خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

اخر هفته بارونی

سلاااام . صد سلاااام . امروز تا 9/30 خوابیدم وای چه حالی داد بعدش که بیدار شدم زودی حاضر شدم ساعت 10 رسیدم دفتر با سلا صلوات اومدم دیدم بعلههههههه مدیر هست و یه سلامی عرض کردمو دوییدم تو اتاقم . اخر هفته چیکارا کردم . چهارشنبه تا 5/30 شرکت بودم بعدش با دوستم رفتیم ارایشگاهوقت واسه رنگ بگیریم خانومه گفت هیلایت رو موهات بدون دکلره زیاد خوب نمیشه منم حاضرم کشته بشم ولی موهام دکلره نشه هیچی دیگه با دوستم اینجوری رفتیم تواینجوری اومدیم بیرون و حالا فکر کنیم ببینیم رنگ رو چیکار کنیم میخواستم واسه پنجشنبه الویه واسه خیرات درست کنم شوت شدم تره بارو مرغ. سیب زمینی . نون باگت. خیارشور و هویجو سس خریدم رفتم خونه مامان زودی مرغ رو گذاشت بپزه منم وسایلو شستم خواهرمم متوجه شد داریم الویه درست میکنیم اومد کمک . نشون به اون نشون که همسر ز زد منم رفتم تواتاق نیم ساعت بعد دراومدم دیدم همه الویه اماده اس هیچی دیگه کلی تشکر کردم دیدیم واسه 40 تا نون کمه بیشترش کردیم بازم سیب زمینی گذاشتیم . منم روز قبل سر یه موضوعی از همسر دلخور بودم اونم ز زدو میدونم از صبح بهش ز نزده بودم ناراحت بود ولی خوب باید متوجه مید من ناراحتم نمیشه که دختر مردموناراحت کنی به روت نیاری باید دلش تنگ شه قدر منو بدونه والاااادیگه یکم بافتنی بافتمو لالاااا. بازم صبح پاشدم اومدم شرکت تا 12/30 شرکت بودم بعدش رفتم خونه خواهر اومد با مامانو خاله با کولباری از الویه رفتیم بهشت زهرا دوست نداشتم ساندویچارو بد م به مردم عادی اصولا ما اگر خیرات بدیم چیزای خوشمزه میبریم که همه میریزن در کسری از ثانیه تموم میشه منم الویه رو گذاشتم رو پام تو ماشین شیشه رو دادم پایین فقط به سربازها و پیرمردای مهربونی که داشتن جارو میزدن خیابونو دادم خیلی حس خوبی داشتم که اونجوری که دوست داشتم انجام شد تا 4 اونجا بودیمو بعدش اومدیم خونه دوش گرفتمو موهامو اتوکردمو حاضر شدم همسر رفته بود دندونپزشکی گفتم میام دنبالت میخواستیم بریم خونه مادر همسر شام دیگه تو خونه با مامی و خواهر و خاله جمع بودیم که همسر ز زد بیا تا برسی کارم تمومه منم ناراحت که ای وای من اینا همه جمعشون جمعه من باید برم به دیار خانواده شوهر که در واشدو داداشم اومد دیگه داغون شدم که یهو یه پیام اومد همسر گفت 1 ساعت دیگه بیا من کار دندونم طول میکشه منم اینشکلی پالتو روسری دراوردم نشستیم در جمع گرم خانوادهدیگه ساعت 7 دل کندم شوت گاز رفتم به سمت همسر رفتمو گاززیدیم سمت خونه مادر همسر شام هم اونجا بودیم حالا من دقت کردم به یه موضوع بسییییییییار مهم از زمانی که من عقد کردم در بیشترین حالت هفته ای یک بار میرم خونه خانواده همسر چون کلا خیلی بدم میاد از این دخترا که عقد میکنن میرن چتر میشن خونه خانواده شوهر نه ازاین کار خوشم میاد نه روی این کار رو دارم حالا جالب اینه توی این هفته ای یک روز هم اصولا همیشه یه بحثی تو خونشون هست حالا کلا خانواده محترم و خوبی هستنا ولی دقت کردم دیدم این اتفاق میوفته خوب و بحث اون شب ما رسیدیمو مادر همسر میوه اورد منم شروع کردم به بافتنی پدر همسرم نشسته بود کلا من عاشق پدر شوهرمم انقدر این ادم مهربونو با شخصیته. ساعت حدود 8/30 بود نشستیم یهو مادر همسر گفت گفتم طنازینام بیان که خبر ندادن طناز خواهر همسرمه حالا ما هم دوستامون واسه دیدن استیج دعوتمون کرده بودنو قرار بود اونجا باشیم قبل 10 دیگه همسر ناراحت شدوکه چرا برنامه رونمیگین حالا تا اونا بیان شام بخوریم اخه طناز دخترشو برده بود خرید و اصولا اینجور مواقع دیر میان دیگه منم جو رواروم کردم که نهایتش دیر تر میریم خونه دوستمون اونم بحث اون شب تموم شد و ما هم تا بیان شامبخوریم جمع کنیم حاضر شیمو بریم شیرینی ام خریدیم واسه دوستامون ساعت 10/45 رسیدیم دیگه استج دیدیمو قلیونم کشیدییمو یکم ورق بازی کریدم 3 رسیدیم خونه تا بخوابینم شد 5تا10/30 خوابیدیم خیلی خوابم میومد ولی همسر رفته بود کله پاچه خریده بود بیدار شدمو با مامان بابای همسر کلپچ رو زدیم یکم نشستیم باز استیج دیدیم و منه تنبل بازم خوابیدم تا 5 بعدش پاشدیم رفتیم بیرون یه دوری زدیم دوستامون گفتن بریم بیرون ولی هم من هم همسر خیلی کار داشتیم من کارای شرکت داداشم همسرم تحویل مقاله دانشگاهش تصمیم گرفتیم جایی نریم رفتیم دور زدیم یه میلک شیک شکلات تلخ تو خیابون نیلوفر خوردیم وااااااااااای خیلی خیلی خوب بود بارون میزد هوا رومانتیک اون لحظات روخیلی دوست میداشتم دیگه اومدیم خونه ما هیچکدوم کارامونونکردیم فقط دراز کشیدیم زدیم ای فیلم باز میوه ممنوعه ددیدیمو لالااااااااا اخر هفته تفریح نرفتیم ولی دیشب  جفتمون حس خوبی داشتیم و این خیلی خوبه خدارو شککککککککککککککرراستی اگر یه هات چاکلت یا میلک شیک خوب میخواید بخورید حتما به مغازه هات چاکلت تو خیابون نیلوفر سر بزنید روبروی شهر شکلات . بوووووووس

زندگی رو دور تند

 بدم میاد انقدر کار دارم نمیفهمم چجوری شب میشه و من حتی حتی وقت خواب خوب ندارمموضوع شیرین خوااااب. یکشنبه بعد از شرکت شوت شدم کارواش رفتم ماشینو گذاتمو با همکارم رفتیم پارک روبروی کارواش قدم زدیم بعدش همکارمو سر راه گذاشتمو رفتم خونه بعدشم با مامانم و خواهر رفتیم هایپر باااااازم کلی خرید کردیمو اومدیم  خونه شام خوردیمو لالا. دوشنبه روز تعطیلیم بود خونه بودم و از هفته پیش که برادرجانمان گفته تو شرکتش یه کاری رو که بلدم انجام بدم یکم سرم شلوغ شده ولی اصلا نمیشه به برادر جووونم نه بگم البته خودش بنده خدا میگه اگر سرت شلوغه از دوستات معرفی کن ولی اینجوری خیالم راحتتره که خودم انجام بدم.دیگه 2 روز تعطیلیم یکم پر شده. دوشنبه صبح تا بیدار شدم  مادر نون بربری تازه خریده بودن و صبحانه خوردیم  نشستم سراغ کارای شرکت برادر. همسرم اونروز سرکار نرفته بود امتحان داشت ظهر زنگ زد من از امتحان اومدم کارامو کنم بیام پیشت منم که  گفتم وااای حیف شد کار دارم نمیتونم بریم تفریح بازی دیگه داغون شدم نشستم پای کار تو دلمم به خودم امیدواری میدادم حالا تفریح همیشه هست بشین انا بشین کارتو کن دیگه همسر اومد ناهار خوردیمو لالا کردیم بیدار شدم دیدم ساعت 5 شده باز نشستم پای کار بعدش خواهرمو برادرم و نی نی گولوی برادرم اومدن دیگه هی کارهی نی نی بازی تا شب. دیگه شب خوابیدیمو حالا مگه خوابمون میبرد اخرش با همسر نشستیم پای کندی کراش و ساعت 1/30-2 خوابیدیم صبح ساعت 6 شوت شدم سمت محل کار برادر اونجا بودم تا5/30 نمیشد ماشین ببرم طرح بود همسر رسوندتم رفت خودش ادره بعدشم اومد دنبالمو رفتیم سینما ازادی  فیلم هفت ماهگی رو دیدیم قشنگ بود ولی ناراحت کننده و طنز باهم بود. بعدش ماومدیم خونه مامی خونه خواهر بود با همسر رفتیم خونمون کسی نبود خونه رفتم زودی دوش گرفتم یکم دراز کشیدم ریلکش کردم سریال میوه ممنوعه دیدیم و لالا خیلی خوب بود یکم زود خوابیدم صبح سرحال بیدار شدمو اومدم شرکت اخ جون به اخر هفته نزدیکیم . راستی جدیدا یه دختر پسرای جوونی رومیبینم که خیلی رابطشون شبیه زن و شوهره مثلا تو هایپر چندتا این مدلی دیدم ولی خوب بعدش حالا بعضیهارو از رو حلقه که دستشوننیست یا یجور دیگه متوجه میشم دوست هستن و تازگیا میبینم انقدر روابط ازاد شده خیلی متفاوت از چند سال پیش هست انگار ایران داره متفاوت میشه و همه مردم هم خودبه خود دارن به صورت عامیانه روشنفکر واروپایی میشن . نمیدونم خوبه یا بد ولی این تغییر داره خیلی سریع اتفاق میوفته و من به عنوان یه دختری که نسل جوونم حتی متعجب میشم.به امیددیدار بوووس

روز اول من

از اونجایی که روز جمعه خودمو خفه کردم و تا 11/30 خوابیدم و همه انرژیم رو میخواستم جمع کنم که کاراموکه اوردم خونه انجام بدم ولی لپ تابم مشکل پیدا کردو 6 ساعت ناقابل وقت من و همسر رو گرفت ولی درست نشد که نشداخرشم گفتم پیش خودم که وللللللللش کن شد دیگه . خونه مادر همسر بودیم از شب قبل بعدش دیگه میخواستم بیام خونه خودمون به همسر گفتم نیا چون امتحان داشت دیگه خودم اومدمو خداروشکر از معدود دفعاتی بود که ترافیک نبود به مامانم از صبح گفته بودم عصری اماده باش باهم بریم هایپر که دیگه رفتم سرکوچه ز زدم بیا دارم میام اونم گفت واااااااااا اومدی من فکر کردم نمیای دیگه رفتم منم دیگه حال نداشتم تنها برم خونه گفتم مامان وایسا اومدم اونجا دیگه رفتیم یکم خرید کردیم اومدیم خونه و یکم بافتنی بافتمووووووو سریال دیدیم نت گردی و خوابیدم . و از اونجایی که همه کارمندا اصولا شنبه شهید میشن تا بیدار بشن منم از این قائده مستثنی نیستم رسما با گریه بیدار شدم اومدم شرکت و کارم تقریبا زیاد بود و باز قرار بود  بریم عصری با مامی خرید که رسیدم خونه رفتم دوش گرفتم و مامی گفت خواهرم ز زده گفته شام بریم اونجا اخه ماموریت بود همسرش و تنها بود دیگه بافتنیمو برداشتم پیش به سوی خونه خواهر یه سبزی پلو با ماهیم شام خوردیمو اومدیم خونه لالااااااااااا. تا امروزم که باز صبح اومدم شرکت  و بازم کارمو کردم تا عصری قسمت بشه اتفاقی نیوفته بریم با مامی خرید.راستی سر موضوع اتش نشانا خیلی متاثر شدیم ولی انقدر همه تو زندگیشمونم مشکل داریمکه این شبکه جم یه کلیپ درست کرده دیشب یهو مامانم گریه کرد خودمم بغضم گرفت و تو وجودم احساس کردم چقدر این مسئله تو روحیمون تاثیر گذاشته. ما ایرانیام که کلا منتظر یه موضوع واسه گریه ایم ولی این موضوع هم بسیار بسیار غم انگیز بود . به امید دیدار

راجع به خودم به اختصار

خوب روزانه نویسیمو از اول هفته که دیروز بود شروع میکنم ولی دوست دارم قبلش یه توضیحی راجع به خودم بدم من 26 سالمه و 2 سال هست که متاهل هستم یک خواهر و یک برادر دارم و عضو کوچک خانواده هستم . شاغل هستم و زندگیم مثل همه ادما روزای زیبا و زشت داره ولی سعی میکنم روزهای معمولی رو هم واسه خودم زیبا کنم و از بودن در کنار عزیزانم لذت ببرم . 

اولین پست

سلام دوست دارم اینجا واسم یه دفتر خاطرات باشه تا بنویسمو لذت ببرم اینجا واسه ثبت لحظات خوب و بد زندگیمه امیدوارم حسی که میخوام رو در اینده بهم بده