینجوری بهتره که مامانم زنک زد که خواهریمنا براردمینام میان گفت غذا نمیزارم زنگ میزنیم میارن منم پاشدم کتلت گذاشتم به خواهرم گفتم توام غذا بزار دوتایی شام امشبو ببریم مامان بنده خدا نخواد غذا بگیره بخدا بحث پولش نیست ولی انقدر هزینه ها زیاد شده ادم باید حواسشو جمع کنه مامان من فقط تو این 10 روز یک میلیون تومن واسه ازمایش و درکترو دارو پول داده خدارو شکر داره که میکنه ولی خوب واقعا باید دودوتا چارتا کرد دیگه الان کتلتامو سرخ کردمو یکم صبر میکنم تا بشه 4 زنگ بزنم ببینم شاهین اگر دیر میاد برم . خوب یه دردودلی هم میخواستم بکنم الان که وقت دارم مینویسم تو یه پست جدا . فعلا بااااااااااای

بالاخره کردان

سلام خوب الان شرکتم و دیدم تقریبا کارامو کردم گفتم بهتره بنویسم  تا 7 شهریور تعریف کردم صبح 5 شنبه عید غدیر 8 شهریور بیدار شدیم پیرو همون بحث  با شاهین هنوز با هم سرسنگین بودیم اون پاشد صبحانه خوردو منم بیدار کرد فکر کنید برنامه این بود که  بریم کردان و شب برگردیم (همون باغ فامیل شاهین اینا که دعوت بودیم تو کردان) پس  لباسی برنداشتمم شاهین یه شلوارک راحتی برداشت منم یدونه تی شرت همون سارافون لی که از بازار خریدمو پوشیدم با یه تی شرت صورتی روشن موهامم سشوار کشیدم بعدشم اتو زدمو یهو شاهین اومد گفت اناهیتا نترسیا ولی خالت دیشب حالش بد شده رفته اورژانس بیمارستان پارس گفتن کیست داشته که ترکیده و جراحیش کردن منو میگین همینطوری هی دهنم وا تر میشد از نگرانی و تعجب نگو من دستشویی بودم مامانم زنگ میزنه به شاهین میگه و سفارش میکنه به اناهیتا نگو که میخواید برید کردان  نگران نشه ولی خوب شاهین خوب کاری کرد به من گفت دیگه همون موقع سریع حاضر شدم رفتیم بیمارستان خالمو دیدیمو تو راه همش بغض داشتم و نگران بودم ولی دیدمش ریلکس تر شدم دیگه تا بریم سمت کردان 2/30 رسیدیم خوب تو پست قبل گفتم مادر شوهر زنگ نزد هم چنان و منم نزدم تا رسیدیم دیدیم  همه اومدن اهان راستی من تازه تو راه متوجه شدم مادر شوهرو خواهر شوهرینا شب قبل رفته بودن  تا رسیدیم مادر شوهر گفت چه عجب منم گفتم والا من خبر نداشتم شما از دیشب اومدین اونم تعجب کرد گفت وا دیشب به شاهین گفتم اونم گفت ساعت 10 دیره ما نمیایم منم گفتم شاهین زود خوابید به منم نگفت هیچی دیگه نشستمو یه چایی با شیرینی خوردمو خواهر شوهرم که معرف حضورتون هست عاشق خانه داری و سبزی پاک کردنو این کارا حدوده 10 کیلو سبزی قرمه خریده بود که پاک کنه و بشوره و خورد کنه و سرخ کنه!!!!!!! منم گفتم چه اخر هفته مفرحی والا اخه ادم میره اخر هفته باغ کردان به جای تفریح و بازی و خنده سبزی پاک میکنه اصلا نمیتونم درکش کنم دیگه منم یعنی اگر شما دستتون به اون سبزیا خورد دست منم خورد والا من واسه خودمو اماده میخرم بعد بیام واسه تو پاک کنم  حالا فکر کنید بقیه نشسته بودن پاک میکردنا .یکم نشستم با مادر شوهر گپ زدمو بعدشم رفتم اشپزخونه به دختر خاله مادر شوهر که میزبان بود گفتم کاری دارید کمک کنم که اونم تعارف کرد که نه مرسی و ولی کمک یکی دیگه از فامیلاشون که دختر خوبیه ازش خوشم میاد شروع کردیم به سالاد درست کردنو بعدشم ناهار خوردیمو باز یکم تو جمع و جوری کمک کردمو رفتیم لب استخر پسرا رفتن تو اب و منو با همون دختره که اسمش ویدا بود نشستیم لب استخرو گپ زدیم بعدش باز تو تراس نشستیمو دیگه عصری واقعا کف کرده بودم رفتم ته باغ قدم زدم که پسردایی شاهین اومد شروع کرد به صحبت راجع به کار یکم حرف زدیم که طولانی شد شاهینم رو این پسر داییش حساسه چون خیلی با من شوخی میکنه و سر به سرم میزاره دیگه وسطای حرف شاهین صدام کرد که بیا چرا اونجایی میدونستم حرصش دراومده ولی خوب تقصیر من چیه من دارم رامو میرم اون اومده هی حرف میزنه دیگه منم اومدمو نشستیم با شاهین و خواهرشو مادرش یکم حرف زدیم تا شب که اش خوردیمو بعد منو اون دو تا دخترا و پسرا نشستیم هی شوخی و مورد ازدواج پیدا کردن واسه همدیگه البته اونا مجرد بودن من که نه ولی تو بحث شرکت میکردم تا شب که ساعت 11 شد شاهین گفت اناهیتا میای شب بمونیم  یعنی میخواستم بزنمش اون لحظه ولی گفتم اناهیتا اروم باش ول کن الان حرف بزنی شر میشه گفتم اوکی ولی من با سارافن لی بخوابم!!!! اونم گفت اینا لباس دارنو بگیریم منم گفتم شاهین من اصلا روی لباس گرفتنو ندارم ولی دیگه اعصابم به هم ریخته بود همش میگفتم کپه مرگمو بزارم صبح بشه پاشیم بریم دیگه خوابیدیمو منم سگ لرزه زدم تا صبح تا 7 بیدار شدمو دیدم شاهین بیداره پاشدیم اومدیم تو جاده به شاهین گفتم بریم یه سر به خالم بزنیم حالا فکر کنید واسه شامم دوتا پسر عموهامو با خانومشون دعوت کرده بودم ولی گفتم ولش کن مهم نیست من  که با اینا تعارف ندارم خونه ام تمیز بود روز قبلشم از سر باغای کردان هلو بادمجون و سیب و گلابی خریده بودیم دیگه رفتیم پیش خالمو اهان قبلش شاهین گفت پایه ای بریم کله پاچه بخوریم ولی من مسواک نزده بودم وقتی  ام مسواک نمیزنم یعنی مثل عذابه واسم چیزی خوردن ولی گفتم حالا پاداده شاهینم هوس کرده بخوریم گفتم اولش یه اب مغز میگیریم که دندونامو اماده کنم  دیگه رفتیم سر فاطمی سفارش دادیم خوردیمو که خیلی ام چسبید بعدش رفتیم پیش خالم که دیدم مامانمو خاله بزرگه ام هستنو نشستیمو یکم گپ زدیمو شوهر خالمم اومدو خداروشکر خیلی بهتر بود و گفتن احتمالا شنبه مرخصه و اومدیم خونه خالمم اوردیم که برسونیمش دیگه گذاشتیمشو رفتیم تره بار خلوت بودا یکم میوه و نوشابه و دلستر خریدیمو شوت شدیم خونه حدود 11 صبح بود فکر کنید چقدر کار انجام داد بودیم تا 11 . تا رسیدیم دو بسته گوشت خورشتی گذاشتم بیرونو لپه ام گذاشتم خیس بخوره و بادمجونم دادم شاهین پوست بکنه خودمم کاهو رو خورد کردمو ریختم تا شسته بسه سالاد اماد کنم سریع تو ظرفای کوچیک دسر که از قبل داشتم ژله درست کردمو میوه ام خورد کردم ریختم تو ژله و گذاشتم یخچالو  بادمجونام ریختم تو اب نمک و قیمه رو هم بار گذاشتم و بادمجونارو سرخ کردمو دیگه این وسطام یکم دراز کشیدم شاهینم 20 بار گفت کار داری منم گفتم نه رفت گرفت خوابید منم گفتم منم میخواستم اینجوری بخوابم الان دیشب میگفتم بمونیم والا . دیگه بادمجونارم سرخ کردمو گذاشتم کنارو کشک بادمجونم درست کردمو زیرشو کم کردمو رفتم خوابیدم تا 3/30  بیدار شدمو سالادو ریختم تو ظرف  و ماست خیارم شاهین  درست کردو  میوه رو هم چید منم میزو چیدم کشک بادمجونم  ریختم تو ظرفشو تزیین کردمو کل اشپزخونه رو مرتب کردمو رفتم حموم اومدم ارایش کردمو لباس پوشیدمو نشستم به مسابقه خانه ما دیدن تا حدود 8 که مهمونا اومدنو نشستیم به گپ زدن ساعت 9/30 هم شام اوردمو بعدشم فیلم عروسی منو دیدیمو بعدشم 7 خبیث بازی کردیمو تا 1 که مهمونا رفتنو جنازه بودما فقط غذاهارو جابجا کردمو ناهار فردامو کشیدمو پریدم تو تخت تا بخوابیم شد حدود2/30 دیگه صبح داغون رفتم شرکت حالا فکر کنید صبح شنبه جلسه هم داریم یعنی نمیشه دیرم رفت تا برسم 8/30 بود یکم کارامو کردم یه گزارش اماده کردمو رفتیم تو جلسه تا 12/30. اهان شنبه روز مولودی مادر شوهر بود که مامانمم دعوت کرده بود دیگه حدود ساعت 3 دم  خونمون وقت واسه براشینگ گرفتم از ارایشگاه تا 2 کارامو جمع کردم که چند تا دیگه کار پیش اومد اخر به زور 3 زدم بیرونو خلوت بود 10 دقیقه ای رسیدمو موهامو براشینگ کردو رفتم خونه رایش کردم یه دونه لباس سبز داشتم از ترکیه خریده بودم  که به نظرم معمولی بود ولی پوشیدم دیدم خیلی تو تنم خوبه همونو پوشیدمو کفش پاشنه دارم برداشتم واسه اوننجا ورفتم دنبال مامانمو حدود 6/15 رسیدم که حدود نصف بیشتر مهمونا و خانوم جلسه ای گروه دف زنش اومده بودن دیگه خوندنو دف زدنو . خانم سرایدار خونه مادر شوهر واسه پذیرایی  اومده بود ولی خوب شیرینی و شکلاتم منو خواهر شوهر پخش کردیمو ا تا حدود 9 اونجا بودیمو بعدش با مادر اومدیم خونه و اول اومدم دم خونه خودمون به مامانم غذا دادمو بعدشم رفتم مامانمو رسوندمو ساعت 10/30 رسیدم خونه . شاهینم با دوستش رفته بود بیرون و تقریبا با من رسید که دییدم واسم یه دسته گل بزرگ مریم خریده دیگه تا رسیدم خونه لباسمو در اوردمو گرسنم بودا سریع یه تن ماهی انداختم بجوشه شاهینم شام خورده بودو خودم برنج کشیدمو با تن ماهی خوردمو بیهو ش شدیم حالا فکر کنید از مهمونی جمعه شب هنوز خونه من جمع نشده ولی گفتم ولش کن خسته ام خوابیدمو صبح تا 9 خواب بودم خیلی مزه داد بعدش صبحانه خوردمو رفتم بیمه کار داشتمو بعدشم شرکت الانم دارم جمع میکنم کم کم برم خدانگهداررررررررررر.

عید غدیر مبارک

سلام خوب الان که دارم مینویسم 7 شهریور هست حدود 10/30 شب فردا عیده شاهین خوابه منم پای وبلاگ خوب تا هفته پیش شنبه تعریف کردم یکشنبه صبح بیدار شدم با دوستم از شب قبلش قرار داشتیم بریم پیاده روی خوب حدود 7/30 بیدار شدم یکم نون شیرمال گذاشتم دهنمو پیش به سوی پارک دوستمو دیدمو رفتیم پیاده تا پارک یکم قدم زدیمو اونجام نشستیمو یکم گپ زدیم بعدش پیاده برگشتیم خونه ما حدود 11 بود دیگه دوستم تا 12 نشستو ماشین گرفت رفت منم پاشدم خونه رو گردگیری کردم یخچالو تمیز کردم سرویس بهداشتی رو هم شستم جارو برقی زدمو یه بسته گوشت دراوردم نشستم به فرندز دیدن  دیگه شاهین رسیدو واسه شامم پراشکی قارچ و گوشت درست کردمو یکم گپ زدیمو فرار از زندان دیدمو لالا . دوشنبه صبح رفتم شرکت حالا مگه کارم تموم میشد تا 7/30 شرکت بودم شامم خونه مامانم بودیم دیگه شوت گاز رفتم دم خونه شاهینو برداشتمو رفتیم خونه مامان خواهر برادرم همه اومده ببودن مامان عدس پلو درست کرده بود خوشمزه ها خیلی حال داد خوردیمو یکم نشستیمو اومدیم خونه بیهوش شدم تا سه شنبه که بیدار شدم پریدم رفتم نون تازه خریدم رفتم خونه مامان دیگه داداشمم قرار بود واسه صبحانه بیاد که مثلا گفته بود 10 میرسم نرسیدو تلفتشم جواب نمیداد مامانمم املت درست کرده بود منم گشنه بودما دیگه نشستیم با مامانم خوردیمو داداشم بعدش رسید حالا اونم هی به شوخی میگفت تورو خدا میخوردین چرا منتظر شدین دیگه من ماشینمو گذاشته بودم اونجامیخواستیم بریم بازار بزرگ با مامانم که داداشم مارو گذاشت دم مترو رفتیمو بازار شلوغ بوداااا دیگه رفتیم واسه تولدپسر خواهرمو دختر خواهر شاهین لباس خریدم یه تی شرت واسه شاهین یکی هم واسه پدر شوهرم خریدمو یه پیرنم واسه مادر شوهرم خریدمو (چقدر من عروس نمونه ای هستم والا ) اخه بابای شاهینو که کلا من عاشقشم دوست داشتم بخرم مامانشم واسه تولدش چیزی نخریدیم دیگه گفتم یه لباسی که میدونستم لازم داره رو بخرم دیگه یه سارافن لی خوشگل واسه خودم خریدمو با کاپوچینو و بعدشم رفتیم نایب کباب خوردیم که من واقعا سیر بودم ولی چون مامانم قرص میخوره باید مرتب غذا بخوره که دیگه خوردیمو برگشتیم خونه من ماشینمو برداشتمو شوت شدم خونه تا رسیدم یکم جمع و جور کردمو پریدم حموم دیگه شاهینم رسیدو وسایلو دیدو تشکرکرد فقط بولیز خودش تنگ بود که قرار شد ببرم عوض کنم دیگه یکم نشستیمو بعد شاهین چرت زد منم دراز کشیدمو پاشد باز نشستیم به سریال و شامم همون عدس پلو که مامانم داده بودو گرم کردیمو خوردیمو  لالا اهان راستی خواهر شوهر واسه ناهار 4 شنبه که میشد 31 مرداد عید قربان دعوتمون کرد بود دیگه صبح حدود 10 بیدار شدیمو صبحانه خوردیمو من موهامو سشوار کشیدمو شاهینم کادو هارو کادو کردو ارایش کردمو پیش به سوی خونه خواهر شوهر دیگه رسیدیمو شاهینو دامادشونو مادرشوهر گوسفند گشته بودن که منو شاهین بردیم گوشتارو  دادیم به یه مرکز بهزیستی تو ازگل و اومدیم دیددیم دایینا و مادرینای شاهین رسیدن دیگه و کادو ی مادر شوهرو پدر شوهرم دادامو  نشستیم به گپ زدنو بعدشم ناهار باقالی پلو با گوشت خوردیمو یکم نشستیمو منو شاهین میخواستیم عصرش بریم پیش بابا بهشت زهرا دیگه شوهر خواهر شاهین قهوه درست کرد با تارت خوردیمو 5 پاشدیم رفتیم رسیدیم مامانمو داداشمو پسر کوچولو  و زنداداشمم بودن یکم نشستیمو بعدش پاشدیم ما مانم با ما اومد که دیگه وسط راه زنداداشم زنگ زد اصرار که داریم با مامانمینا میریم پارک شمام بیاید (یعنی مامانم)دیگه مامانمو به اونا رسوندیمو رفتیم خونه دیگه تا رسیدیم من پریدم حموم خیس عرق بودم اومدمو نشستیم به سریال باز تا 2 شب و لالا . فرداش میشد 5 شنبه بیدار شدمو حدود 11 بود شاهین رفته بود باغ مامانش کار داشتن که به من گفت بیا ولی واقعا حوصله نداشتم تو این شلوغی جاده رو بریم 2 ساعت بمونیم بیایم که نرفتم یعنی خودش با مامانش دو تایی میخواستن برن کلا هیچکی نمیرفت دیگه پاشدم با دوستم حرف زدمو یکم کارامو کردم شاهین حدود 4 رسیدو منم شام کتلت گذاشتمو نشستیم به سریال دیدن  که داداشم  زنگ زد که ما دم خونتون این رستورانه هستیم که گفتی خوبه میشه بگی کدوم پیتزاش خوب بود که منم گفتم بعدش بیاید اینجا که اومدنو حدود 11 رسیدن نشستیم به گپ زدنو خندوانه دیدیمو منم با پسر کوچولو کلی بازی کردمو حدود 1 رفتن دیگه باز با شاهین ادامه سریالو دیدیمو 3 خوابیدیم جمعه 3 شهریور تولد پسر خواهرم بود همه شام اونجا بودیم بیدار شدیم یکم جمع و جور کردمو طی زدم کلی گردو نشکسته داشتیم با شاهین که شکستیمو جارو زدمو حدود 6 حاضر شدیم رفتیم پاساژ پاسارگادخواهر شاهین ظرف سفارش داده بود خریدیمو بعد اون کاپوچینو ها که تو بازار 25 اونجا دیدیم 21 دو بسته خریدیمو رفتیم خونه خواهرم بقیه اومدنو تولد بازی کردیم تا 12 اومدیم خونه و لالا شنبه سر کار بودم تا 6/30 بعدش رفتم به مامانم سر زدمو خواهرو برادرمم اومرنو یکم دور هم بودیمو حدود 8  اومدم خونه شام مونده کتلت و با یکم عدس پلو خوردیم  و لالا یکشنبه باز رفتم شرکت و دیگه بعدش اومدم خونه حدود 6 رسیدم شامم ماکارونی گذاشتمو با شاهین بحثمون شد حالا میگم سر چی فکر کنید دختر خاله مادر شوهر که البته نسبت دوره ولی رفت و امد زیاد داریم زنگ زد مارو واسه 5 شنبه و جمعه کردان باغشون دعوت کرد که خوب البته مادرشوهرو خواهر شوهرو دایی شاهینم هستن منم گفتم ممنون ولی ما جمعه مهمون داریم ولی حتما 5 شنبه خدمت میرسیم اونم گفت اوکی اگر ترافیک اذیت میکنه ما 4 شنبه شب میریم خواستید بیاید منم گفتم ممنون حالا خبر میدم دیگه خداحافظی کردیمو شاهینم از خواب بیدار شده بودو گرسنه بود کلا هم وقتی گرسنه هست اعصاب نداره منم گفتم فلانی بود دعوت کرد به نظر من 5 شنبه صبح بریم شب برگردیم شاهین گفت خوب چرا شب نریم گفتم خوب خونمون راحت میخوابیم یهو شاهین عصبانی شد که ما چه فرقی با بقیه داریم ما هم باید شب بمونیم (خوب اینجا داخل پرانتز بگم که 1 ماه پیش ما دقیقا همون سمت کردان باغ دختر خالم دعوت بودیم که شوهرش گفته بود 5 شنبه بیاید یه سری 5 شنبه رفتن یه سری جمعه هنوز معلوم نبود کی میریم به شاهین گفتم چیکار کنیم گفت خونمون بخوابیم که راحت بخوابیم البته منم میگفتم بریم میومد ولی دقت کنید خودش حرف خودشو قبول نداره یهو )خوب برمیگردیم سر اونشب که من یهو شاکی شدم وایعنی چی چطور سری قبل اینجوری میگی حالا که من میگم یهو کلا عوض شدی و اونم یهو قاطی کردو بحث پیش اومد دیگه من ادامه ندادم دیدم اینکه حرف منو الان نمیفهمه چرا خودمو خسته کنم دیگه خوابیدیمو فرداش شرکت بودم زنگ زدو عادی بودیم چون واقعا این بحثا از حوصلمون خارجه تا 2 شرکت بودم بعدش رفتم واسه چکاب پیش دکتر زنان که وقت داشتمو بعدشم سونوگرافی نوشتو منم رفتمو حالا هی اب خوردمو راه رفتم تا ساعت 4/30 که دیگه حس کردم اماده ام انجام دادمو بعدش گفت برو 30 مین دیگه  جوابش اماده اس منم نشستمو شاهین گفت بیام گفتم نه اماده بشه میام که زودتر اماده شدو منم رفتم خونه مامانم مستقیم که شام دعوت بودیمو شاهین زنگ زد کجایی گفتم دم خونه مامانم گه گفت اا من دم بیمارستانم دیگه گفتم بیا من اومدم دیگه رفتیمو بقیه هم بودن شام خوریدیمو برگشتیم خونه .(راستی به مادر شوهر 2 شنبه زنگ زدم جواب نداد منم به شاهین گفتم گفت اره رفته بود دکتر منم گفتم اره جواب نداد بعدش فرداش شاهین گفت اناهیتا راستی مامانم گفت ببخشید زنگ زد اناهیتا جواب ندادم گفتم باشه !!!!! یعنی نمیتونه میسکال منو دیده به جای اینکه به شاهین بگه به خودم بزنگه ؟؟؟؟ خیلی ناراحت شدم )کلا این هفته همش ناراحت شدم والا با این نوناشون . خوب فعلا برم باز زود میام عیدتون مبارک تعطیلات خوش بگذره .