خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

عروسی های متوالی

خوب چند وقته ننوشتم در حدی که بعضی چیزا یادم نمیاد ولی هرچقدر یادمه مینویسم . حدودای اخر ابان نوشتم . خالم عملشو انجام داد خدارو شکر همه چی خوب بود ولی فقط درد داشت واسه استراحت اومد خونه مامانمینا حالا من از قبلش گفتم مامان جان شما خسته میشی همش مهمون میره و میاد بزار چند روزم خونه من و خواهرم و خاله کوچیکم باشه مامان منم اصرار کنه به یه چیزی دیگه ول نمیکنه که هیچی دیگه خالم رفت موند خونه مامانم من خودم روم نمیشه یه جا زیاد برم بمونم حالا خالم شرایطش خاص بود هیچی شما فکر کنید هر شب شوهرشو و دختر خالم با نامزدشم میرفتن هیچی دیگه هرشب مهمونی بود اونم واسه شام از صبحشم همش ملاقات کننده من دیگه دخالتی نکردم ولی مامانم بنده خدا خسته شد منو خواهرمو خالمم گفتیم ما شام درست میکنیم میاریم نوبتی که حداقل پای گاز وایسادن نداشته باشید . هیچی دیگه روز 29 ابان دوشنبه که عروسی پسر عموم دعوت بودیم مختلط بود تو یه باغ سمت گرمدره من رفتم دفتر برادرم ساعت 4 شاهین اومد گفتم قبل ترافیک برم که برسم شاهینو گذاشتم خونه رفتم ارایشگاه موهامو باز کردم سشوار کشید پاییناشم فر کرد خوب شد اومدم خونه صورتمو شستم ارایش کردم لباس پوشیدم شاهین گفت به مامان بگو ما میریم دنبالش رفتیم خونه مامانم رفتیم بالا خالمو دیدیم شوهر خاله و دختر خاله ام بودن نشستیم شاهینم کرواتشو بست مامان حاضر شد رفتیم دنبال خواهر و بعدش عروسی دیگه حدود 8/30 رسیدیم خیلی خوش گذشت و عروس هم خیلی زیبا شده بود و منو شاهینم تا رسیدیم هنوز نشسته پسر عمو م اومد مارو برد وسط نیست ماهم بدمون میومددیگه بقیه فامیلم اومدنو گفتیمو خندیدیمو خوش گذشت حالا موقع رقص تانگو همه وسط بودیم داداشم با پسرش اومده بود فکر کنید با اون نخودچی داشت میرقصید یعنی مردم واسش عمه ام هنوز نیومده بود وقتی رو سن رقص بودیم یهو  پسر عمه ام رو دیدم .(من کلا دو تا عمه دارم یکی مجرد هست وتو خونه پدربزرگم زندگی میکنه . عمه دومم هم ازدواج کرده و دوتا بچه داره یه دختر و یه پسر دخترش که معرف حضور کسانی که وبلاگم رو از اول میخونن هست همون که 3 سال پیش با پسری که اصلا مناسب نیست عقد کرد و پسره ام کلا هیچ جا نمیاد به روی خودش نمیاره عروسی ام بگیره و شوهر عمه ام مدیر مدرسه هست و یک ادم با شخصیت و منظم دقیقا نقطه مقابل اقای دامادشون) حالا از بحث دور نشیم من پسر عمه ام رو دیدم و متوجه شدم عمه اینا اومدن اهنگ که تموم شد رفتیم با خانواده عمه سلام علیک کنیم که دیدم دختر عمه نیومده و از عمه پرسیدم کجاس با یه حالت ناراحتی جواب داد نتونست بیاد منم چون حس کردم ناراحته ادامه ندادم . شام خوردیمو کلیپشونو دیدیدم و اومدیم . دیگه مامانمو خواهرمو پسرش با داداشمینا رفتن ماهم خودمون اومدیم خونه  و لالا سه شنبه صبح هم باز دفتر رفتیم و شام هم همگی خونه مامانم بودیم چهارشنبه  اومدم دفتر عصر هم رفتیم خونه فکر کنم همبرگر خوردیم پنج شنبه ام بیدار شدم شاهین رفت با دوستش ارایشگاه از اونجام رفت یه سر به مامانش بزنه منم خونه بودم یکم لند کردم زنگ زدم به مامانم که شام من درست میکنم میارم اونجا خوراک مرغ درست کردم واسشون خودمونم عروسی داداش دوستم دعوت بودیم .تو تالار بود سمت سعادت اباد . دیگه غذا رو گذاشتم رفتم دوش گرفتم شاهینم اومد حاضر شدیم رفتیم غذارو دادم به مامان اینا به خالمم سر زدم رفتیم عروسی اونیکی دوستامم دعوت بودن یکم گپ زدیمو رقصیدیم شام خوردیم شوت شدیم خونه و لالا و جمعه بیدار شدم بازم کذت درونم بیدار شد پاشدم شام یه دیگ عدس پلو بار گذاشتم وقتی پخت کشیدم بردم خونه مامانمینا که شام داشته باشن قرار بود تو طول هفته ام خواهرمو خاله کوچیکه غذا بپزن که دیگه خونه مامانمینا مهمون میره میاد خسته نشن . بردم دادام یکم نشستم برگشتم حالا فکر کنید کلید بردم که بیدارشون نکنم اخه سر ظهر رفتم اونام خواب بودن کلید انداختم دیدم اونا از اون ور کلید رو گذاشتن پشت در و کلید من نمیره تو  هیچی دیگه همین جوری وایسادم پشت در تا بیدار شن فقط به مامانم تو تلگرام پیام مامان من پشت درم لطفا بیدار شدید درو باز کنید من اینجام حالا شانس اوردم مامانم وسط خوابش بیدار شد گوشیشو نگاه کرد اومد درو باز کرد و منو قابلمرو از پشت در نجات داد .یکم نشستم پیش مامانم و خالم حدود ساعت 4 رفتم سمت خونه شاهین تنها بود باهم ناهار خوردیمو من دوش گرفتم یکم سریال دیدیم زنگ زدم خونه مامانمینا ببینم چه خبره مامانم گفت همه اینجان اخه شوهر خالم تولدش بود اون روز بعد به صورت اتفاقی شوهر دختر خالم میره قنادی که شیرینی بخره یهو کیک میبینه میگه کیک بخرم که میخوادبره خونه مامان من همه دور هم بخورن حالا اون که با کیک میرسه همه با هم نقشه میکشن کیک رو بزارن تو یخچال خالم با شوهر خالمم که میرسن بیارن که یعنی ما واسه تو تولد گرفتیم . الکییییی. حالا شمع نداشتن به ما  زنگ زدن  تونستید شمع بخریدحالا شاهینم حوصله مهمونی نداشت ولی دیگه انقدر مامانم گیر داد گفتم پاشو بریم رفتیم شمع خریدیم و رسیدیم همه عدس پلو منو خورده بودن هی تشکر میکردن منم به نظرم اصلا خوب نشده بود. نشستیمو تولد بازی کردیمو یکم گپ زدیم کیک خوردیم و اومدیم خونه شنبه ام رفتم دفتر داداشم بعدشم اومدم خونه دیدم شاهین سوپ پخته بود خوردیمو یکم گپ زدیم و فو قالعاده خسته بودیم اون هفته کلا اتفاق خاصی نیوفتاد مامانم یکم بیحال بود همه بخاطر سرملخوردگی هم مهمنونداری زیاد. اخر هفته ام جایی نرفتیم خونه بودیم هفتع بعدشم بههمین روال گذشت و و تو خونه بودیم تعطیلات. اهان فقط عروسی دختر دایی شاهین بود که اونم تو گرمدره بود و خوش گذشت خداروشکر . واسه تعطیلات که 4 شنبه بود میخواستیم با دوستامون بریم شمال که نرفتیم چون دوستامون واسشون کاری پیش اومد کنسل شد . ایشالا یه فرصت دیگه . این هفته که از اول هفته سر کار بودم و خونه و خیلی ام خسته ام چون همش عصرا بیرونم یه روز دکتر بودم دیروزم رفتم به خالم سر بزنم ساعت 9 رسیدم خونه . راستی خاله بزرگم که شهریور عقد دخترش بود با شوهرش دعواش شده اومده خونه ما فعلا اونجاس . یه خبر دیگه یه شب حدود ساعت 10 فکر کنم 5 شنبه پیش بود خانم پسر عموم زنگ زدکه هستید خونه ما نزدیکتون هستیم منم گفتم بله تشریف بیارید اومدن خونمون شب نشینی از دختر عمه ام خبر داشتن مثل اینکه داره جدا میشه حالا تو یه پست حتما واستون تعریف میکنم ولی خودم خیلی خیلی بهم ریختم و ناراحت شدم . میگم چه بده دیر به دیر مینویسم یادم نمیمونه سعی میکنم حتما هر هفته اپ کنم . فعلا .

نظرات 6 + ارسال نظر
شهرام پنج‌شنبه 23 آذر 1396 ساعت 19:05 http://1980716.blogfa.com

شاید دختر عمتون دیگه با اون اقاهه زندگی نمیکنه.اگه خبری دستت رسید به من بگو انا جون.من خودم میرم خواستگاری.تخم چشام میذارم.تا زن نگرفتم به من خبرشو بگو ها

وا جدى میگى یعنى تا این حد تو کفى

Setareh پنج‌شنبه 23 آذر 1396 ساعت 01:10 http://san-arm.blogsky.com

به به
فک کن این وقت شب بوی عدس پلو اومد :))))) منم ک رژیم دلم ضعف رفت .

انشاءالله همیشه عروسی ها و شادی های متوالی باشه براتون
خداروشکر خاله هم بسلامتی عمل کرد و برگشت .

انشاءالله دختر عمه هم ختم به خیر بشه ...

شمام سعی کن زودتر بیای بنویسی عزیزم

مرسى ستاره جون.واى رژیم رو شروع کردى؟من دیگه راجع به خوردنى ننویسم.چشم حتما

آبگینه چهارشنبه 22 آذر 1396 ساعت 16:18 http://abginehman.blogfa.com

ماشاالله واقعا بامعرفتین . خدا واسه هم حفظتون کنه
انشاالله تصمیم دخترعمه ات خیر باشه واسش

مرسى ابگینه عزیزى .لطف دارى ببین بهترین کار رو کرده دختر عمه یک روز هم زودتر جدا بشه خوبه

پرنسا سه‌شنبه 21 آذر 1396 ساعت 23:19

این آشپزی کردن واسه مامانت خوب فکری بوده.بیچاره هم مریض دار و هم مهمون دار .ولی در کل وظیفه دخترش بیشتر از ایناست
دختر عمت کار خوبی کرده واسه جدایی اقدام کرده.این زندگی که از اول اینقدر پسره اذیت کنه وای به بعدش .همون بهتر تا عروسی نگرفتن جدا بشن.والا راحت میشه.درسته سخته جدا شدن ولی می ارزه به سختیش.

پرنسا دختر خالم خیلی تنبله . خیلی خالمونو دوست داریم منو خواهرو برادرم واسش هرکاری میکنیم بنده خدا خالم بین شوهر نفهمشو دخترش گیر کرده . ببین دختر عمه ام خیلی تو وضعیت وحشتناکیه اصلا فکرشم نمیتونی بکنی . الان هزار جور ارزو و ذوق داره شرایطش خیلی بده خدا خودش کمک کنه

دل آرام سه‌شنبه 21 آذر 1396 ساعت 17:48

ایشالا خاله زودتر خوب بشه.
دختر عمه هم یه مرد خوب قسمتش میشه، نگران نباش.

مرسی عزیزم . ایشالا

سحر سه‌شنبه 21 آذر 1396 ساعت 16:12 http:// senatorvakhanomesh.blogfa.com

اول ممنونم از دستور پخت راستش دروغ نگم ی کوچولو پختم قبل اینکه برام دستور بفرستی اما فقط به و گردو،انشاالله این یکیم درست می کنم.
دوم مثل اینکه شمام مثل فامیل بزرگی دارین انشا الله همیشه عروسی باشه واسه دخترعمه ام ناراحت شدم خیلی خدا کمکشون کنه.

ااا پس خودت حسابی کدبانویی. عزیزم خانواده پدرم زیادن . ولی خانواده مامانم و همسرم خیلی کمیم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.