خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

خمیر دندان

وقتی  رفتم جراحی  کردم از قبلش همش مثل کابوس جلو چشمم بود که پنبه یا گاز استریل میزاره هی خونی میشه چیکار کنم  وقتی رفتم دکتره یه چیزی مثل خمیر کشید رو قسمت جراحی شده که باعث شد چیزی میخورم اصلا بهش نخوره و خونریزی ام نکرد یعنی انقدر این خمیرو دوست دارم که نگو الان که 5/6 روزی از جراحی گذشته همسر دیشب گفت اینو بردار دیگه ولی من اصلا عاشقشم در حدی که دارم همه تلاشمو میکنم این حفظ شه قشنگ واسم شده مونس و همدم .

پنجشنبه خوشگل .

امروز میخوام بعداز کار با مامان برم پیش بابا ولی خیلی شرکت کار دارم خداکنه مجبور نشم زیاد بمونم  چون حسم میگه عصری بارون میاد هوا ابریه.امشب دوست دارم با همسر بریم خونه دوستامون چون هفته پیش خیلی اصرار کردن ما نرفتیم ناراحت شدن دوست دارم بریم استیج ببینیم باهم پوکر بازی کنیمو قلیون بکشیم ولی اصولا پنجشنبه ها شام خونه خانواده همسر هستیم . حالا ببینیم چی میشه به همسر میگم بعد شام بریم میگه صبح جمعه میخوایم زود بیدار شیم بریم بیرون انجا بریم 4 صبح زودتر برنمیگردیم انقدر من رفیق بازم همسر بساطی داره با مناخه این دوستامون زوج جوونی هستن که 3 ساله عقد کردن و 1 ساله رفتن خونه خودشون هم دختر هم پسر تقریبا از نظر مالی خیلی بالا هستن و پسره دوست دوران راهنمایی همسر بوده و خیلی ساله دوست هستن منم خودم تعریف از خود نباشه خیلی خونگرمم با دختره تو این 1-2 سال خیلی صمیمی شدم  و این دونفر جفتشون بیکار هستن از این ادما ن که هرچقدر خواستن پول داشتن و براشون سرکار رفتن بی معنی هست همه نوع امکانات و حساب پر پول باعث شده کلا  علاف بار بیان حالا میریم اونجا  خیلی جالبه اونا از صبح خونه بودنو سر حالن منو همسرم خسته و داغون هیچی دیگه هی با اصرار مارو نگه میدارن همسر منم چون هرروز ساعت 6 بیدار میشه خوابالو حرصش در میاد از این نوع زندگی اونا میگه اینا  نظم ندارن . ولی کلا ادمای خوبی هستن و باهاشون بهمون خوش میگذره تنها دوستاشون ما هستیم و هیچ دوستی ندارن و خیلی کم رفت و امد دارن با خانوادهاشون من یه بار بهشون پیشنهاد دادم داریم با یه اکیپ 8 نفره از دوستامون میریم سفرشما هم بیاید باهاشون اشنا شید اخه اینا تقریبا  همه اخره هفتها به ما زنگ میزنن بریم بیرون یا بیاید خونه ما   من و همسرم چون کل هفته سر کار هستیم اخره هفته ها برنامه داریم مجبور میشیم خیلی وقتا اینارو بپیچونیم گفتم بزار با اکیپ ما اشنا بشن برنامه هامون بیشتر میشه و بیشرم خوش میگذره ولی گفتن ما با کسی جدیدی دوست نداریم دوستشیم فقط با شما میایم تازه من حس کردم ناراحتم شدن که ما با بقیه میریم بیرون . منزوی بودن  اصلا خوب نیست تو این دوره زمونه که کلی فشار کاری و مشکلات مختلف زندگی هست ادم اگر بخواد منزوی باشه هیچی از زندگی نمیفهمه بایدبه نظر من ادم اجتماعی باشه ادمای هم کفر خودشو پیدا کنه و لحظات خوب بسازه تو زندگیش  

در اغوش نور

این کتاب رو خوندم و حس خوبی داشتم چون احساس کردم  بابام در اخرین لحظات زندگیش رفته جایی که خیلی بهتر از اینجاست و حتما به خواست خودش رفته همین که انقدر ادم خوبی بوده که الان از همه  فقط از خوبیهاش میشنوم برام کافیه. خدایاشکرت .

ماشین جدیدمون مبارک .

سلام. بلاخره دندونمو جراحی کردم روز یکشنبه خیلی استرس داشتم همسر اومد نبالم بهم گفته بود مشین نیارم منم نیاوردم عصری ز زد که بیا من منتظرتم جلو در شرکت خودشم چند وقتیه ماشینشئو فروحته و ماشن جدیدی که ثبت نام کرده بهش تحویل ندادن بی ماشین مونده اونروزم گفن میخوام ماشین مامانمو ببرم نمایندگی با همون میام دنبالت منم از در دفتر دراومد نگاه کردم اینور اونور دیدم ماشین مادر همسرو نمیبینم موبایلمو دراوردم ز بزنم بگم کجایی که دیدم یهو یه ماشین ویراژ داد کنارم وایساد شیشه ها دودی بود همسرو ندیدم تا شیشه رو داد پایین و دیدم بعلهههههههه ماشین جدیدمون رو تحویل گرفته و به من نگفته تا سورپرایز بشممنم هی جیغ جیغ و ذوق که چرا به من نگفتی نشستمو رفتیم مطب کارمو انجام دادم و بسی وحشتناک بود و به صورت نالان امدیم خونه دیگه شام خوردیمو لالا. صبحش یکم دیر پاشدم رفتم دفتر برادر یکم دندونم درد میکردو قرص مسکن زیاد خورده بودم نتونستم تا عصر  بمونم ساعت 3 اومدم خونه دیگه سریال دیدمو بیهوش شدم تا 7/30 بعد بیدار شدمو بازم سریال و خوراکی خوردیم با مامانو لالا . صبحش تا 10 خوابیدم بیدار شدم رفتم بازار مامان واسه عید همسر یه حلقه رینگ که دوست داشت داشته باشه خرید اخه حلقه همسر پلاتین هست و گفتیم یدونه رینگ طلا هم داشته باشه .منم روتختی خریدم که خیلی خوشگوله امدیم خونه که خالم اومد خونمون یکم نشستیم گپ زدیمو بعدش خالم رفت منم کارای دفتر برادرمو انجام دادم یکم بعد برادرم ز زد که فردا میریم مسافرت ولی من الان دارم از سر کار تازه بر میگردم بیام ببینمتون ساعت 9/30 شب بود مامانم گفت نیا خسته ای برو خونه کاراتو کن فردا خسته ای که اونم گفت اگر قول میدین بیاید من نیام ماهم قول دادیمو اونم رفت منو مامانم رفتیم یه سر اونجا با نی نی بازو کرددیم دیدیمشونو برگشتیم . و لالا اینم از روزای من و اینگونه بود که روز 1 اسفند 95 ماشین جدید رو گرفتیم و امیدوارم جاهای خوب بریم کلی گردش و خوشگذرونی کنیم و زود به دوستام پیام دادم بریم که از همسر شیرینی بگیریم اخره هفته دوستامم سریع اعلام امادگی کردن و اینگونه همسر رو در خرج انداختیم 

مادر است دیگر

امروز ساعت 4/30 باید مطب باشم همسر گفت مرخصی میگیرم میام دنبالت ماشین نبر شرکت . مامانم صبح گفت منم خودم میام مطب همون ساعت . فکر کردم به مامانم الکی میگم جراحی تایمش افتاد 6/30 که تا بخواد بیاد بگم تموم شد دوست ندارم بیاد خسته میشه بچه که نیستم . حالا 1 ساعت پیش به مامانم تو تلگرام پیام دادم :مامان جان سلام تایم جراحی افتاد 6/30مامانم:سلام ساعت 4 مطب هستم لطف کن دروغ نگو فعلا بای . قیافه من