خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

همین دوروور 2

یه دختر خاله دارم که از بچگی با هم بزرگ شدیم و 1 سال از من کوچیکتره خیلی باهم صمیمی هستیم و حس خوبی بهش دارم تا وقتی که من ازدواج کردم واون مجرده من خیلی دوسش دارم و دلم میخواست باهاش صمیمی باشم تا وقتی که چند بار با همسر و دوست پسر ش و دختر خالم رفتیم بیرون و همسر از پسره زیاد خوشش نیومد خود به خود بیرون رفتنا کم شد . دوست پسرش زیادی یهو صمیمی میشه واین رفتار کمی رو مخ همسر بود . حالا پسره بعد از 2-3 سال دوستی مرداد امسال اومد خواستگاری با مادر و خواهرش  و بعد از 1 هفته مامان پسره یه تنش بدی به وجود اورد در حدی که خالم گفت کلا کات کن  و در همین شرایط پسره ام گیر داده بود که من تورو میخوام و در اخر خانوادم مجبورن بپذیرن و مامان پسره شمشیر رو از رو بست که کلا ما تورو نمیگیریم واسه پسرمون حالا این دوتا همینجوری دوست هستن به نظرم واقعا دارن اذیت میشن من رفتار این مادرا رو درک نمیکنم انگار پسرشون از دماغ فیل افتاده . خوب حالا  از یکی خوششون اومده چرا سنگ میندازین