خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

زیارت

من عاشق مشهدم . عاشق اون لحظه که وارد حیاط حرم امام رضا میشم و از اونهمه شکوه و عظمت تنم میلرزه خیلی مشهد رو دوست دارم زیارت و اون پاکی اون فضا اینکه همه دارن عبادت میکنن ادمو ریلکس میکنه و حس خوبی میده من اصلا دختر مذهبی نیستم جلوی هیچکس حجاب نمیزارم و خیلی راحت فکر میکنم راجع به مسایل مذهبی ولی مکان های مذهبی رو دوست دارم و خیلیا تعجب میکنن از این طرز فکر ولی خوب اینجوریم . حالا چند وقت پیش همسر گفت بیابا مامان بابام (یعنی مادر شوهری و پدر شوهری )بریم مشهد منم اسم مشهد میاد ذوق مرگگگگگگگگگ گفتم بدو بریم  اونم دیگه اصلا به روی خودش نیاورد . کلا خانواده همسر یعنی مادر و پدرش به راحتی باهم همسفر نمیشن  حالا ببینیم چی میشه دارم فکر میکنم بعد عید با مامانم برم خیلی خوب میشه  امروز که تیلو جان تو پستش راجع به مشهد نوشته بود یاد این موضوع افتادم

توقع زیاد

دیروز که با مامان جان شوش بودیم یه قیمتایی میدیدیم که مخم سوت میکشید مثلا یه سرویس کریستال 5 میلیون من نمیدونم شاید واسه خیلیا این پول نباشه و راحت هم خرید کنن ولی یه نظر من که دارم جهاز میخرم و هزارجور خرید دارم اصلا اصلا توجیه نداره و من نه سرویس ایران و چین که خیلی ارزونه رو میپسندم و نه کریستال خیلی گرون به نظرمن معقول خیلی بهتره البته خیلیا واقعا مرفه هستن و این پولا واسشون پول خورده ولی دیگه به نظر من خانواده هایی مثل ما که قشر متوسط و کارمند هستیم خریدن اینجور وسایل تو جهاز زیاده رویه . منم دیروز بین  قیمتا نه ارزون رو خریدم نه گرون رو متوسط رو خریدمو میدیدم بعضی خانواده ها که مشخص بود قشر متوسط یا ضعیف هستن ولی دخترا جوری خرید میکردن انگار عروس شاهزاده ویلیام شدن والااا

شوووووووووش

سلام . من نمیدونم فقط من اینجوریم که صبح خیلی سخت بیدار میشم یا همه همینن  به نظر من سختترین قسمت سر کار اومدن همین صبح بیدار شدنشه خوب تا شنبه تعریف کرده بودم شنبه رفتم خونه و دیدم یک عدد نی نی گولو باز مهمون ماست برادرمو خانومش مهمونی رفتنو نی نی رو گذاشتن پیش ما منم با نی نی بازی کردمو بافتنی بافتمو سریال دیدم وقتی نی نی میاد خونمون و مامانش نیست تازه به این نتیجه میرسم یه بچه هرچقدرم کوچیک باشه  چقدر انرژی میگیره از ادم. هیچی دیگه تقریبا 11 اینطورا برادرمو خانومش اومدن نی نی رو بردن من و مامانم لالا. یکشنبه صبح  خواب موندم تا چشمامو باز کردم دیدم ساعت 8/15 شده تا حاضر شم برسم دفتر حدود 9 بود دیگه کارامو کردمو مامانم گفت به همسر بگم فردا بیاد شام همه دور همیم تا 5 دفتر بودمو بعد مامانم ز زد خونه خاله ام بیا اینجا رفتم اونجا و یکم نشستم با مامانم رفتیم تره بار خرید واسه مهمونی فردا خرید کردیمو اومدیم خونه باز بافتنی یکم بافتم ولی اونشب اصلا حس خوبی نداشتم کلا  دلیلیم نداشت ولی کلا فکر کنم چون خیلی خسته ام و کلی کار دارم کلافه شدم  دیگه سریال دیدمو خوابیدیم . امااااااااااا دوشنبه به معنای واقعی داغون شدم  میخواستم برم دفتر برادر چون روز تعطیلیم بوذ گفتم به کارای اونجا برسمو شبش همسرم گفت زود برو جا پارک نیستا ولی کیه که صبح از رخت خواب گرم و نرم دل بکنه والاهیچی دیگه تا بیدار بشمو راه بیوفتم شد 9 تا برسم 9/30 حالا بگرد دنبال جاپارک بگررررررررررردهیچی دیگه یه جا خودمو چپوندم رفتمو شروع کردم به کار همسر ماشین نبرده برد شبم مهمونی داشتیم خونه مامان به همسر گفتم نمیدونم چقدر کارم طول میکشه شما هروقت خواستی برو مهمونی تا من بیام همسر منم اصراااار که نه نه میخوام با تو بیاممنم وقتی این دفتر هفته ای یه روز میرم واقعا کارم زیاده و تنظیم کردن تایم واسه رفتن دست خودم نیست دیگه موندم تا حدود 5/30 که همسر داشت میومد سمت من دیگه منم گفتم جمع و جور کنم برم که یهو مدیر شرکت اومد خانوم .. میشه اگر کاری ندارید صبر کنید یه جلسه بزاریم این مهندس که مدیراصلی شرکت و شریک برادرم هست کلا کم میاد دفتر و همش سر پروژه هاست منم دیدم بهتره جلسه رو داشته باشیم چون هم من کم میرم دفتر هم این دیگه کو تا ما همدیگه رو پیدا کنیم منم که کارررررررررری ز زدم به همسر که من کارم طول میکشه اون بنده خدام تو سرما بیرون مونده بود منم هی میگم برو مهمونی اونم اصراااااااار که نه من با تومیام دیگه کار ما طول کشید تا7/30 منم تا تموم شد سریع لوازممو جمع کردمو شوت گاز به سمت ماشین همسرم اومدو رفتیمو  ساعت 8/30 در حالی که همه مهمونا اومده بودن رسیدیم دیگه اونشبم خوش گذشتو به معنای واقعی شب بیهوش شدیم صبح کلی کار داشتم پاشدم رفتم چندتا اداره مختلف که کار داشتمو تا برسم خونه شد 11/30 مامانم زود کارارو کردوناهارو و نماز بعد پیش به سوی شوش . یه اژانس گرفتیمو رفتیم کریستالمو خریدمو ماشین گرفتیم برگشتیم . خیلی خوشگل و ساده شدن دیگه انقدر خسته بودیم رسیدیم خونه با مامان چایی دم کردیمو یه بشقاب اش از شب قبل مونده خوردیمو دراز کشیدیم دیگه شبم همسر اومد پیشمو اونم از دندونپزشکی میومدو یکم درد داشت انقدر خسته بودیم که زود خوابیدم.اولا اصلا بافتنی نبافتم احساس میکنم عمرا تموم بشه تا ولنتاین . اومدم عکسامو بدم چاپ واسه اون قاب عکس سورپرایزی ولنتاین که فلش رو زدم دیدیم کلا هیچ عکسی ندارم نگوو همه رو پاک کردم حالا چیکارررررررررر کنم باید یه جوری که همسر متوجه نشه رد گم کنی کنمو از لپ تابش بردارم حالا ببینم چی میشه.فعلا

تغییر ادما

من 2 سال هست که ازدواج کردم ولی داشتم فکر میکردم چقدر نسبت به اوایل تغییر کردم . من نسبت به خانواده همسرم حس خوبی دارم خانواده با اصالت و فهمیده ای هستن ولی همه مثل هم نمیشن یعنی تو بعضی رفتارا با خانواده ما فرق دارن . من جاری و برادر شوهر ندارم همسرم فقط یه خواهر از خودش بزرگتر داره من یه مدت باهاش کمی تنش داشتم و تا حدودی تحریک شده بودم حالشو بگیرم سر یه مسایلی ولی هم صحبت های برادرم هم ذهن خودم تا حدودی رویه ام رو تغییر داده الان  شاید بازم مسایلی ناراحتم میکنه ولی به چنددلیل عکس العملی نشون نمیدم و خداروشکر ریلکس ترم 1- من همسرم برام تو الویت هست و هیچ کاری نمیکنم که رابطمون حتی واسه ثانیه ای بهم بریزه .2-همسرم پسر ی هست که حواسش جمعه و وقتی میبینه من  دارم رفتار عادی نشون میدم و (کرم نمیریزم)کاملا متوجه میشه و اگر رفتار غیر طبیعی از طرف مقابل باشه کاملا در تیم من قرار مگیره.حالا خواهر همسرم دختر خوبیه ولی خوب بعضی جاها کاملا حس بدی میگیرم ازش و الان دارم سعی میکنم توهمه شرایط با فکر مثبت نزارم زندگیم تحت تاثیر این روابط قرار بگیره و تا حد امکان ارامش داشته باشم و حتی اگر اون رفتار بدی تو مساله ای نشون میده من  نمیزارم اثر داشته باشه یه بار که خیلی حس بدی داشتم بهش پیش خودم گفتم الان منتظر عکس العمل هست بزار ریلکس باشم تا ببینه نمیتونه به چیزی که میخواد برسه خداروشکر یکم تنش ها کمتر شده من اوایل عقیده داشتم میتونم باهاش صمیمی بشم و مثل خواهر واسم باشه ولی الان به این نتیجه رسیدم کاملا باید فاصلمو باهاش حفظ کنم و تا حدودی باهاش فقط در حد لزوم صحبت میکنم چون هم طرز فکرامون به هم نزدیک نیست هم کاملا دوری دوستی مصداق پیدا میکنه در اینجور روابط . خواهر شوهر من 4 تا خواهرشوهر  داره که با 3 تاشون تقریبا قهره و من الان دارم میبینم بی دلیل نبوده . چون همسرم فقط یه خواهر داره و بهش علاقه داره من دارم سعی میکنم واسه حس خوبه همسر رابطمو اگر خیلی خوب نیست حداقل متعادل نگه دارم

گلدون زیبای من

من با کادوهای کوچیک همسر خیلی خوشحال میشم مثلا این گلدون  منو سر ذوق میاره روز جمعه با همسر صحبت میکردم یهو حرف ولنتاین شد یهو گفت خیلی این کارا مسخره بازیه منم ناراحت شدم خوب اخه مگه ما چند سالمونه حوصله این کارارو نداشته باشیم منم گفتم ادم به همین مسائل زنده اس این دلخوشیهای کوچیک به ادم حس خوب میده اونم دید من ناراحت شدم گفت نه منظورم اینه باید روز عشق ایرانی رو جشن بگیریم منم ادامه ندادم ولی خوب میدونه من انتظار کادو گرون یا ..ندارم. البته همسر خسیس نیست حالا به من میگه توام نخریا منم حرصم گرفت گفتم هر کی خودش میدونه دوست نداری کادو نخر ولی من خودم تصمیم میگیرم والااااااااا