خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

خاطرات من ١٣٦٩

اینجا قسمتى است از زندگى من

هنوز حال ندارم

سلام دوستان عزیزم . هنوز بی حوصله و بیحال هستم تقریبا هرروز چند بار گریه میکنم و از نظر روحی افتضاحم ولی اصولا مهر ماه و پاییز حال منو بهتر میکنه امیدوارم ریلکس بشم . 

خوب مادر شوهر که بیمارستان بود هفته پیش شنبه که گفتم رفتم دیدمش . یکشنبه خبر خاصی نبود اومدم شرکت بعدشم میخواستم برم به مامانم سر بزنم که مامانم مهمونی بود شاهین اومد دنبالم رفتیم خونه ارزوها یکم دراز کشیدیم بیدار شدم ماهی سرخ کردم خوردیم سریال دیدیم لالا . دوشنبه صبح زود رفتم شرکت داداشم تا 6 اونجا بودم چون تقریبا نزدیک بیمارستان مادر شوهر بود به شاهین گفتم بعد از کار میرم پیش مامان ببینمش شاهینم با اینکه چیزی نگفتم ولی متوجه شد از نظر روحی بهم ریخته ام بهم گفت نرو  ولی من احساس کردم زشته که نرم عصری رفتم دیدمش ولی باز محیط بیمارستان رو دیدم یاد بابام افتادم اشکم دراومد خودمو کنترل کردم تا 8 شب موندم پیشش اومدم سمت خونه حدود ساعت 9/30 رسیدم ماشین داشتم و طبق معمول همت قفل بود دیگه تا رسیدم دیدم شاهین پیتزا سفارش داده نشستیم خوردیم انقدر خسته بودم زود خوابیدم سه شنبه و چهارشنبه ام اتفاقی خاصی نیوفتاد 5 شنبه مامانم وقت دکتر داشت با خواهرم و برادرم 4 تایی رفتیم (خانوادگی میرم ما دکتر هیچی دیگه مامانم کارششو انجام داد اومد م خونه واسه شامم قیمه گذاشتم جمعه هم خودم مریض شدم یکم حال ندار بودم صبح بیدار شدم خونه رو مرتب کردم جارو زدم کشک بادمجون درست کردم چون صبحانه مفصل خورده بودیم ناهار میل نداشتیم شاهیم منو رسوند  به مامانم سر زدم  حالا جمعه یه اتفاق مسخره افتاد من خونه مامانم بودم شاهینم مامانش مرخص شد رفته بود کاراشو کنه داشت بر میگشت به من گفت بیام دنبالت بریم خونه منم یه کاری داشتم خونه مامانم گفتم تو برو خونه من با تپسی میام یه ساعت دیگه .خالمو خواهرمم اونجا بودن یه ساعت دیگه اش خواستم راه بوفتم اخه حدود ساعت 6 بود شاهینم هنوز ناهار نخورده بود زنگ زد که نمیخورم تا بیای منم از این رفتارش خوشم نمیاد مثلا من خونه نیستم دوست نداره بره خونه هی میپرسه کی میرسی کجایی یا یه مسیری رو پیاده میاد که من برسم بعد من برسه میگه بدم میاد برم خونه تو نباشی ولی من اصلا خوشم نمیاد شاید چون خیلی احساساتی هست این موضوع به نظرش رمانتیک باشه ولی وقتی منم سر کار میرم و تایم کاریم از شاهین بیشتره بخوام یه کار کوچیک بیرون داشته باشم هم از شاهین دیر تر میرسم و این رفتارش معذبم کرده . هیچی دیگه از بحث دور نشیم تا اونجا گفتم که شاهین زنگ زد من ناهار نمیخورم بیای با هم بخوریم منم خونه مامانم بودم خواستم تپسی بگیرم خالم گفت نگیر بچه هادارن میان با اونا برو(دختر خاله و نامزدش) حالا منم دلم میخواست برم خونه هم خسته شده بودم هم راحتتر بودم خودم برم تا اینکه کسی منو برسونه حالا شوهر خالمم همون موقع رسید خالمم اصرار که بیا عجله داری الان این برسونتت منم لجم در اومده بود چون من سیستم زندگی خودمو بهتر میدونم میخواستم تو این ترافیک کسی منو بیاره ببره که شوهرم خونه اس میگفتم بیا دنبالم من راحتم خودم برم هیچی دیگه تو رودروایسی 1 ساعت دیگه ام موندم اخرش به شاهین زنگ زدم اینا میخوان منو برسونن خودت بیا من راحت نیستم اونم عصبانی که تو یه کاری مخوای بکنی انقدر تتعارف نکن ماشین میگرفتی میومدی منم خودم اعصابم خورد شد تصمیم گرفتم هرجا میرم اون ساعتی که میخوام پاشم برم خیلی بدم میاد با تعارف بیجا ادمو معذب میکنن یکم دلخوری پیش اومدو اومدیم خونه شام خوردیم فیلم دیدیم لالا . شنبه صبح هم رفتم دنبال مامانم یه امپول داشتم زدم رفتیم خونمون زنگ زدم خالمو خواهرمم دعوت کردم اونام اومدن ناهارم قرمه سبزی گذاشتم خوردیمو عصری ام رفتن منم وقتی رفتن خونه رومرتب کردم شامم که قرمه سبزی داشتم دراز کشیدم رو کاناپه به مدت 4 ساعت تی وی دیدمو تو نت بودم کاملا مثل یه تیکه گوشت افتاده بودم حوصله هیچ کاری رو نداشتم شاهینم حدود 8 شب اومد تا رسید اومد نشست کنارم یکم حرف زدیم باز من زدم زیر گریه کاملا غیر ارادی . دیوونه شدم نه ؟؟؟؟؟؟؟و شاهین یکم باهام حرف زد سعی کرد ارومم کنه و بعدش باهام شوخی کرد بهتر شدم . واسه مامانش گوسفند کشته بود داده بود خیریه فقط اندازه 1/2 بسته واسه خودمون اورده بود که اونم یکیشو واسه خودمون گذاشتم یکیشم واسه مامانم شبم مثل مرغ ساعت 10/30 خوابیدیم صبح ساعت 6 بیدار شدم خوابم نمیومد شاهین رو راه انداختم خودمم لباس  پوشیدم با ماشین رفتم یه بربری خردیم شوت شدم خونه مامانم صبحانه رو خوردیم یکم نشستم اومدم شرکت . بچه ها دعا کنید گریه کردنای من قطع شه به صورت بی وقفه همش اشکم میاد .

نظرات 9 + ارسال نظر
ماهی کوچولو پنج‌شنبه 20 مهر 1396 ساعت 20:55 http://tekrareman.blogsky.com

سلام.
اولا همچنان تو خبرنامه آپدیت نمیکنه! من میام یه هو میبینم 4 تا پست داشتی من ندیدم!
دوما همسرت رو در مورد اینکه نمیخواد وقتی نیستی بره خونه درک میکنم! آقایون خیلیهاشون اینطورن ناراحت نشو و آروم صحبت کن و باهاش هماهنگ شو.
ماشالا دختر زرنگ و با سیاستی هستی
ایشالا خدا به همه صبر بده به شما بیشتر.

ممنونم عزیزدلم درسته خیلى مهربونه و وابسته من ولى بعضى وقتا این وابستگى اذیت میکنه

شهرام پنج‌شنبه 6 مهر 1396 ساعت 00:11 http://1980716.blogfa.com

بیمارستان پارسیان رفتی؟سعادت اباد>؟
الان این ملت مهربان و پاک و عزادار دنبال قیمه درست کردن نیستن!ذخیره کردن برای زمستان سال دیگه تو قیمه درست کردی؟

نه تو پاسداران بود. اره والا میبینی . اخه من اصلا اهل نذری گرفتن نیستم .

آبگینه سه‌شنبه 4 مهر 1396 ساعت 19:00 http://abginehman.blogfa.com

گریه رو بذار کنار دختره خوب.
خداروشکر روزایی که پدرت بیمارستان بود یک روز هم تنها نبوده و هیچ عذاب وجدانی نداری
کشته مرده دکتر رفتن تون شوم دسته جمعی ان شاالله مریضی از خانواده تون دور باشه

سعی میکنم ابگینه جون اگر بشه . اره کلا ما زیادی وابسته ایم بهم

دل آرام سه‌شنبه 4 مهر 1396 ساعت 09:23

الهی. از بس اون دوران اذیت شدی.

اره دل ارام جون

setareh سه‌شنبه 4 مهر 1396 ساعت 01:06 http://san-arm.blogsky.com

عزیزم خدا بعد صبر بده حق داری بخدا بزار بریزهبیرون غن دلت غمباد نشه
مادربزرگم ۲ ماه بیمارستان بودن پدربزرگم ۱ ماه ، هنوز ک هنوزه از جلو بیمارستانانشون رد میشم گریه میکنم ، اسمشون میاد حالم بد میشه ، حق داری پدرت بوده درد سنگینیه .
برات صبر میخام از خدا عزیزم
روح پدرت شاد

ستاره روحیم خیلی خیلی بهم ریخته امیدوارم بهتر بشم اونروز شاهین میگخ نکنه افسرده شدی .

پرنسا دوشنبه 3 مهر 1396 ساعت 09:28

من فکر کنم چون اون قضایا با مادرشوهرت سر بیمارستان رفتن بوده به هم ریختی .هیچ وقت زوری نزو بیمارستان کاری بکن که دلت میگه.خودت رو مجبور میکنی میکنی بری بعد از یه طرف هضمش سخته برات اینه که غصه میخوری.هیچ کس هم پدر و مادرش رو هیچ وقت فراموش نمیکنه.صبوری کن یادش افتادی یه فاتحه براش بخون

پرنسا مخواستم نرم ولی احساس کردم شاهین ناراحت میشه گفتم دلشو نشکونم بزار کنارش باشم تو این شرایط خانوادشون کم جمعیته منم نمیرفتم خیلی به چشم میومد . ممنونم عزیزم

شهرزاد یکشنبه 2 مهر 1396 ساعت 18:09 http://Sh9.blogsky.com

ای وای چرا هی گریه:((( امیدوارم زود خوب بشی عزیزم:((

ممنون شهرزاد جون نمیدونم انم مدل جدیدمه

سحر یکشنبه 2 مهر 1396 ساعت 17:26 http://senatorvakhanomesh.b blogfa.com

انشاالله بهتر می شی گلم
برای منم دعاکن
از این بی روحی دربیام قبل اینکه به زندگیم صدمه بزنم درست بشم منم بی حالم عین ی عروسک حتی گریه ام نمی کنم دیگه حتی دعام درست و حسابی نمی خونم و انگار.....اما باید به خودم کمک کنم.توهم همسن طور باید به خودت کمک کنی.مشکل منم ی مدل دیگه است مشکل تو ی مدل دیگه ولی چاره نیست زنگی ادامه داره.
وبلاگم که به ما نابود شده دلم می خواد بنویسم می پره بیرون همشبلاگفا بد

هرکی یه مدل مشکل داره ولی بعضیا خول روحیشونو حفظ میکنن من خیلی خودمو میبازم خیلی بهم میریرزم و فکرم درگیر مسایل میشه . خدا خودش کمکمون کنه

خان دایی یکشنبه 2 مهر 1396 ساعت 17:00 http://www.khan-dayiii.blogfa.com

از بس شاهین لوست میکنه دایی

برا همین هی گریه میکنی

دایی ممنون از نظرت لبخند زدم خوندمش مرسی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.