خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

یخچال و مهمان

خوب خیلی سرم شلوغه و شرکتم کلی کار سرم ریخته ولی چون روزانه هامو ننوشتم اومدم بنویسم . 

خوب از ترکیه شنبه29 مهر شب برگشتم و یکشنبه صبح ساعت 6 خونه بودیم منم یکم بیحال بودم و حالت تهوع داشتم شاهین یکشنبه رو مرخصی گرفته بود ولی من میخواستم برم سر کار که چون حالم زیاد خوب نبود تصمیم گرفتم ظهر برم حالا رسیدیم خونه با یه فاجعه روبرو شدیم بله متوجه شدم اقا شاهین لحظه اخر فکر کرده تو ویلاشونه که همه چی رو قطع میکنن و بر حسب عادت و اینکه اقا بی تجربه اس برق رو قطع کرده حالا فکر کنید با اون حال بد و خستگی رسیدم در خونه رو باز کردم دیدیم بو سگ مرده میاد  وای نمیدونید چه بوی گندی بود فکر کنید هرچی تو فریزر و یخچال بود خراب شده بود گوشت / مرغ. ماهی . همبرگر.سبزی. باقالی. ترشی. مربا همه چی و واقعا هم یخچال و فریزرم پر بود دیگه اصلا نمیفمیدم داره چی میشه فقط همه رو با شاهین خالی کردیم تو کیسه زباله و هودو زدیم و پنجره ها رو باز کردیم که بو بره منم نشستم گریه کردم خیلی حالم بد شد ناراحت بودم خسته مریض . دیگه دیدم اصلا نمیکشم فقط  هرچی اب شده بودو   خون گوشت ریخته بود جمع کردم  دستمال کشیدم شاهین کف اشپرزخونه رو شست حالا فکر کنید فرش کف اشپزخونه من سفیده اونم داغون شده بود شاهین برد گذاشت تو تراس که بشوره فقط بیهوش شدم فردا صبحش مامانم بلیط داشت با خالم برن کیش میخواستم برم ببینمش ولی انقدر بیحال و ناراحت بودم که نتونستم پاشم 11 بیدار شدم زنگ زدم مامانم تو فرودگاه بود بهش نگفتم موضوع یخچال رو که ناراحت نشه حالا صبح بیدار شدم دیدم اگر برم سرکار کی کارارو کنم شاهین گفت اناهیتا منم تعطیلم  ول کن نرو دیگه افتادیم به جئون یخچال مگه بو میرفت با تاید شستم جوش شیرین گذاشتم دیدم نمیره  اخرش کل سینگ رو اب و وایتکس و پودر ریختم همه طبقه ها و هرچی یخچال و فرزیزر که میشد رو در اوردم گذاشتم توش چند ساعت موند اخرش بعد تمیز شستم گذاشتم تو تراس فکر کنید هیچی ام نداشتیم که بخوریم  همه محتویات یخچال و فریزر رو انداخته بودم دور واسه شام برنج گذاشتم با تن ماهی خوردیم شاهین فرشم برد شست که دیگه اونم اویزون کردیم تو تراس بوش بره. فرداش  صبح زود رفتم  دفتر داداشم دلم واسه برادرم یه قطره شده بود حالا از دیروزش به مامانامون نگفتیم ولی خواهر شاهین با خواهر برادر من زنگ زدن رسیدن به خیر بگن بهشون گفتیم اونام هی زنگ میزدن به ما دل داری میدادن مارو راهنمایی میکردن. هیچی دیگه رفتم دفترو تا حدود 8 دفتر بودم خیلی کارم زیاد بود تا راه بیوفتم برسم خونه مادر شوهر شد 8/30 دیدم همه اومدن دیگه شاهین به مامانشم موضوع رو گفت اونم هی میگفت وای چی مخورید چیکار میکنید کی میرید خرید بنده خدا ناراحت شده بود . دیگه شبم رفتیم خونه و  لالا . سه شنبه صبح رفتم دفتر تا عصری بودم که داداشم زگ زدن گفت یخچال ندارید بیاید خونه ما ولی شاهین کلاس داشت سه شنبه دیگه  نرفتیم رفتم خونه اخه چون تو سفر همش غذای رستوران خورده  بودیم اصلا میل نداشتیم باز غذای بیرون بخوریم هیچی دیگه میخواستم کوکو سیب زمینی درست کنم که دیدم 3 دور یخچالو شستم واقعا حوصله شام درست کردن ندارم  شاهینم گفت ولش کن همون سیب  زمینی تخم مرغ میخوریم این شد که شام سیب زمینی تخم مرغ خوردیم و ولوو شدیم از خستگی چهارشنبه باز اومدم یکم دیگه یخچالو تمیز کردم توش ذغال با جوش شیرین گذاشتم با وانیل  و یخچال رو زدم به برق. مامانمم اون روز از مسافرت رسید خواهرمو برادرمم رفته بودن اونجا منم با شاهین شام خریدیم رفتیم اونجا همگی دورهم خوردیمو سوغاتی های مامانو دادم که خیلی خوشش اومد دیگه شب برگشتیمو فرداشم با شاهین صبح بیدار شدیم  صبحانه خوردیم دیدم دیگه بوی یخچال و فریزر رفته یعنی فکر کنم 10بار شستمش  رفتیم تره بار و شهروند و خرید مرغ و گوشت واسه فزیزر دیگه اومدم همه رو جابه جا کردم و خدارو شکر یخچال و فریزر پر شد .اهان واسه عصر پنجشنبه خونه مامان بزرگ شاهین دعوت بودم که فقط خانوما بودیم یعنی مهمونی زنونه بود چون خاله پدر شوهرم از امریکا اومده بود و مادر بزرگ شاهین  به مناسبت اومدن خواهرش مهمونی داده بود  دیگه کارامو کردمو ناهارم یادم نیست چی خوردیمو دوش گرفتم  موهامو سشوار کشیدم ارایش کردم حاضر شدم ماشینو برداشتم رفتم خونه مادر بزرگ شاهین . اهان اینو بگم من خیلی کار داشتم 2/3 روز بود یکسره داشتم کار میکردم تا اونجا که زنعمو شاهین چهارشنبه عصر زنگ زد منو دعوت کرد  منم میدونستم خواهرشوهرم عمرا اینجور مهمونیا نمیره به شاهین گفتم دلمم بود نرم ولی گفتم الان بگم نمیام شاهین میگه همه مهمونیای دوستات و فامیلاتون تو میری واسه مارو نمیری البته اینجوری رک نمیگه ولی تو ذهنش همینه هیچی دیگه حرفی نزدم تا ببینم مادر شوهرو خواهر شوهر چی میگن که همون شب چهارشنبه به مادر شوهر زنگ زدم گفتم خوب فردا میاید مهمونی مامان جون اونم گفت بله حتما گفتم طناز جونم میان ( طناز خواهر شوهرمه ) گفت بله حتما میاد منم گفتم ببینم برنامم چیه خبر میدم که دیگه دیدم جفتشون میرن شاید شاهین ناراحت شه نرم که منم زنگ زدم گفتم میام . هیچی دیگه حالا فرداش داشتم با مادر شوهر صحبت میکردم که ببینم کی اونجا باشیم گفت اره راستی طناز نمیاد چون میخوان دخترشو ببرن بیرون گردش ( یعنی پیچوند ) هیچی دیگه منم خسته بودم ولی به زور رفتم خوب بود بد نبود از حدود 5 تا 8 اونجا بودم بعدش اومدم خونه و دیدم شاهین استانمبولی شفته درست مرده منم که غذامو خورده بودم و سیر بودم بنده خدا تنها خورد دیگه نشستیم سر سریال و بعدش لالا . جمعه صبح بیدار شدیم  اول از همه قیمه بار گذاشتم و کل کمدهامونو مرتب کردیم و همه چمدونها روباز کردیم و لباسهای بلا استفاده رو گذاشتیم انباری که بدیم به نیازمند و همه لباسهای نو رو چیدیم انقدر لباسهامون زیاد بود که یسری رو گذاشتم بالای کمد که عید در بیاریم دیگه تا حدود 5 یکسره کار کردم بعدش ناهار خوردیم و خوابیدیم  البته شاهین خوابید من خوابم نبرد پاشدم زرشک تازه خریده بودم  مربا درست کردم . شاهینم بیدار شد نشستیم به سریال دیدن  شبشم لالا . شنبه صبح بیدار شدم رفتم یه سر تره بار واسه مامانم خریداشو کردم رفتم خونه مامانم صبحانه خوردم خالمم با خواهرم اونجا بود اهان راستی خالم دیسک گردنش گرفته خیلی درد داشت بنده خدا مامانم اورده بود اونجا بمونه بلکه یکم استراحت کنه بهتربشه دیگه یکم نشستیمو  از تره بار هویج و لوبیا خریده بودم خورد کنم واسه فریزرم که قبلیا به فنا رفته بود اونارو خورد کردمو ناهار قرمه سبزی خوردمو اومدم خونه دوش گرفتم و دراز کشیدم  شروع کردم به کتاب خوندن واسه شامم مرغ گذاشتم بیرون و  غذا خورشت ناردون گذاشتم که عالی شد دیگه حدود 8 شاهین اومد شام روخوردیم و خیلی خیلی خوشش اومد بعدشم یکمحرف زدیمو سریال و لالا . یکشنبه ام دفتر بودم شامم که مامانم قرمه سبزی داده بود دوشنبه ام اتفاقی نیوفتاد سرکار بودم و خونه مادر شوهر رفتیم شام . سه شنبه ام که  یه جلسه کاری قزوین داشتم رفتم اونجا بعدشم مستقیم رفتم خونه شامم عدسی گذاشتم . خوب این پست خیلی طولانی شد اینو بخونید تا ادامه اش روبعدا بزارم بوووووووووووس

نظرات 9 + ارسال نظر
شهرام جمعه 26 آبان 1396 ساعت 03:46 http://1980716.blogfa.com

طفلیا مسافرتتون از دماغتون در امد.خانم محترم چشم زخم یادت نره.چشمت زدن گلم
چشم زخما زده به یخچال شانس اوردی به خودتون نزد

اره والا من که داغون شدم ولی شاهین ریلکس بود میگفت فدای سرمون کلا نظرش اینه غصه موضوعی که با پول حل میشه رو نباید خورد

آبگینه سه‌شنبه 23 آبان 1396 ساعت 11:03 http://abginehman.blogfa.com

خیلی خیلی ناراحت شدم
حالا خوبه بوش رفت

اره ابگینه جون داغون شدم انقدر سابیدم

تیلوتیلو یکشنبه 21 آبان 1396 ساعت 09:46

وای حرص خوردم سریخچال ها... این مردها چرا دقت نمیکنن...
یعنی واقعا بد بود
خدا را شکر که خودتون سالمین ... فدای سرتون

تیلو جان قشنگ نشستم گریه کردم با اونهمه خستگی ولی خوابم نمیبرد از ناراحتی

آبگینه یکشنبه 21 آبان 1396 ساعت 01:10 http://abginehman.blogfa.com

ای واااای من
خوبه بوی بده یخچال رفته
خوشم میاد تو همه شرایط دیدار با مانت داری

ابگینه داغون شدم 20 بار شستمش . بله اصلا مامانمو نبینم انرژیم خالی میشه

ستاره جمعه 19 آبان 1396 ساعت 00:06

واااااااااااااااااااای یاچال چ فاجعه اسفناکی بود
همدردی منو بپذیر عزیزم

با توجه ب اینکه الان 17 ابانه و از 29 مهر باید مینوشتی ، اصلنم طولانی نبود

طولانی مینویسم حتما کلی تعریف کردنی دارم

پرنسا پنج‌شنبه 18 آبان 1396 ساعت 16:31

این بلایی که شاهین سر یخچال خونتون آورده،من چند سال پیش سر یهچال یه بندگان خدایی آوردم
برق هی میرفت و میومد یخچالشون رو از برق کشیدم که نسوزه و یادم رفت بزنم به برق و...یک هفته بعد که اونا برگشتن

وای پرنسا چیکار کردی خیلی بده .

کیت پنج‌شنبه 18 آبان 1396 ساعت 11:51

وای حیف اون همه چیز توی یخچال

اره کیت جان جونم دراومد تا باز پر بشه

سحر چهارشنبه 17 آبان 1396 ساعت 22:02 http://senatorvakhanomesh.blogfa.com

خیلی هم عاالی انشاالله موفق باشی دو تا از دوستای صمیمی منم هم رشته شمان خودم اما کامپیوتریم،کاش که نبودم

مرسی سحر جان . چرا کامپیوترم که خوبه

سحر چهارشنبه 17 آبان 1396 ساعت 18:12 http://senatorvakhanomesh.blogfa.com

عزیزم چقدرسخت بوده دوست منم دقیقا همین اتفاق براشون افتاده بود واقعا بوی وحشتناک و حرص داره.حونتون سلامت ناراحت نباش.
عزیزم قزوین اومدی بودی خبر نی دادی بیام پیشواز رش نگفتی شغلت چیه مردم از کنجکاوی

ااا اره راستی شما قزوین هستی . بوش افتضاحه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.