وقتی رفتم جراحی کردم از قبلش همش مثل کابوس جلو چشمم بود که پنبه یا گاز استریل میزاره هی خونی میشه چیکار کنم وقتی رفتم دکتره یه چیزی مثل خمیر کشید رو قسمت جراحی شده که باعث شد چیزی میخورم اصلا بهش نخوره و خونریزی ام نکرد یعنی انقدر این خمیرو دوست دارم که نگو الان که 5/6 روزی از جراحی گذشته همسر دیشب گفت اینو بردار دیگه ولی من اصلا عاشقشم در حدی که دارم همه تلاشمو میکنم این حفظ شه قشنگ واسم شده مونس و همدم .
امروز میخوام بعداز کار با مامان برم پیش بابا ولی خیلی شرکت کار دارم خداکنه مجبور نشم زیاد بمونم چون حسم میگه عصری بارون میاد هوا ابریه.امشب دوست دارم با همسر بریم خونه دوستامون چون هفته پیش خیلی اصرار کردن ما نرفتیم ناراحت شدن دوست دارم بریم استیج ببینیم باهم پوکر بازی کنیمو قلیون بکشیم ولی اصولا پنجشنبه ها شام خونه خانواده همسر هستیم . حالا ببینیم چی میشه به همسر میگم بعد شام بریم میگه صبح جمعه میخوایم زود بیدار شیم بریم بیرون انجا بریم 4 صبح زودتر برنمیگردیم
انقدر من رفیق بازم همسر بساطی داره با من
اخه این دوستامون زوج جوونی هستن که 3 ساله عقد کردن و 1 ساله رفتن خونه خودشون هم دختر هم پسر تقریبا از نظر مالی خیلی بالا هستن و پسره دوست دوران راهنمایی همسر بوده و خیلی ساله دوست هستن منم خودم تعریف از خود نباشه خیلی خونگرمم
با دختره تو این 1-2 سال خیلی صمیمی شدم و این دونفر جفتشون بیکار هستن از این ادما ن که هرچقدر خواستن پول داشتن و براشون سرکار رفتن بی معنی هست همه نوع امکانات و حساب پر پول باعث شده کلا علاف بار بیان
حالا میریم اونجا خیلی جالبه اونا از صبح خونه بودنو سر حالن منو همسرم خسته و داغون
هیچی دیگه هی با اصرار مارو نگه میدارن همسر منم چون هرروز ساعت 6 بیدار میشه خوابالو حرصش در میاد از این نوع زندگی اونا میگه اینا نظم ندارن . ولی کلا ادمای خوبی هستن و باهاشون بهمون خوش میگذره تنها دوستاشون ما هستیم و هیچ دوستی ندارن و خیلی کم رفت و امد دارن با خانوادهاشون من یه بار بهشون پیشنهاد دادم داریم با یه اکیپ 8 نفره از دوستامون میریم سفرشما هم بیاید باهاشون اشنا شید اخه اینا تقریبا همه اخره هفتها به ما زنگ میزنن بریم بیرون یا بیاید خونه ما من و همسرم چون کل هفته سر کار هستیم اخره هفته ها برنامه داریم مجبور میشیم خیلی وقتا اینارو بپیچونیم گفتم بزار با اکیپ ما اشنا بشن برنامه هامون بیشتر میشه و بیشرم خوش میگذره ولی گفتن ما با کسی جدیدی دوست نداریم دوستشیم فقط با شما میایم تازه من حس کردم ناراحتم شدن که ما با بقیه میریم بیرون . منزوی بودن اصلا خوب نیست تو این دوره زمونه که کلی فشار کاری و مشکلات مختلف زندگی هست ادم اگر بخواد منزوی باشه هیچی از زندگی نمیفهمه بایدبه نظر من ادم اجتماعی باشه ادمای هم کفر خودشو پیدا کنه و لحظات خوب بسازه تو زندگیش
این کتاب رو خوندم و حس خوبی داشتم چون احساس کردم بابام در اخرین لحظات زندگیش رفته جایی که خیلی بهتر از اینجاست و حتما به خواست خودش رفته همین که انقدر ادم خوبی بوده که الان از همه فقط از خوبیهاش میشنوم برام کافیه. خدایاشکرت .
امروز ساعت 4/30 باید مطب باشم همسر گفت مرخصی میگیرم میام دنبالت ماشین نبر شرکت . مامانم صبح گفت منم خودم میام مطب همون ساعت . فکر کردم به مامانم الکی میگم جراحی تایمش افتاد 6/30 که تا بخواد بیاد بگم تموم شد دوست ندارم بیاد خسته میشه بچه که نیستم . حالا 1 ساعت پیش به مامانم تو تلگرام پیام دادم :مامان جان سلام تایم جراحی افتاد 6/30مامانم:سلام ساعت 4 مطب هستم لطف کن دروغ نگو فعلا بای . قیافه من