1/ یه دختر عمه دارم هم سن منه اسمش عسل هست . تو بچگی هرکی مارو میدیده فکر میکرده 2 قلو هستیم با یه پسری دوست بود و فوق العاده صمیمی بودن تا وقتی سر مخالفت خانواده ها ازدواج سر نمیگیره و دوستی 5 ساله بهم میخوره . یه بار که پیشش بودم بهم گفت پسری از اقوام دور پدرش(یعنی شوهر عمه ام)چند بار عسل رو تو مهمونی میبینه و خوشش میاد و مادرش هم به شوخی به عمه ام میگه ما عسل جون رو واسه پسرم میخوایم منم قبلا پسره رو یه بار تومحرم دیده بودم و پسره قد بلند چار شونه و خوش قیافه بود تا وقتی دختر عمه ام گفت و تو اون تایم دختر خاله پسره به دختر عمه ام پیام میده که محمد از تو خوشش میاد نظرت ؟ حالا سرتون رو درد نیارم در اخر از زمان این پیام و حرف دختر عمه ام به من 2 ماه هم نگذشت که اینا عقد کردن و من هیچ علتی ندیدم جز اینکه دختر عمه ام بخاطر شکست در رابطه 5 ساله انقدر سریع تصمیم گرفت لازمه که بگم دختر عمه ام زیبا و قد بلند و خوش هیکل و فوق لیسانس دانشگاه تهران بود و خواستگارای دیگه ام داشت و البته مزیت این خواستگار فقط فقط تیپ و ظاهر بود و البته فوق العاده زبون باز بودن .شوهر عمه ام با اینکه فامیل خودشون بود خیلی مخالف بود چون پسره دیپلمه بود و کار درستی نداشت و پدر مادرش جدا شده بودن ویا همسن دختر عمه ام بود یا کوچیکتر و پدر مادرش بعد از جدایی هرکدوم ازدواج کرده بودن و پدرش از ازدواج دوم بازم طلاق گرفته بود و شوهر عمه ام همش میگفت این پسره مثل باباشه . در زمان خواستگاری با وجود همه مخالفت ها دختر عمه ام با گریه و تهدید کار خودشو کرد و تو تایم کمی بدون برنامه قبلی عقد کردن و حالا بعد 2 سال من حس خوبی ندارم به این ازدواج و خیلی خیلی نگران دختر عمه نازنینم هستم چون واقعا حیف شد با این انتخاب.پسره فعلا اصلا به روی خودش نمیاره بیاد جلو واسه عروسی و کارای دیگه و همش داره پشت گوش میندازه و کلا هم زیاد نمیاد خونه عمه ام و ما تقریبا تو هیچ مراسمی این اقا رو نمیبینیم و همش میگه کار داره و سرش شلوغه عید دیدنی هم هیچ جا نرفت .امیدوارم خوب پیش بره .
1/دیشب سحری بیدار شدم نمیدونم کار درستیه روزه گرفتن یا نه ولی من به صورت ناخود اگاه علاقه دارم . بیدار شدم و انقدر خوابم میومد داشت گریه ام میگرفت مامانم روزه نمگیره غذای منو داغ کرد و نشسته بود رومبل با گوشیش بازی میکرد به این فکر کردم اخرین ماه رمضان هست که بیدار میشم و غذام جلوم داغ شده .تو خونه خودم و مطمئنا تا اخر عمرم کسی این لطفی که مامانم واسم انجام میده رو نمیکنه . شاهین اصلا تو خط روزه و اینجور چیزا نیست ولی کاریم با من نداره مثلا از روزه گرفتن متنفره و این کارارو اشتباه میدونه ولی با این که مامانم بهش میگه به اناهیتا بگو نگیره تحت هیچ شرایطی به من حرفی نمیزنه میگه هرجور دوست داری . حالا از خودم بگم بیدار شدم و با یه حس خواب الودگی وحشتناک غذا خوردم و نماز خوندم و خوابیدم و الان با احساس ضعف دارم واستون پست میزارم میخوام با خودم صادق باشم نمیدونم روزه میگیرم که عذاب وجدان نداشته باشم یا روزه میگیرم که هیکلم بهتر بشه کاش میفهمیدم فلسفه 17 ساعت گرسنگی چیه؟ تا 5 سرکارم بعدشم جایی قرار دارم خوب برسم خونه شده 8
بعد از مدت ها اخر هفته به مهمونی و تفریح و خوشگذرونی نرفتم و کوزت شدم و همش کار کردم .
روز پنجشنبه تمیزکار اومد خونه ارزوها و خونمون رو برق انداخت شاهین صبح از خونشون اومد و با این اقای مهربون که کلا تمیز کار خانوادگی ماست کارهارو کردن منم ساعت حدود 11 از شرکت زدم بیرون رفتم کارواش بعدش رفتم یه سر خونه دیدم تازه کاررو شروع کرده باز اومدم دفتر تا ساعت 1 و ظهر رفتم خونه ناهار خوردم یکم استراحت کردم پاشدم وسایلارو جمع کردیم با مامانم رفتم شیرینی خرید مامانم رفتیم خونمون تقریبا همه دیوارارو شسته بود پرده رو نصب کرد . پرده خونمو پارسال رفته بودم ترکیه از اونجا خریدم که نصب شد دیدم خیلی خوشگله یکم کار کردم دیگه با مامانم رفتیم دنبال کفپوش کابینت برگشتیم خونه و من له تر از همیشه پهن شدم کف خونه 2 ساعت همونجوری بودم یعنی قشنگ باید با کاردک جمعم میکردن .
صبح زود بیدار شدم باز رفتیم خرید سراغ کفپوشا که موفق نشده بودیم خریدیمو برگشتیم خونه دیگه مامان شروع کرد ناهار پختن منم وسایلامو جمع کردمو کارتن کردم بعدش ناهار خوردیم بازم من له بودم(انگار خستگیم که در نمیشه هیچ هی روهم انباشته میشه) گفتم تا ماشین واسه بردن وسایل بیاد دراز بکشم تا اومدم بخوابم زنگ رو زدن . خواهرمینا اومدن بعد 5 دقیقه خالمینا اومدن و بعد 5 دقیقه داداشم دیگه بیدار شدم حاضر شدم ماشین اومد وسایلارو بار زدن منمو مامانم با ماشین جلو رفتیم بقیه هم اومدن رفتیم خونه ارزوها
. حالا اونجا شاهین جلو در منتظر بود فکر کن این اقایون بار بری چی بگن خوبه
گفتن تا داماد شیرینی نده کلا ما در ماشین رو باز نمیکنیم
منم انقدر خندیدما هیچی دیگه شیرینی داد و در باز شد وسایل رو بردن بالا . من بیشتر جهازم رو از ترکیه خریدم این وسایل رو دیدم یاد اونجا افتادم هوایی شدم گفتم کلا کاری با جهاز ندارم میخوام برم ترکیه
دیگه چیدیم .و خیلی همه چی زیبا شد خدارو شکر . امیدوارم خدا کمک کنه همه دخترا بتونن جهاز و وسایل مورد علاقشون رو بخرن و تو خونه ارزوهاشون بچینن و مسقل و با ارامش زندگی کنن.
1/از رنگ قهوه ای واسه کابینت متنفرم و این خونه کابینتاش قهوه ای هست و اونم بدرنگ ترین قهوه ای ممکن
2/کلا خانواده همسرم نیومدن فقط شب زنگ زدن واسه تشکر البته خودشون اینجوری گفتن که شما واسه چیدن میرید مزاحم نباشیم و راحت باشید حالا خیلی ام واسم مهم نیست .
3/کلا از این رسم و رسومات جهاز برون و جهان سومی بیزارم.
4/رفتم تولد مادر شوهرم 4 شنبه کلا میرم خونشون خیلی جالبه هرکی هرکاری راحته میکنه من تنها سریال ترکیه ای میبینم .مادر شوهرم خاطره میگه پدر شوهرو همسر خواهر شوهرم میشینن کنار بار و مشروب میخورن و خواهر شوهرم همیشه تو اشپزخونه یه کاری داره که انجام بده(از این خانوماس که عاشق کارای خونس )دختر خواهر شوهرم همیشه واسه خودش با روسری موی بلند فرضی درست میکنه و میگه من پرنسسم و اگر تولد یا جشن باشه با برف شادی میاد و منم واسش برف شادی میریزم اونم اون زیر میچرخه.شاهینم طبق معمول در حال خنده و سربه سر گذاشتن باهمه . تولد به همین حالتی که گفتم تا شب ادامه داشت و برگشتیم اومدیم .فعلا باااای
1/تمیز کار گرفتیم خونه جدید روتمیز کنه انگارهرچقدر میریم جلوتر مسئولیت ها بیشتر میشه یه حس مبهم بین استرس و خوشحالی دارم . میخوام وسایلارو قبل ماه رمضان ببرم چون خالم و داداشم روزه میگیرن و میدونم حتما میان و سختشونه.
2/ امیدوارم بتونم روزه بگیرم ولی مطمئنم همش رو نمیگیرم من روزهایی پیش میاد که 12 ساعت کار میکنم مطمئنم نمیشه زبون روزه انقدر کار کرد.
3/خونه جدید شیر اب تصفیه داره کناره سینک ولی دستگاهشو نداره من تو خونمون کلا هیچوقت دستگاه اب تصفیه نداشتیم ولی همسر عادت داره و تا این شیر رو دید گفت دستگاهشو بخرم منم بی تفاوت بودم دیروز از خواهر همسر پرسیدم گفت حدود یه تومنه منم گفتم وای چه گرون گفت کجاش گرونه بخوای اب معدنی بخری که گرونتره منم اصلا کم نیاوردم و به روی خودم نیاوردم که تو خونمون نه اب معدنی میخریم نه تصفیه اب داریم
.جالبه دیروزم خونه دوستم بودم اونم گفت من لب نمیزنم به اب شیر بابامم همینه اومد خونمون اوایل حتی اب تصفیه یخچالم نخورد اخرش رفتیم واسش اب معدنی خریدیم .مردم چه حساسن والا.
4/تاریخ 96/03/01 همسر اومد دنبالم و با ایینه و قران دوتایی رفتیم به خونه ارزوها هیچ کاریم اونجا نداشتیما الکی راه میرفتیم و حرف میزدم حتی نمیشد بشینیم چون خونه کاملا خالی بود ولی من نمیدونم چرا به خودمون اومدیم دیدم 2 ساعته الکی اونجاایم . تا این حد سرخوشیم
5/این چند روز نمیدونم چرا احساس میکنم عصبی شدم و اصلا حس خوبی ندارم فکر میکنم اصولا دخترا باید تو این شرایط خوشحال باشن ولی من نیستم
یکی از بزرگترین لذت ها در دنیا خوردن قهوه اس مثل الان من که دارم یه فنجون قهوه خوشمزه رو مزه مزه میکنم .
خوب از هفته پیش بخوام بگم کلا هرروز سرکار بودم روز تعطیل نداشتم و چهارشنبه یکم سبک تر شد کارم عصری رفتم خونه خالم مامان و دختر دایی های مامان از ناهار اونجا بودن یکم نشستم بعد با مامانم رفتیم دنبال کفش واسه من که خیابون به قدری شلوغ بود که کلافه شدم و برگشتم شام خونه خالم بودیم بعدش با دختر دایی های مامانم برگشتیم خونه ما ساعت حدود 11 بود یکم نشستن و رفتن منم بیهوش شدم پنجشنبه صبح رفتم شرکت کارامو کردم ظهر رفتم کفش خریدم (تا حالا دیده بودیید عروس از سرکارش خودش تنهایی بره کفش بخره بیاد )والا یه همچین عروس مستقل و بیزی هستم . هیچی دیگه مامانم زنگ زد چرا نگفتی بیام و جالب اینه با سرعت داشتم رد میشدم دیدم همون کفشی که تو ذهنمه پشت ویترین هست و رفتم پام کردم دیدم سایز ش اوکیه رنگ و مدلشم خوبه تو 10 دقیقه خریدم رفتم خونه مامانم خوشش اومد دیگه دوش گرفتم کارامو کردم ناهار خورم حاضر شدم که شبش عروسی دعوت بودیم یکی از همکارام تو شرکت داداشم دعوتمون کرده بود دیگه لباسای مهمونی رو زدم زیر بغلم شاهین اومد دنبالم رفتیم خونشون چیکار کردم خوووووب یه پیرن خواب که با لباسام اورده بودمو پوشیدمو پریدم تو تخت و بیهوش شدم تا 6 بیدار شدم حاضر شدم رفتیم عروسی اونجام که رسیدیم دیدم داداشم و خانومشم رسیدن دیگه پارک کردیم ماشین رو با خانوم برادرم رفتیم قسمت خانوم ها نشستیم از عروسی بگم که اولا عروس و داماد هم سن بودن ولی عروس واقعا بیشتر بهش میخورد و اصلا مجلس شبیه عروسی نبود صدای موزیک کم بود و من متنفرم از سالن هایی که سن رقص ندارن انگار مجلس نا مرتبه دیگه شام خوردیمو اومدیم خیلی زود تموم شد یعنی 11 ما تو ماشینمون به سمت خونه بودیم منو شاهینم اصلا بد میدونیم شب جمعه زود بیایم خونه
رفتیم ابمیوه خوردیم یکم اونجا نشستیم بعد شاهین دید با اون وضع لباس و موها و ارایش داره خیلی غیرتی میشه گفت جمع کن بریم دیگه اومدیم خونه چکارررررررررر کردیم خووووب من سریعا یه لونه واسه خودم جلو تلویزیون درست کردم و شاهین یه قلیون واسم اورد خففففن کشیدیمو یکم فیلم دیدیم و باز وسط فیلم بیهوش شدم تا 11 صبح خیلی حال داد بعدش بلند شدیم رفتیم بازار مبل دنبال میز تلیویزوین همونجا رای دادیم ناهار خوردیم رفتیم یکم دنبال لوستر که اصلا خوشم نیومد یه مدل ساده میخواستم ولی همش طلایی با یه عالمه کریستال بود نمیتونم درک کنم چجوری مردم اینهمه حجم رنگ طلایی رو به خونشون میبرن
. دیگه تا 7 راه رفتیم داغون اومدیم خونه ما . مامانم خونه نبود شاهین کتفش گرفته بود واسش ماساژ دادم چسب درد زدم خوابیدیم بیدار شدیم یهو سر یه موضوع مسخره بحثمون شد اونم چی اینکه شاهین گفت خوشش نمیاد دوست پسر دختر خالم بشه ساقدوشش منم گفتم خوب چرا حرفتو عوض میکنی یا از اول بگو نه یا از اول بگو بله هیچی دیگه یکم به دلخوری گذشت ولی زود اشتی کردیم یکم میوه خوردیم تا 11 شب اینطورا مامانم اومد شاهینم منتظر بود مامانم بیاد ببینتش دیگه یکم نشست و رفت دیروز که اومدم شرکت عصری رفتم پرو لباسم با مامان بعدش اومدیم خونه یکم استراحت کردم کارای شرکت داداشمو کردم صبحم باز اومدم سرکار این هفته یه دنیا کار دارم میخوام مرخصی بگیرم به کارام برسم .
از ته دلم ارزو میکنم همه دختراو پسرای جوون به خواسته دلشون برسن و تو خونه ارزوها شون با ارامش کنار هم باشن.
سلام به همه . یکی از دوستان وبلاگیم تو وبلاگش راجع به یکی از اشناهاشون نوشته که همسرش نا توانی ج ن س ی داره و به حالت دردودل نوشته کاش جدا بشن خیلی واسم جالبه که بعضیا اومدن و مخالفت کردن که چرا اینجوری میگی . ما هرچقدر هم ادم مهربون و ریلکسی باشیم نمیتونیم با منطق و غریزه توی وجودمون بجنگیم پست این دوست عزیز منو یاد یکی از اشناهای خودمون انداخت که حدود 10 سال پیش با پسری دوست شد و ازدواج کرد و دقیقا شب عروسی متوجه ناتوانی ج ن س ی اقا شد و بعد 4 سال طلاق گرفت به نظرمن بهترین کار رو کرد ببینید بچه دار شدن یه موضوع دیگه اس ولی رابطه بین زن و مرد از بچه دار شدن هم مهم تره وقتی یک مرد رو دوست داریم و کم کم بهش عادت میکنیم و عاشقش میشیم اگر رابطه ج ن س ی نباشه انگار این حس دوست داشتن تو یه نقطه بی حرکت مونده و دیگه هیجانات و انرژی کافی نداره . همه ما یکی از مهمترین نیازهامون نیاز ج ن س ی بوده واسه ازدواج و این ارتباطه که حس بین ما و همسرمون رو با حسمون با بقیه ادامای اطراف کلا متفاوت میکنه . تجربه ای که مطمئنن همه متاهلا داشتن این روابط یک نوع پیوند عمیقه و اگر یک زن بخاطر ناتوانی همسرش این حس رو تجربه نمیکنه از بیرون نگاه نکنید و بگید وای باید پاش وایسته درسته عشق تو رابطه مهمه ولی این موضوع کمی نیست . بودن اون زن با یه همچین مردی درست مثل اینه که ازدواج نکرده و داره با خواهر برادرش زندگی میکنه . من 6 سال از شوهرم کوچکترم زمانی که داشتیم اشنا میشدم رفتیم پیش یکی از معروفترین روانشناسای ایران واسم جالب بود تا نشستیم اولین سوال گفت چند سال اختلاف سن دارید بعد که گفتیم خودش واسمون توضیح داد که یه مرد انقدر واسش ارتباط ج ن س ی مهمه که ما توصیه میکنیم حتما اختلاف زیر 5 سال نباشه چون باید با بالا رفتن سن زن جوون تر باشه وبرای مرد جذاب پس بدونید این موضوع واسه اقایون هم مهمه ونمیشه نادیده گرفت.