خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

خوشگذرونی

تو این نزدیک 1 ماه که رفتم خونه خودم مهمون ناهار یا شام نداشتم ولی دوستامون میخوان بیان خونمون حدود 4 تا زوجن میشن 8/9 نفر . اونا منتظرن که دعوتشون کنم و میخوام سرم خلوت شه بگم بیان . حوصله الکی میز شام چند مدل غذا  چیدنو ندارم نه اونا از این خاله زنکان که واسشون مهم باشه نه من نمیخوام  الکی وقت صرف کنم میخوام غذای راحت بزارم . چون ما خیلی باهم راحتیم خونه اونام میریم همینه . میخوام فقط موزیکای خوب بزارم با مشروب و مزه های رنگارنگ که خوش بگذرونیم فقط بزنیمو برقصیمو واسه یه شبم که شده کیف کنیم مهمونی یعنی فقط همین بقیه مهمونیا وقت تلف کردنه. . منتظر اون شبم .هورااااااااا

یکم سرم خلوت شد و ریلکس شدم یکم وسایل دکوری میخوایم واسه خونه بگیریم ولی من نمیدونم چه خاصیتیه میری خونه ارزوهای خودت زمان مثل برق میگذره چشم میچرخونم شده 11 شب . انقدر تو خونه راه میرم خسته شدم خدا باید به خانومای کارمنده متاهل انرژی 10 برابر بقیه بده والا

راستی دختر خالم ایشالا شهریور عقدشه خیلی خیلی خوشحالم امیدوارم همه چی ختم به خیر بشه مادر پسره فعلا کوتاه اومده خدارو شکر


دعواها و سفر کاری

وقتی واسم مشکلی پیش میاد نمیدونم چرا دلم نمیخواد اینجا راجع به اون موضوع صحبت کنم ولی خوب وبلاگ ما بایدزندگی واقعی ما باشه نباید الکی  ادای ادمای خیلی خوشبخت و بی غم رو در بیاریم پس منم واقعیت رو میگم.

تا اونجایی گفتم که هفته پیش سه شنبه 20 تیر به شاهین اون مسئله طلب رو گفتم خیلی ریلکس خوابیدیم تا 4 شنبه صبح من اومدم شرکت شاهینم رفت عصری زود رفتم خونه چون باید اخر هفته کامل میومدم سرکار 5 شنبه شبم مامانمینا قرار بود بیان خونمون . تا رسیدم یکم استراحت کردم بعد شروع کردم به تمیز کاری شاهینم رفته بود خریدو بیرون کار داشت حدود 8 رسید خونه اونم کمکم کرد منم یکم سر شلوغی کار کلافه و عصبی بودم سر یه موضوع مسخره یهو دعوامون شد وحشتناااااااااک در حد داد بیداد و تا 2 شب جنگیدیم  صبحم بیدار شدم دیدم رفته میدونستم یا رفته بهشت زهرا یا رفته نون بخره چون 5 شنبه ها تعطیله ولی من قرار بود بیام سرکار که پاشدم زود اماده شدم سعی کردم روز کاریم بهم نریزه چون کلی کار داشتم ارایش مرتب کردم لباس پوشیدم صبحانه ام خوردم رفتم بیرون جلو در بودم که دیدم ماشین شاهین داره از ته کوچه میاد اصلا به روی خودم نیاوردم اصلا دلم نمیخواست قیافه شو ببینم چون تو دعوا من اصلا بی احترامی نمیکنم ولی اون خیلی به من بی احترامی کرد شیشه ماشینم پایین بود گاز دادم از بغلش رد شدم تا از کوچه پیچیدم زنگ زد به موبایلم که سلام بلد نیستی منم گفتم ندیدمت گوشی رو قطع کردم رسیدم شرکت انقدر حالم بد بود کیفمو گذاشتم تو اتاقم رفتم بیرون یکم قدم زدم برگشتم ساعت 11 شاهین زنگ زد به تلفن محل کارم  حال احوال کرد و بابت رفتارش عذر خواهی کرد ولی وقتی یاد حرفاشو رفتارش میوفتادم بدم میومد ازش منم زود خداحافظی کردم دلم نمیخواست ادامه بدم صحبت رو . تا5/6 دفتر بودم تا رسیدم خونه رفتم حموم  نشسته بود جز سلام باهاش حرف نزدم از حموم اومدم لباس پوشیدم دراز کشیدم رو تخت اومد کنارم دراز کشید میخواست دستمو بگیره ولی اصلا دلم نمیخواست بهم دست بزنه انگار ادم غریبه بود یکم حرف زد پاشد رفت منم گفتم نمیخوام حرفاتو جواب بدم حرفی نیست دیگه یکم خوابیدم تا 8 شب شد بیدار شدم پاشم میوه و وسایل پذیرایی اماده کردم که مامانمینا و خواهریمینا میخواستن بیان .دیگه اماده شدم اومدن رفتن همه تلاشمو کردم متوجه نشن  ما قهریم خداروشکر نفهمیدن . تا رفتن منم خوابیدم صبح جمعه اومدم شرکت ساعت 2 ظهر شاهین زنگ زد گفت من متوجهم اشتباه کردم لطفا اوکی باش با من منم گفتم بخشیدمت ولی با رفتار غلطت انقدر بهمم ریختی نمیتونم عادی باشم گذشت تا عصری ساعت 5 رفتم خونه مامانم از شرکت یکم نشستم دوست مامانمم اونجا بود تا نزدیک 7 نشستم بعدش اومدم خونه شاهین خونه بود باهام صحبت کرد منم سعی کردم ریلکس باشم ولی تو ارامش هر حرفی وناراحتی داشتم گفتم بعدش واسم گل خریده بود اورد و دعوتم کرد شام بریم بیرون . رفتیم و خوش نگذشت ولی بهتر از2 روز گذشته بود .باهم برنامه ریزی کردیم واسه سفرکاری طلب من و شنبه رفتم شرکت اومدم خونه شاهینم اومد چون 3 روز پشت هم هیچ غذایی درست نکرده بودم و شاهین یا فست فود خورده بود یا غذای مونده تصمیم گرفتم قرمه سبزی درست کنم سریع خورشت رو گذاشتم و کارامو کردم شاهینم واسه یکشنبه مرخصی گرفته بود منم همینطور . کارامونو کردیم زود بخوابیم حدود 4 صبح بیدار شدیم و رفتیم رامسر 9 رسیدیم و کارای اداری رو انجام دادیم تا حدود 2 طول کشید 2 ناهار خوردیمو برگشتیم تهران تا برسیم 8 شد داغون بودیم خوابیدیم صبح باز سرکار رفتیم و شام خونه مادر شوهر بودیم امروزم باز اومدم سر کار شامم تولد خالم دعوتیم . الان شما اینو میخونید نمیگید من چه جونی داررم؟؟؟؟؟؟؟؟

1/ دعوا با شاهین دقیقا بدترین دعوا تو 3 سالی که باهمیم بود خیلی دوسش دارم که تونستم ببخشمش تنها دلیلشم اینه که میدونم خیلی دوسم داره .

2/ شروعش کاملا تقصیر من بود ولی اوجش و بی ادبیاش تقصیر اون

3/امیدوارم خدا به هممون ارامش بده تا تواین اوضاع شلوغی کار و مشغله فکری بتونیم تو زندگیمون ارامش داشته باشیم و به شریک زندگیمون حس خوب بدیم .امین .

گفتم رفت.

دیروز عصری از شرکت رفتم خونه شاهینم رسیده بود حموم بود رفتم  دوتا شربت خنک درست کردم اومد بیرون یکم خوش و بش کردیم میخواستم ماجرا رو  بهش بگم ولی نگفتم رفتم دوش گرفتم اومدم بیرون خواب بود منم یکم دراز کشیدم تا 7 عصرپاشدیم سریع حاضر شدیم رفتیم خونه مامانمینا . خواهرمم اونجا بود برادرمینام اومدن شام خوردیم شب برگشتیم خونه حدود 11 بود کارامونو کردیم در حالات ریلکس تو تخت بهش گفتم اونم هیچی نگفت اینجوری شروع کردم که یه طلب قدیمی داشتم که رهاش کرده بودم ولی برادرم و مامانم دنبالشو گرفتن و الان به اخرش رسیده اونم گفت وقتی تو یه خونه هستیم من باید همه چی رو بدونم منم گفتم واسه همین بهت گفتم و حس کرد باید در جریان پولهای من و کارایی که انجام میدم باشی . حالا احتمالا باید یه سفر بابت ادامه مراحل قانونی انجام بدم . یکم استرس دارم کلی کار دارم هم تو شرکت هم کارای حاشیه از جمله همین کار.1 ماهه شلوغ بگذره یکم راحت میشم .

ممنونم از دوتای خوبم که بهم مشورت دادن مطمئن شدم بهترین کار اینه که کامل ماجرا رو بگم

طلب قدیمی

یه  طلب درشت قبلا   داشتم که با توجه به مریضی بابام و بهم ریختگی روحی اون دوره رهاش کردم و به همسرم چیزی نگفتم جدیدا پیگیرش هستم و حدود 4 ماهه از راه قانونی پیگیرم و اصلا به شاهین حرفی نزدم الان به مرحله اخر رسیده و باید بگم چون تو یه خونه هستیم و پنهان کاری سخت شده و اصلا به نظر خودم درست نیست نگم و اینکه یه موضوع قدیمی رو الان بگم و بگم 4 ماهه دنبالشم و بگه چرا 4 ماه پیش یا از اول نگفتی نگرانم کرده . مامانم میگه بگو مامانم و داداشم دنبال کارام بودن و من بیخیال این پول شده بودم ولی الان که مرحله اخر به خودم دادن چون فقط خودم یا وکیلم باید بره . نمیدونم چیکار کنم . اگر به نظرتون میرسه کمکم کنید مرسی.

روزمره در خانه ارزوها

عرضم به خدمتتون که اگر فکر کردید من الان در سفر ماه عسلم یا عشق و حال سخت در اشتباهید من الان در محل کارم پشت میزم هستم . با توجه به شرایط و شلوغی کار بنده تصمیم گرفتیم ماه عسل رو 1/2 ماه به تعویق بندازیم . 

خوب از بعد عروسی در خونه ارزوها بهمون خوش میگذره و با همسر روزها خوب و ارام بخشی رو داریم هفته پیش تا شنبه شب گفتم که خونه مامان بودیم  و یکشنبه صبح شرکت بودم عصری رفتم خونه شاهینم اومد یکم استراحت کردم و پاشدم شام درست کنم که دوستامون زنگ زدن ما داریم میایم پیشتون دلتون نگیره منم یه غذا حاضری  اماده کردمو میوه و ابمیوه اماده کردم تا دوستامون اومدن و تا 1 نشستیم  خیلی خوش گذشت کلی گفتیم و خندیدیم دیگه رفتن ماهم شوت شدیم تو تخت خوابیدیم صبح زود رفتم دفتر داداشم تا 7 شب سر کار بودم چون اونجا نزدیک خونه مادر شوهرشام رفتیم  دیگه با خواهر  شاهین یه مغازه بامزه پیدا کرده بودیم از تو اینستا بدو بدو رفتی اونجا خریدو اومدیم شام خوردم رفتم خونمون سه شنبه صبح رفتم نون تازه خریدم رفتم خونه مامانم به صرف صبحانه بعدشم بدو بدو اومدم شرکت تا 5 رفتم خونه یکم استراحت کردم با شاهین پاشدیم خونه رو سابیدیمو جمع وجور کردیم  چون 4 شنبه خانواده همسر میخواستن بیان دیدنمون چهارشنبه صبح رفتم دفتر عصری زود اومدم خونه مهمونا حد ود 7 رسیدن ویکم نشستنو و واسمون کادو اوردن فکر کنید خواهر همسر برای کادو یدونه برادرش سینی اورد اصلا نمیتونم در ک کنم . 8 رفتن منو شاهینم دیدم تفریح و رستوران گردی خونمون اومده پایین و رفتیم رستوان شام خریدیم اومدیم خونه سریال عاشقانه دیدیم تا 3 شب بعدش خوابیدم تا 9 صبح منم صبح با دلتنگی عجیبی نسبت به خواهر و مادر و برادر بیدار شدم و تا شاهینو دیدم قشنگ دلم خواست بپیچونمش بپرم خونه مامانمینا به مامانم پیام دادام میام اونجا بگو بچه ها بیان اونورم خواهرو برادرم قشنگ منتظر 1 ساعت بعد مامانم نگ زد بچه ها اینجان منتظر بدو بیا دورهم باشیم  منم به شاهین گفتم جایی نمیخوای بری اونم دید من منتظرم گفت تو برو راحت باش دیگه پریدم تو کسری از ثانیه پوشیدم رفتم شاهینم رفت بیرون دنبال کاراش رفتم خونه مامی با خواهر و برادر جان نشستیم یکم گپ زدیم بعد اونا رفتن سر کار و زندگی منم که تعطیل بودم موندم پیش مامانم تا 5 بعدش اومدم خونه شاهینم رسید شام گذاشتم بعدش خوابیدم تا 8 شب پاشدم یه دور تو خونه زدم گفتم پیش خودم گفتم وای فردا چیکار کنیم  جمعه بزار به دوستام زنگ بزنم برنامه کنیم تا زنگ زدم شوهرش گوشی رو گرفت گه بچه ها بپرید بیاید ما پارکیم منم اولش زیاد حال نداشتم ولی گفتم بریم هوا بخوریم ساعت 10 رفتیم زیر غذامم خاموش کردم دوستامون جوجه اورده بودن خیلی خوش گذشت و 3 صبح اومدیم خونه خوابیدیم جمعه هم ه کارای خونه رسیدیم و عصری رفتیم خونه مادر شوهر سر زدیم اومدیم خونه.

1.کادو خواهر همسر انگار واسم توهین بود . و البته پول لباسی که دخترش واسه عروسی پوشید رو شاهین داد و اصلا هم ندار نیستن

نمیخوام مهم باشه ولی واقعا ناراحتم کرد این در صورتیه که خواهر من کادو گرونی داد و همچنین برادرم .واقعا پرروئه.