از یک ماه پیش شروع کردم واسه همسر یه ژاکت ببافم که بخاطر مشغله کاری و کند بودن دستم(دومین لباسی هست که میبافم)هنوز نصفه مونده که به ذهنم رسید هرجور شده تا ولنتاین تمومش کنم و بهش کادو بدم خدا کنه تموم بشه
تازه فکر کنم یدونه کاموا هم کم دارم باید بدوبدو برم اخر هفته حسن اباد تهیه کنم خدا کنه هنوز از این مارک و رنگ موجود باشه
یه همکاری دارم که هم دوسته هم همکار دختر خوب و معقولیه با یه پسری دوست بود حدود 5 -6 سال که برنامه ازدواج داشتن خانواده 2 طرف اطلاع داشتن و دوست من هم دختر ازادی هست و محدودیت نداره راحت مسافرت میرفت با پسره . در کل خیلی رابطه صمیمی داشتن و تقریبا همه هزینه های دختر رو هم پسره میداد مثل شهریه دانشگاه و خرید گوشی و .. مسافرت داخلی و خارجی خرید لباس . سرتونو درد نیارم پسره دختر رو دوست داشت و میگفت مثل زنم هستی و وقتی قصدمون ازدواجه باید این هزینه ها رومن بدم البته یک بار خواستگاری دختر رفته بود و پدر دختر جواب منفی داده بود چون پسر خونه نداشت و بعد 2 سال پسر خونه تهیه کرده بود و باز قرار بود عید برن خواستگاری تا همین دوست من یهو اخر تابستون قاطی کرد و با این پسر کات کرد حالا از پسر اصرار از این دوست من فرااااار همش دنبالش بود دم شرکت دم خونه هی پیام میفرستاد از همه طرف که قول و قرارا چی شد کجا رفتی دوست منم ریلکس میگفت نظرم تغییر کرد پسره ام کارد میزدی خونش در نمیومد که من خودمو هلاک مردم انقدر هزینه انقدر احساس گذاشتم خانواده ام رو در جریان گذاشتم اخرش این شد . منم به دوستم گفتم حق داره نباید وقتی از خواسته دلت مطمئن نبودی قول میدادی این نوع رفتار منصفانه نیست دوستمم قبول داشت ولی میگفت خوب نمیخوام زور که نیست من میدیدم اینم راست میگه حرف یه عمر زندگیه الان بگه نه بهتره تا موضوع بیشتر پیش بره . هیچی دیگه این اقا پسر تا 1-2 ماه هی اصرار تا هم خسته شد هم متوجه شد این دوست من واقعا تصمیمشو گرفته و جواب منفی هست و حرصش دراومدو طی یه عملیات انتحاری
ز زد که من کاری با سالهای اولی دوستیمون ندارم ولی تو همین 2 سال اخر 57 میلیون تومن خرج کردم لطف کن نقدیار نقد بده و طلا هارو و لپ تاب و گوشی و سیم کارت و کلی خریدهای متفرقه دیگه رو پس بده حالا دوستم وحشتناک درگیره هم حرصم از پسره در اومده هم ناراحت دوستمم . از دست این پسرا
سلاااام . صد سلاااام . امروز تا 9/30 خوابیدم وای چه حالی داد بعدش که بیدار شدم زودی حاضر شدم ساعت 10 رسیدم دفتر با سلا صلوات اومدم دیدم بعلههههههه مدیر هست و یه سلامی عرض کردمو دوییدم تو اتاقم . اخر هفته چیکارا کردم . چهارشنبه تا 5/30 شرکت بودم بعدش با دوستم رفتیم ارایشگاهوقت واسه رنگ بگیریم خانومه گفت هیلایت رو موهات بدون دکلره زیاد خوب نمیشه منم حاضرم کشته بشم ولی موهام دکلره نشه هیچی دیگه با دوستم
اینجوری رفتیم تو
اینجوری اومدیم بیرون و حالا فکر کنیم ببینیم رنگ رو چیکار کنیم میخواستم واسه پنجشنبه الویه واسه خیرات درست کنم شوت شدم تره بارو مرغ. سیب زمینی . نون باگت. خیارشور و هویجو سس خریدم رفتم خونه مامان زودی مرغ رو گذاشت بپزه منم وسایلو شستم خواهرمم متوجه شد داریم الویه درست میکنیم اومد کمک . نشون به اون نشون که همسر ز زد منم رفتم تواتاق نیم ساعت بعد دراومدم دیدم همه الویه اماده اس
هیچی دیگه کلی تشکر کردم دیدیم واسه 40 تا نون کمه بیشترش کردیم بازم سیب زمینی گذاشتیم . منم روز قبل سر یه موضوعی از همسر دلخور بودم اونم ز زدو میدونم از صبح بهش ز نزده بودم ناراحت بود ولی خوب باید متوجه مید من ناراحتم نمیشه که دختر مردموناراحت کنی به روت نیاری باید دلش تنگ شه قدر منو بدونه والاااا
دیگه یکم بافتنی بافتمو لالاااا. بازم صبح پاشدم اومدم شرکت تا 12/30 شرکت بودم بعدش رفتم خونه خواهر اومد با مامانو خاله با کولباری از الویه رفتیم بهشت زهرا دوست نداشتم ساندویچارو بد م به مردم عادی اصولا ما اگر خیرات بدیم چیزای خوشمزه میبریم که همه میریزن در کسری از ثانیه تموم میشه منم الویه رو گذاشتم رو پام تو ماشین شیشه رو دادم پایین فقط به سربازها و پیرمردای مهربونی که داشتن جارو میزدن خیابونو دادم خیلی حس خوبی داشتم که اونجوری که دوست داشتم انجام شد تا 4 اونجا بودیمو بعدش اومدیم خونه دوش گرفتمو موهامو اتوکردمو حاضر شدم همسر رفته بود دندونپزشکی گفتم میام دنبالت میخواستیم بریم خونه مادر همسر شام دیگه تو خونه با مامی و خواهر و خاله جمع بودیم که همسر ز زد بیا تا برسی کارم تمومه منم ناراحت که ای وای من اینا همه جمعشون جمعه من باید برم به دیار خانواده شوهر که در واشدو داداشم اومد دیگه داغون شدم که یهو یه پیام اومد همسر گفت 1 ساعت دیگه بیا من کار دندونم طول میکشه منم
اینشکلی پالتو روسری دراوردم نشستیم در جمع گرم خانواده
دیگه ساعت 7 دل کندم شوت گاز رفتم به سمت همسر رفتمو گاززیدیم سمت خونه مادر همسر شام هم اونجا بودیم حالا من دقت کردم به یه موضوع بسییییییییار مهم از زمانی که من عقد کردم در بیشترین حالت هفته ای یک بار میرم خونه خانواده همسر چون کلا خیلی بدم میاد از این دخترا که عقد میکنن میرن چتر میشن خونه خانواده شوهر نه ازاین کار خوشم میاد نه روی این کار رو دارم حالا جالب اینه توی این هفته ای یک روز هم اصولا همیشه یه بحثی تو خونشون هست حالا کلا خانواده محترم و خوبی هستنا ولی دقت کردم دیدم این اتفاق میوفته خوب و بحث اون شب ما رسیدیمو مادر همسر میوه اورد منم شروع کردم به بافتنی پدر همسرم نشسته بود کلا من عاشق پدر شوهرمم انقدر این ادم مهربونو با شخصیته. ساعت حدود 8/30 بود نشستیم یهو مادر همسر گفت گفتم طنازینام بیان که خبر ندادن طناز خواهر همسرمه حالا ما هم دوستامون واسه دیدن استیج دعوتمون کرده بودنو قرار بود اونجا باشیم قبل 10 دیگه همسر ناراحت شدوکه چرا برنامه رونمیگین حالا تا اونا بیان شام بخوریم اخه طناز دخترشو برده بود خرید و اصولا اینجور مواقع دیر میان دیگه منم جو رواروم کردم که نهایتش دیر تر میریم خونه دوستمون اونم بحث اون شب تموم شد و ما هم تا بیان شامبخوریم جمع کنیم حاضر شیمو بریم شیرینی ام خریدیم واسه دوستامون ساعت 10/45 رسیدیم دیگه استج دیدیمو قلیونم کشیدییمو یکم ورق بازی کریدم 3 رسیدیم خونه تا بخوابینم شد 5
تا10/30 خوابیدیم خیلی خوابم میومد ولی همسر رفته بود کله پاچه خریده بود بیدار شدمو با مامان بابای همسر کلپچ رو زدیم یکم نشستیم باز استیج دیدیم و منه تنبل بازم خوابیدم تا 5 بعدش پاشدیم رفتیم بیرون یه دوری زدیم دوستامون گفتن بریم بیرون ولی هم من هم همسر خیلی کار داشتیم من کارای شرکت داداشم همسرم تحویل مقاله دانشگاهش تصمیم گرفتیم جایی نریم رفتیم دور زدیم یه میلک شیک شکلات تلخ تو خیابون نیلوفر خوردیم وااااااااااای خیلی خیلی خوب بود بارون میزد هوا رومانتیک اون لحظات روخیلی دوست میداشتم
دیگه اومدیم خونه ما هیچکدوم کارامونونکردیم فقط دراز کشیدیم زدیم ای فیلم باز میوه ممنوعه ددیدیمو لالااااااااا اخر هفته تفریح نرفتیم ولی دیشب جفتمون حس خوبی داشتیم و این خیلی خوبه خدارو شککککککککککککککر
راستی اگر یه هات چاکلت یا میلک شیک خوب میخواید بخورید حتما به مغازه هات چاکلت تو خیابون نیلوفر سر بزنید روبروی شهر شکلات . بوووووووس